غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_سیزدهم مجتبی پرسید: «پس امامان ما جایگاه بزرگی پیش خدا دارن؟» مامان فهی
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_چهاردهم
محیا با شیطنت دخترانهای گفت: «حرف های پدر و پسری دارید؟!» بعد لبخندی زد و از کنار بابا رد شد. باباحسن به سمت محیا رفت، پیشانیاش را بوسید و گفت: «مثل شما و مامان که حرف های مادر و دختری دارید.»
گونههای محیا از محبت پدر سرخ شد.
بابا حسن ضربهی آرام به در اتاق مجتبی زد و گفت: «سلام پسرم!»
مجتبی که دورتادور اتاقش را از کاغذهای مچاله شده پر کرده بود، از روی صندلی میز تحریرش بلند شد و گفت: «سلام بابایی. بفرمایید.»
بابا حسن پرسید: «حالت چطوره؟ روبهراهی؟»
نگاهی به کاغذ ها انداخت و گفت: «خوب نیستم. هنوز نمیدونم مخاطب نامه من کیه! اصلا انگار اولین باره که درباره امام زمان(عج) فکر میکنم.»
بابا حسن لبخندی زد و گفت: «اینکه خیلی خوبه!»
مجتبی با تعجب پرسید: «چی خوبه؟»
باباحسن جواب داد: «همین که فهمیدی نمیدونی. همین که نسبت به دانستنت دچار شک و تردید شدی. اینها همه نشانه رشد و بلوغ فکریه. این مرحله خوبیه؛ اما سرانجام خوبی نیست.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━