#داستانک
در اولین شب ازدواج ولید ، به همسر زیبایش نگاه کرد ، احساس کرد که خوشبخت ترین مرد دنیاست و برای اولین بار زندگی به روی او لبخند زده است....
نزد هدی رفت ، اما هدی گریه می کرد و داد زد به من نزدیک نشو !!
ولید گفت : چرا ؟
گریه کنان گفت : من آن کسی نیستم که تو می خواهی ، من قبلا بی عفت شده ام و خطا کرده ام با کسی ..
این سخن مانند صاعقه ای بر سر ولید فرود آمد ، واحساس کرد که دنیا برسرش خراب شده ، وقلبش تند تند می زد ، اما زود جلوی خشمش را گرفت وبه اتاق دیگری رفت و خوابید .
صبح هنگام به نزد هدی آمد و گفت :
اگر من اکنون تو را طلاق دهم روی زبان مردم می افتی و آبرویت می رود ، و خانواده ات معلوم نیست باتو چکار کنند ، پس من تو را یک سال کامل نزد خود نگه می دارم ، و بعد تو را طلاق خواهم داد ، تو در اتاقی می خوابی و من در اتاق دیگر ..
روزها می گذشتند و ولید چنانکه گفته بود هدی را به حال خود رها کرده بود ، هر کدام در اتاقی جداگانه می خوابیدند ، و حتی با هدی حرف نمیزد ..
وقتی هدی به ولید نگاه می کرد او را مرد کاملی می یافت که تمام صفات یک مرد خوب را دارد و به حال خودش تأسف می خورد که با خود چه کرده است ...
ولید در کودکی مادرش را از دست داده بود ، و نامادری اش با او مهربان نبود ، اما ولید با همه سختی ها ساخته بود و به نامادری اش پشت نکرده بود ..
و این مشکلات از او مردی با اخلاق ساخته بود ..
اما هدی همیشه ترسی از آخرین برگهٔ سال داشت ، با آمدن آن طلاقش حتمی می شد .
وقتی ولید را در حال بازی با کودکان فامیل می دید ، می دانست که او به بچه ها علاقه دارد ، با خود می اندیشید که به ولید ظلم کرده است و خوشیها را از او گرفته است
روزی از روزها باران شدیدی می بارید و ولید ماشین خریده بود ، آن را روشن کرد اما از شدت بارش آن را متوقف کرد وخودش نیز سرمای شدیدی احساس می کرد بنابراین به داخل منزل برگشت ، وقتی هدیٰ در را باز کرد ولید بیهوش به داخل افتاد .
هُدیٰ بالا تنه او را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد و مثل یکمادر تمام شب را بر بالین او منتظر ماند ، ولید تب زیادی داشت ، وهدی تب او را با دستمال خیس کم کم پایین آورد ، بالاخره تبش رفع شد و چشمانش را باز کرد ، هدی را با چشمان خیس در انتظار خود دید ، احساس کرد که هدی را در احساساتش به خوبی درک کرده و با او صادق بوده است ...
ولید شفا یافت ، چند روزی سپری شد و به آخر سال رسیدند ، مدت ماندن هدی به اتمام رسیده بود ..
افکار پریشان به هدی هجوم آورده بودند ..به خانواده اش چه بگوید ؟
وسایل خود را جمع نمود ، آماده برای طلاق شد ..
ولید گفت : قبل از رفتن نزد خانواده ات به سالن برو چیزی هست که باید ببینی .
هدی نمی دانست برای چه باید به آنجا برود ؟
اما آنجا چیزی را دید که توقعش را نداشت !!
ولید روی کاغذی برایش چنین نوشته بود :
همسر عزیزم ؛
سالی گذشت ، و من مراقب تو بودم ،تو را در نماز و روزه دیدم ، تو را در حال دعا یافتم ، ومن تو را بخشیدم ، و از امروز شوهرت هستم و تو همسر من هستی ...
رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید :
هرکس عیب مسلمانی را بپوشاند ، خداوند در روز قیامت عیب او را می پوشاند ...
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#داستانک
داستان زیبا "لیلی و مجنون"
لیلی و مجنون خیلی به هم علاقه مند بودند . روزی مجنون به روستای لیلی میره و از اونجایی که اجازه ی دیدنش رو نداره به مسجد میره . وقتی لیلی خبردار میشه لیوان شیری به وسیله کنیزش برای مجنون می فرسته . کنیز شیر رو به مسجد می بره وصدا میزنه مجنون مجنون !!!مجنون کیه که لیلی براش شیر فرستاده ؟!؟! مجنون هم که غرق افکارش بوده صدای کنیزک رو نمی شنوه. مردی جلو میاد و میگه من مجنونم شیر رو بده بخورم. کنیز هم شیر رو بهش میده بخوره. کنیز به خانه برمیگرده .
روزهای بعد هم به همین صورت کنیز به مسجد شیر می بره و فریاد میزنه مجنون کیه لیلی براش شیر فرستاده و هر روز مردهای بیشتری جمع شده شیرها رو که روز به روز بیشتر میشده می گرفتند و می خوردند . تا اینکه روزی لیلی پارچی پر شیر براش می فرسته.
و طبق معمول کنیز فریاد می زنه مجنون کیه که لیلی شیر براش فرستاده ؟باز چندین مرد جلو آمده و می گویند ما مجنونیم شیرها رو بده بخوریم . و کنیز به آنها میده و با پارچ خالی زود برمی گرده . وقتی لیلی می بینه کنیز زود برگشته از او می پرسه خب زود برگشتی !!آیا مجنون ظرفی داشت که شیر ها رو خالی بکنه ؟؟کنیز می گه همه ی شیرها همو ن لحظه تموم شد . لیلی میگه عجیبه !!!بگو ببینم مجنون چه شکلی بود ؟؟؟؟
کنیز میگه : مجنون روز اول یکی بود روز دوم دوتا شد روز سوم سه تا.....و امروز شش هفت نفر بودند.
لیلی میگه : آخه مجنون من یکیه . خب برای اینکه مجنونم رو بشناسی امروز یک کارد و یک لیوان ببر و بهشون بگو لیلی امروز یک سوم این لیوان رو خون می خواد . کنیز به مسجد میاد و فریاد میزنه مجنون مجنون مجنون کیه ؟؟؟ده دوازده مرد به گمان این که باز شیر اومده جلو میان و میگن کجاست شیر ؟؟؟کنیز می گه لیلی امروز شیر نفرستاده واز شما یک سوم این لیوان رو خون می خواد . همه مردها می گن برو بابا !!!خون کجا بود !!!! از کجا خون بیاریم؟؟
💠این حکایت حال کسانی هست که تا وقتی غرق نعمتهای خدا هستن ادعای عشق به خدا رو دارند اما وقتی در معرض امتحان الهی، نعمتی ازشون گرفته میشه معلوم میشه که فقط ادعای عاشقی داشتن.......
اکنون ما واقعا می توانیم ثابت بکنیم عاشق خداییم ؟؟
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b