#732
بهار_ گلاویژ بیا برو بشین بخدا دیگه اعصابم نمیکشه میزنم بلایی سرخودم میارم خونم گردنتون بیوفته ها! بروبشین دیونه شدم ازدستتوننننن!
روی مبل تک نفره نشستم و ازشدت عصبانیت ودرد شدید دستم، مدام پاهامو تکون میدادم..
گلاویژم با گستاخی تمام اومد نشست روبه روی من..
نگاهش نکردم.. سعی کردم کاملا نادیده اش بگیرم..
بهار هم اومد نشست و گفت:
_خب.. الان یکیتون بدون هیچ جنگ و پرخاشی واسم توضیح بده
که اون بیرون چه خبر بود؟ واسه چی افتاده بودین به جون هم؟ عماد تو اینجاچیکار میکردی؟
همزمان من و گلاویژ باهم گفتیم:
من_ من با این کاری نداشتم
گلاویژ_ من با این کاری نداشتم
بهار با کلافگی و حالت گریون دستاشو به شقیقه هاش چسبوند وگفت:
_وای خدایا... بابا گفتم یکیتون حرف بزنه چرا اینجوری میکنید شما؟ مثل بچه های چهارساله رفتار میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین!
گلاویژ_ بچه بازی کدومه؟ من خبر مرگم داشتم میومدم خونه این دیونه یه دفعه اومد به من حمله کرد!
_دیونه خودتی بلند میشم یه کاریت میکن....
دوباره بهار باصدای بلند توحرفمون پرید..
_بسهههههه!!! من میگم دعوا نکنید باز دارید کارخودتونو میکنید؟ اصلا عماد تو اول بگو.. چی شده؟؟؟ تو جلوی خونه ی ما چیکار میکردی؟