دختر اسنپی💚👱♀️
#697 هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستاد
#698
اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد..
_چرا هول شدی؟
لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم:
_نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟
همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت:
_نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی توشه!
_عزیز!! میشه بازش نکنی..
اما دیرشد.. بازش کرده بود...
باتعجب داشت به انگشتر نگاه میکرد..
خاک تو اون کله ی پوکت کنن عماد هیچوقت یه کاری رو مثل آدم انجام ندادی!
_انگشتر خریدی؟ به به.. چقدرم نازه.. واسه کی خریدی شیطون؟
بازم با لودگی ومصنوعی خندیدم وگفتم:
_هیچی بابا گنده اش نکن.. واسه رضا گرفتم میونه اش با زنش شکرآبه دنبال کادو بود تو مغازه چشمم به این افتاد
بهش زنگ زدم گفتم انگشتر گزینه ی مناسبیه اونم گفت فکر خوبیه و خریدمش!
توی سکوت نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با مکث گفت:
_اونوقت گوشیتو توی ماشین جا گذاشته بودی با چی به رضا زنگ زدی؟