#697
هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستادم وگفتم؛
_شما بمون من چند لحظه میرم یه چیزی میخرم ومیام..
_به نظر من که لازم نبود اما اگه اینطوری راحتی باشه برو بخر...
باعجله پیاده شدم و وارد طلا فروشی شدم..
میخواستم گوشواره بخرم اما باخودم فکرکردم نکنه این کارم باعث بشه فکر اشتباهی بکنه
واسه همونم تصمیم گرفتم من هم یه کادوی رسمی بخرم و واسش نیم سکه خریدم..
مرده داشت سکه رو کادو پیچ میکرد و منم داشتم ویتیرین رو نگاه میکردم که چشمم به یه انگشتر تک نگین خوشگل افتاد..
یه دلم میخواست واسه گلاویژ بخرمش.. یه دلمم میگفت هنوز که آشتی نکردین خفه شو.. درنهایت دل دیوانه ام پیروز شد و انگشتر رو خریدم...
چند دقیقه بعد برگشتم توی ماشین و خرید هارو گذاشتم روی پای عزیز..
_چی خریدی مادر؟
_دلم میخواست رسمی باشه نیم سکه خریدم خوبه؟
_آره دورت بگردم خیلی هم خوبه..
کادویی که واسه گلاویژ خریده بودمو بالا گرفت وگفت؛
_چرا دوتا خریدی؟ این چیه؟
آخ... خاک برسرم.. یادم نبود عزیز خبر نداره که میخوام با گلاویژ آشتی کنم.. سوتی دادم