eitaa logo
گمنام سرباز
204 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
112 فایل
🌺برای اونایی که رفتن تا مابمونیم... تولیدات مجازی گمنام سرباز کپی مطالب کانال به شرط صلوات و دعا برای فرج 😊🌷 ارتباط با مدیر کانال 📲@Gomnamsarbaz
مشاهده در ایتا
دانلود
کابوسی شده بود برای نیروهای خط ، هر وقت اسمش می آمد مو به تن بچه ها سیخ میشد . کسی جرات نمیکرد از آن بگذرد . آدم کلاهش هم آن جا می افتاد ، بر نمی گشت که بردارد . درست در سر حد خط گردان ما و لشکر 21 حمزه ارتش قرار داشت . خاکریز کوتاه قدی که بچه های تدارک زده بودند ، امنیتی به عابران نمی داد و جان پناهی نبود که بشود رویش حساب کرد . رو بع روی پل شش دهنه زبیدات ، سنگر های عراقی بود و تک تیز انداز هایی که سکه را روی هوا می زدند . شب شده بود . رسول در بین بچه های خط نبود . خط بیشتر از معمول ساکت شده بود . انگار یک چیزی کم داشت . فرق آدم های شلوغی مثل رسول ، با بقیه در این بود که نبودنشان خیلی زود به چشم می آمد . چند نفر از بچه ها از چهار طرف سراغش را گرفتند . سری به سنگر ها زدند . پشت خاکریز ها رفتند ؛ اما خبری نبود . بچه ها دست از پا دراز تر برگشتند . با این که رسول بیدی نبود که با این بادها بلرزد ؛اما همین کارهای خارق العاده می توانست باعث نگرانی فرمانده شود و سید مصطفی میرشاکی سگرمه هایش را به هم بگذارد . سید هنوز نگران رسول بود که ماشینی چراغ خاموش از راه رسید . راننده دستپاچه بود . پیاده شد و نفس نفس زنان خبری را در گوش سید گذاشت . سید بیش از پیش نگران شد و به بچه ها سپرد که چهار چشمی مراقب تحرکات دشمن باشند و کوچکترین حرکات را به فرماندهی گزارش کنند . چیزی به سحر نمانده بود . بچه ها خواب بودند . چند نفر هم سر پست نگهبانی تکیه داده بودند به لوله تفنگ و بین خواب و بیداری سیر می کردند . صدای خش خش پای یک عابر ، سکوت سپیده دم را در هم شکست . نگهبان ها تفنگ ها را خشاب کردند و ضامن را آماده شلیک . دستور ایست دادند اما عابر اعتنایی نکرد و مسیرش را پیمود چند قدم بیشتر به نگهبان روی خاکریز نمانده بود که صدا زد : نترس خودیه ! نگهبان با اینکه صدا را شنیده بود ؛ اما هنوز مردد بود که لوله تفنگ را پایین بگیرد یا نه . مانده بود که نکند عراقی باشد و یا از نیروهای ستون پنجم . دقیق شد روی صورتش که کم کم داشت از سیاهی در می آمد و فاصله اش کم میشد . چهره را که واضح تر بنظر می رسید ، تشخیص داد سر تفنگ را پایین آورد . رسول بود . مقداری سیم پیچیده بود دور دستش و دستگاهی را هم به دستش دیگرش گرفته بود و سلانه سلانه داشت به سنگر سید مصطفی میرشاکی می رفت . سید بیدار بود . با این که آمدن رسول خیالش را راحت می کرد که اقل کم شهید نشده و زنده برگشته ؛ اما هنوز آرام نشده بود . رسول بدون مقدمه شروع کرد به شرح ماجرا : _ با ماشین تدارکات که بارش غذا بود ، به سرعت از پل شش دهنه رد شدیم . از بیراهه رفتم و مستقر شدم دور و بر سنگر خالی از تک تیر انداز . نزدیک سحر که طرف با قناسه و بساط جنگی آمد به سنگر و لم داد ، به ذهنش خطور نمی کرد که پرنده هم در این حوالی پر بزند ، داخل سنگر پریدم و کارش را یکسره کردم . این دستگاه را هم گوشه سنگرش پیدا کردم که به یک سیم وصل بود . رد سیم را گرفتم و از زیر خاک بیرون کشیدم تا آمدم به ابتدای پل شش دهنه . سیم تمام شد . دشمن خواسته بود که با این بساط حرف های بچه های ما را شنود کند . حرفش که تمام شد . لبخند نامحسوسی روی لب سید مصطفی نشست رو به رسول کرد و گفت : آقا رسول ! تو را به جدت ازین کارها نکن . یه وقت بچه ها میبینن اونا هم دست به این عملیات های انتحاری میزنن ! ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝