#751
اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد و عکس گلاویژ روی صفحه ی گوشیش افتاد..
حتی دلم برای اون لبخندهای قشنگ توی عکس هاشم تنگ شده بود..
_گلاویژه.. حتما ترسیده.. اگه میشه بریم سمت خونه صحبت هامون طولانی شد اونم ازتنهایی میترسه!
پشت بندحرفش تماس رو وصل کرد..
من هم بدون حرف خیابون رو دور زدم و به طرف خونشون حرکت کردم..
_جانم گلا؟ خوبی؟
نمیدونم چی گفت که بهار نیم نگاهی به من انداخت وبا مکث گفت:
_نه متاسفانه نیومد.. دارم برمیگردم خونه!
.......
_خیلی خب دارم میام.. خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها میترسی.. کسی در زد بازنکن من خودم کلید دارم..
.....
_باشه خداحافظ..!
گوشی رو قطع کرد که گفتم:
_ترسیده بود؟
_اوهوم.. هیچوقت واست سوال نشده بود که دلیل این همه ترس گلاویژ از تنهایی وصدای درواسه چیه؟
_چرا.. واسه همین میگم دروغگوی خوبیه.. چون هردفعه ازش پرسیدم به بهترین شکل دروغ تحویلم داد و گولم زد..
هنوز حرفم تموم نشده بود که حرف خودمو به خودم پس داد وگفت:
_تاحالا نشده وواست پیش نیومده ترس از دست دادن مجبورت کنه دروغ بگی؟ توی اطرافیانت هم ندیدی یه نفر واسه فرار از گذشته یا ترسیدن از گذشته اش مجبور بشه ناخواسته دروغ بگه؟
#752
_خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم..
هرچی که بوده هرچی که هست.. من گلاویژ رو میخوامش.. دوستش دارم و واسه به دست آوردنش هرکاری میکنم.. یک کلام بهم بگو کمکم میکنی؟ یانه؟
_کمکت میکنم اما زمانی که مطمئن شدم از گلاویژ هیچ کینه ای به دل نداری!
_پرت وپلا نگو.. من ازکسایی که دوستشون دارم کینه به دل نمیگیرم!
_باشه.. اینو توی مرور زمان میفهمیم!
باحرف بهارفهمیدم از این دختر آبی واسه من گرم نمیشه واگه قراره این همه منت بقیه رو بکشم واسه به دست آوردن گلاویژ، خب همین منت کشی هارو باخودش امتحان میکنم!
دیگه اون بحث رو ادامه ندادم وسعی کردم وانمود کنم که میخوام خودمو بهش ثابت کنم..
_اوکی.. قبوله.. اما قول بده که بعدش کمکم میکنی!
_قول میدم!
رسیدیم جلوی خونشون و ماشین رو نگهداشتم..
_ممنون.. فردا قرارم با رضا رو خودم بهت خبرمیدم که کجا باشه.. منتظرخبرم....
خیلی زرنگ بود.. میخواست من رو بپیچونه وخبرنداشت من خودم صدتای این دختر رو درس میدم..
میون حرفش پریدم وگفتم:
_راجع به اون موضوع حرف زدیم و قرارهامونو گذاشتیم تموم شد رفت پی کارش.. قرار شد تو بهش فرصت جبران بخشش ندی اما قرار ملاقاتش رو قبول کنی درسته؟
#753
_وا؟ خب منم چیزی غیراز نگفتم که.. گفتم بهت میگم کجا..
دوباره میون حرفش پریدم..
_نیازی نیست من جاشو ازقبل رزرو کردم..
فقط فردا ساعتش رو بهت اعلام میکنم.. امیدوارم سرکارم نذاری و سرحرفت بمونی!
_اوکی.. قبوله.. کاری نداری؟
_نه ممنونم که به حرفام گوش دادی و درخواستمو قبول کردی!
_خواهش میکنم.. انشاالله که پشیمون نشم.. توهم بیشتر مواظب خودت باش.. اون دستت هم ببرنشون یه دکتر بده خدایی نکرده فردا پس فردا مشکل نشه واست..
_حتما.. چشم.. فقط بهار.. میشه خواهش کنم حرفامون راجع به گلاویژ تا اطلاع ثانوی بین خودمون بمونه؟
_آره حتما.. نمیگفتی هم قصدنداشتم بهش بگم.. خیالت راحت!
_ممنون!
در روباز کرد وپیاده شد.. قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
_گفتی گلاویژ کجا مشغول به کار شده؟
لبخند زیرکانه ای زد و گفت:
_دراین باره حرفی نزدم.. اجازه ندارم محل کارش رو به کسی بگم!
ابرویی بالا انداختم..
_اهان.. اوکی مشکلی نیست.. برو به سلامت..فعلا خداحافظ
بهار رفت ومن منتظر شدم تا کامل بره داخل خونه..
زیرلب زمزمه کردم:
_فکرمیکنی خیلی باهوشی.. خیلی خب نگو.. بانگفتن تو که من توی بی خبری نمیمونم!
اونقدر تعقیبش میکنم تا محل کارش رو پیداکنم!
#754
ماشین رو بردم انتهای کوچه یه جوری که توی چشم نباشه پارک کردم..
_ببینم صبح که میخوای سرکار بری چطوری میخوای از دست من قسر در بری گلاویژ خانوم!
شماره ی رضا رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ومنتظرجواب شدم..
_جانم عماد؟
_سلام خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنون توخوبی؟ خونه.. توکجایی؟ چه خبر؟
_سلامتی.. خبری نیست.. جلوی خونه ی بهار اینا!
باصدای متعجب و هول کرده گفت؛
_اونجا چیکار میکنی؟ یه وقت نری راجع به من....
میون حرفش پریدم وگفتم:
_اتفاقا رفتم و راجع به توهم مفصل حرف زدیم وقرار شد فردا بهار بیاد یه جا همدیگه رو ببینید و باهم سنگ هاتونو وا بکنید..
_چرا این کار رو کردی عماد؟ من که میدونم اون نمیاد وفقط ارزش خودتو پایین آوردی!
_واسه اومدنش که میاد.. مطمئنم میاد.. اما واسه برگشتنش من هم امیدی ندارم و امیدوارم با گفتن حقیقت بتونی دلش رو دوباره به دست بیاری!
_اگه امیدی به برگشت نیست پس چرا ازش خواستی که منو ببینه؟ که صاف تو چشمام زل بزنه واز نفرت وجدایی حرف بزنه؟
_اونطورهم که فکرمیکنی نیست..
مطمئنم که میتونی دلش رو نرم کنی.. واین فقط باگفتن حقیقت امکان پذیره!
_امیدوارم.. ممنونم که بخاطر من کاری که دوست نداری رو انجام دادی!
#755
_خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم!
_نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جبران کنم واست! حالا کجا قرار گذاشتین؟ من کجا باید برم؟
_نمیدونم.. قرارشد جاشو هماهنگ کنم و بهش خبر بدم.. خودت هرکجا که میدونی بهتره بگو تا واسش آدرسش رو بفرستم!
_اوکی.. پس من بهت خبر میدم.. بازم ممنون!
_خواهش میکنم.. منتظرخبرت هستم.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و آهنگ آرومی رو پلی کردم، چشم هامو روی هم گذاشتم و به گلاویژ وحرف های بهار فکر کردم!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
بادیدن شماره ی عزیز یادم اومد منه خنگ قرار بود امشب بعدشام برم دنبالش واز خونه ی صحرا برش گردونم!
_الوسلام عزیزجانم..
_سلام پسرم خوبی؟ کجایی مادر چشمم به در خشک شد!
_الهی دورت بگردم ببخشید شرمنده ام یه کم کارام طول کشید.. توراهم دارم میام..
_ساعت یک نصف شبه پسرم عجله کن صحرا هم صبح زود میخواد سرکار بره بخاطر من بیدارمونده!
_اومدم دورت بگردم اومدم.. تا بیست دقیقه دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم وماشین رو روشن کردم و باعجله روندم سمت خونه ی صحرا اینا.. قسمت نشد بمونم و محل کار گلاویژ رو پیدا کنم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#755 _خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم! _نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جب
#756
دو روز بعد..
ماتم زده به چمدون بسته ی عزیز زل زده بودم و به این فکر میکردم که بدون عزیز چطوری باید به دنیای سیاه تنهاییم برگردم!
با اینکه پدر ومادرم توی سن کم ازم دور شده بودن
باید اعتراف کنم که هیچوقت دلم واسشون تنگ نشده و برعکس اون ها، تمام عمرم با غصه ی دوری از عزیز گذشت!
من پدر ومادر با مسئولیت و احساسی نداشتم که دلم واسشون تنگ بشه!
ازوقتی یادم میاد زیر دست عزیز بزرگ شدم وبا محبت ها و قربون صدقه رفتن هاش جون گرفتم..
عزیز برای من فقط یه مادر بزرگ نبوده ونیست..
اون به تنهایی برای من همه کس بوده.. مادرم،پدرم،خواهرم،بردارم و...!
توی همین فکرها بودم و اشک توی چشم هام جمع شده بود که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_وا پسرم توکه اینجایی پس چرا جواب نمیدی؟
اشک توی چشم هام و بغض سنگین توی گلوم رو پس زدم و گفتم:
_جانم؟ بامنی؟ ببخشید توفکر بودم صداتو نشنیدم! جونه دلم؟
_جونت سلامت.. به چی فکرمیکردی که اینقدر عمیق غرقش شده بودی؟
_به شما.. اشاره ای به چمدون روبه روم کردم و ادامه دادم؛
_به این لعنتی که هرلحظه نزدیک شدن به ساعت پرواز و رفتنت رو به رخم میکشه!
اومد کنارم نشست و دست های مهربونش رو قاب صورتم کرد وگفت:
_چرا ناراحتی مامان جان؟ مگه دفعه اوله که میام و میرم؟ نکنه رفتن آخرمه و ناراحتی دیگه منو نمی بینی!
#757
با حرفش یه دفعه دلم هول شد و حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد..
بی قرار ازجام بلند شدم وعصبی گفتم:
_ای بابا عزیز خدانکنه این حرفا چیه که میزنی؟
آخه آدمی که مسافره اینجوری حرف میزنه؟
خندید وبا حالت بامزه ای گفت:
_خیلی خب خواستم از فکر وخیال بیارمت بیرون اینقدر شلوغش نکن شوخی کردم!
_خب آخه قربونت برم دم رفتن این چه شوخیه که میکنی؟ نمیگی من دق میکنم؟ همینجوریش دارم دیونه میشم که داری تنهام میزاری و میری!
دستمو گرفت و گفت:
_خدانکنه گل پسرم.. بیا بشین اینجا ببینمت..
دوباره روی تخت نشستم و بدون حرف به زمین چشم دوختم!
_چته حالا ماتم گرفتی مادر؟ بازم میام بهت سرمیزنم اصلا هروقت تو گفتی من پامیشم میام خوبه؟
_من الان میخوام که نری! اگه واقعا خواسته ی من واست مهمه پس نرو!
_نمیشه دورت بگردم الان یک ماهه که خونه وزندگیمو ول کردم به امون خدا.. معلوم نیست چه بلایی سرخونه اومده.. تواین شهر حس میکنم هوا کمه.. دلم اینجا بی تابه!
بخدا این شهر منو اذیتم میکنه مامانم.. اما بهت قول میدم زود به زود میام و بهت سرمیزنم! خوبه؟
_باشه.. دلم نمیخواد اذیت بشی.. مانعت نمیشم..
من به تنهایی عادت دارم.. خیلی ساله که رفیق وهمدمم تنهاییام بوده وهست!
#758
_اینجوری نگو عمادم.. دلمو خون نکن.. اینجوری دلم اینجا میمونه و فقط جسمم میره!
_راحت باش.. جدی گفتم..
اما چشم دیگه نمیگم.. حالاهم بیا بهش فکرنکنیم.. هنوز تا شب خیلی مونده.. دلم نمیخواد زمان کم باقی مونده ای که پیشم هستی رو با غم وغصه بگذرونم
_آره فکرخوبیه.. اینجوری منه پیرزن هم موقع رفتن اذیت نمیشم و از دوری پسرکم دق نمیکنم دیگه!
_خدانکنه.. الهی همیشه سایه ات بالاسرم باشه..
راستی اومدنی گفتی صدات زدم.. چیکارم داشتی؟
_ای وای خاک به سرم یادم رفت.. اومدم بگم بیای غذا بخوری تورو که دیدم فراموشم شد!
_شما بخورید نوش جونتون... من اشتها ندارم!
_نمیشه.. اشتها نداریم و سیرم و نمیخورم نداریم.. همین الان پاشو بریم سر سفره که غذا یخ زد..
پروانه طفلک از صبح پای گاز آشپزی کرده زشته چیزی نخوری!
_آخه عزیز...
توحرفم پرید و با جدیت گفت:
_آخه نداره.. بلندشو بهت گفتم...
دلم نمیخواست روز آخری عصبیش کنم و باهاش مخالفت کنم..
_چشم.. چشم.. هرچی شما بگی!
_آفرین پسر حرف گوش کنم..
همراه با عزیز ازاتاقش اومدیم بیرون و به طرف میزغذا رفتیم..
پروانه روی صندلی پشت میز نشسته بود وبدون اینکه به غذاها دست زده باشه به گوشه ای زل زده بود!
عزیز_ پس چرا شروع نکردی دخترم؟
_منتظرشما بودم.. بفرمایید..
روی صندلی کنار عزیز نشستم وگفتم:
_معذرت میخوام پروانه خانوم جان..
توی این مدت خیلی به شما زحمت دادم امیدوارم حلالم کنید
#759
بعداز رفتن عزیز بیشتر احساس تنهایی میکردم و قلبم بیشتر از قبل سنگین شده بود!
الان دو روزه که عزیز رفته و دوباره من موندم و تنهایی رفیق همیشگیم..
امروز قرارداد کاری رو با آقای زنگنه امضا کردم و رسما شراکت بزرگمون شروع شد اما انگار من دیگه اون عماد سابق نبودم و حس وحال کار ورغابت از وجودم رفته بود!
داشتم توی لپتاپم نقشه ها و کارهایی که قرار بود انجام بدیم رو نگاه میکردم که تقه ای به دراتاقم خورد و بدون اینکه فرصت اجازه ورود رو بگیرن دربازشد و فهمیدم رضاست!
بادیدن رضا در لپتاپ رو بستم و با تاسف گفتم:
_تنها کسی که توی شرکت هیچوقت شعور اجازه گرفتن رو نداره و هیچوقتم یاد نمیگیره تویی!
خندید با حالتی سر خوش گفت:
_درسته اینجا شرکته و محل کارمونه اما دلیل نمیشه که واسه ورود به اتاق داداشم اجازه بگیرم!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_حالا چی میخوای حرفتو بزن کلی کار دارم!
_اومدم بگم قربون مرامت دو ساعت حواست سفت وسخت پای کار باشه من ناهار قرار دارم میرم و زودی برمیگردم!
_کجا به سلامتی؟ یه جوری حرف میزنی انگار تاحالا شرکت رو یک تنه ساپورت کردی ومن حکم چغندر داشتم!
_نه... دور ازجون چغندر داداش این حرفاچیه...
_رضاااا
خندید با همون خنده اومد ماچم کرد وگفت:
_شوخی میکنم داداش نوکرتم هستم.. تونبودی هیچکدوم از این قرارداد های بزرگ هم وجود نداشت...
#760
_خیلی خب خودم میدونم لازم نیست الکی نوشابه بازکنی.. کجامیخوای بری؟
_بابهار قرار دارم.. همین رستوران همیشگی خودمون.. میرم وزود هم برمیگردم!
_انگار آشتی کردینا... دیروز با بهار بودی!
_آره داداشم به لطف خدا و کمک بزرگی که توبهم کردی داره همه چی درست میشه!
باحرف رضا هم ناراحت شدم هم خوشحال..
ناراحت ازاینکه ای کاش من هم میتونستم همه چی رو با گلاویژ از نو شروع کنم و نتونستم..
خوشحال از اینکه رابطشون خوب شده و دوباره برق عشق و خوشحالی رو توی چشم های رضا میدیدم!
_باشه برو نگران هیچی هم نباش دیرتر هم اومدی مهم نیست خودم هستم!
_چاکرتم داداش.. انشاالله واست جبران کنم!
باحسرت آهی کشیدم و فقط تونستم سرم رو تکون بدم!
_بروبه سلامت..
رضا رفت و من بی اراده بازهم غرق گلاویژ شدم!
خوب میدونستم یکی دیگه رو تو زندگیش جایگزین من کرده و خوب تر ازاون میدونستم بهار اون شب واسه آروم کردن من دروغ گفت که گلاویژ با اون مرد نسبتی نداره!
باید تکلیفم رو باخودم روشن میکردم.. باید هرطور شده محل کارش رو پیدا کنم و بفهمم اون مرد کی بود که گلاویژ تا نصف شب باهاش بود!
بافکری پریشان و قلبی که هرلحظه سنگین تر ازقبل میشد به کارهام رسیدم و تا ساعت هفت غروب یکسره کارهامو انجام دادم و حتی کار فردا هم انجام دادم چون قرار نبود فردا شرکت بیام!
دختر اسنپی💚👱♀️
#760 _خیلی خب خودم میدونم لازم نیست الکی نوشابه بازکنی.. کجامیخوای بری؟ _بابهار قرار دارم.. همین رس
#761
قبل از تعطیل شدن شرکت دست از کار کشیدم و باهمه خداحافظی کردم و زدم بیرون!
وارد پارکینگ شدم و بادیدن ماشینم که حالا
صافکاری شده و تمیز مثل روز اولش شده بود، آهی ازسر حسرت کشیدم و دوباره یاد روز تصادفم افتادم..
انگارتحمل کردن این ماشین هم واسم سخت شده بود
باید تواولین فرصت ردش میکردم بره!
تصمیم داشتم هرچیزی که خاطرات تلخ رو واسم تداعی کنه رو اززندگیم حذف کنم..
برای آدم های زندگیم هم تصمیم های خوبی داشتم!
باخودم عهد بستم و قسم خوردم که اگر گلاویژ حتی به اندازه ی یک تماس تلفنی یا اسمس با هر جنس مذکری بجز من داشته باشه واسه همیشه از زندگیم حذفش کنم!
داشتم توخیابون بی هدف و بدون هیچ مقصدی دور میزدم که چشمم به داربست ها وپرچم هایی که داشتن برای محرم آماده میکردن افتاد...
بی اراده بغضم گرفت و باگریه از امام حسین خواستم خودش یه کاری با دلم بکنه..ازش خواستم یا گلاویژ رو به من برگردونه یا برای همیشه مهرش رواز دلم بندازه بیرون
دو دوز دیگه اول محرم بود و من همون شب جلوی همون پرچم ها واسه زندگیم وقلب بی قرارم نذرکردم...
یه دل سیر که اشک ریختم و خودمو خالی کردم برگشتم خونه..
باید استراحت میکردم چون صبح زود میخواستم برم سراغ گلاویژ و بفهمم کجا داره کار میکنه و بفهمم اون مرد واقعا چه نسبتی باهاش داره
#762
صبح باصدای آلارام گوشیم چشم هامو باز کردم.. اومدم بلندشم که حس کردم تموم استخون ها ومفصل هم خشک شد واز کار افتاده..
بادیدن وضعیتم یادم اومد دیشب اونقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی روی همون کاناپه با همون لباس های بیرون خوابم برده بود..
ساعت شش صبح رو نشون میداد و طبق آمار
وساعت کاری که ازگلاویژ داشتم، امکان نداشت این ساعت ها سرکار بره پس واسه جمع وجور کردن خودم و دوش گرفتن یک ساعتی وقت داشتم!
به سختی تکونی به خودم و با درد و ناله و شکوندن تک تک قلنج هام به طرف حمام رفتم و یه دوش نیم ساعته آب داغ گرفتم..
گرمای آب کمک خوبی برای مفاصل داغونم شد!
بعدازحموم موهامو سفارش مرتبی کشیدم و تیپ اسپرت زدم.. گلاویژ همیشه میگفت بااینکه تیپ رسمی خیلی بهت میاد اما من عاشق وقتاییم که کت تک میپوشی و آستین کتت رو بالا میزنی!
خب منم همون کار رو کردم.. شلوار جین_کتون سورمه ای با تیشرت سفید پوشیدم و کت تک سورمه ای اسپورتی که تازه خریده بودم هم روی تیشرت سفیدم پوشیدم و آستیناشو یه کوچولو بالا زدم
ساعت سورمه ای و انگشتر نقره رو دستم کردم و یک عالمه عطر زدم..
عینک آفتابی هم برداشتم و درآخر کتونی های اسپرت سفید تیپمو کامل کرد!