eitaa logo
غنچه های فاطمی
184 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
158 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_شانزدهم مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کن
مجتبی گفت: « آقا بهروز، دومین روز ماه رمضانه. بیا ببخش تا بتونیم با هم صحبت کنیم.» بهروز سکوت کرد و بعد گوشی آیفون را گذاشت. مجتبی که از دیدار بهروز ناامید شده بود، به طرف خانه به راه افتاد. ناگهان صدای بهروز به گوشش خورد: «داری می‌ری؟» مجتبی با چهره‌ای خندان برگشت و گفت: «کجا بریم یه کم حرف بزنیم؟ بهروز گفت: «بریم پارک.» پارک فاصله زیادی با خانه‌ی بهروز نداشت. بهروز روی چمن نشست. مجتبی کنارش روی چمن ها دراز کشید و گفت: «حالا بگو ببینم چرا می‌خوای توی مسابقه شرکت کنی؟» بهروز جواب داد: «گفتم که. نمیشه همه چیز رو گفت.» مجتبی گفت: «اما من بهترین دوست تو هستم. پس حق دارم بدونم.» بهروز گفت: «دوست‌ها به هم اعتماد می‌کنند.» مجتبی گفت: «من اعتماد دارم؛ اما حق بده که برای انجام این کار باید دلیلش رو بدونم.» بهروز گفت: «حالا که قراره انجام ندی، پس چرا می‌پرسی؟» مجتبی گفت: «ای بابا... یه سوال پرسیدما.ببین چطور می‌پیچونی!» بهروز کنار مجتبی دراز کشید و گفت: «راستش مامانم اصلا حالش خوب نیست. زانوهاش خیلی درد می‌کنه. دکتر گفته باید هرچه زودتر عمل بشه. هزینه عملش هم خیلی بالاست. اگه عمل کنه، نمیدونیم خونه کی باید بره. ما که خونمون آپارتمانه و طبقه سوم، آسانسور هم نداریم. هزینه عمل یه طرف، نگرانی بعد از عمل یک طرف.» مجتبی گفت: «خب، برید خونه خواهرت.» بهروز گفت: «به این راحتی هم نیست. خواهرم مستاجره و سختشونه. البته اصرار داره ببریم خونشون؛ اما بابا نمی‌خواد بهشون فشار بیاد. بالاخره اگه مامان بره خونشون، مهمون می‌آد و می‌ره خرجشون زیاد میشه. مجتبی به پهلو و رو به بهروز چرخید و گفت: «حالا میخواید چی کار کنید؟» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 🏴🌙 ━━