دختر اسنپی💚👱♀️
#735 بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرو
#736
اما گلاویژ تنهاچیزی که واسش مهم نبود درد کشیدن من بود..
شاید باعث تموم اون بی رحمی و نفرت توی چشم های قشنگش خودم بودم .
اما هرچی که بود از کرده ی خودم پشیمون بودم و دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اونقدر باهاش بد نمیکردم که یه روز با این شدت از پیشمونی با نگاه پرنفرتش روبه رو بشم!
بهار بجای گلاویژ واکنش نشون داد ومتوجه ی حالم شد..
بانگرانی ازجاش بلند شد و به طرفم اومد وگفت:
_دستت درد میکنه؟ اصلا صبرکن ببینم.. تومگه دستت توی گچ نبود؟
_چیزمهمی نیست.. من دردهای خیلی بزرگتر ازاین رو تجربه کردم!
_بخدا تو دیوونه ای عماد.. دیگه مطمئن شدم! صبر کن برم واست مسکن بیارم حداقل..
گلاویژ ازجاش بلند شد که جفتمون به گلاویژ نگاه کردیم..
بهار_ کجا؟
کاش بهار بذاره بره.. اونقدر واسش مهم نبودم که میخواست بره توی اتاقش..
به خودم پوزخند زدم.. به قلبی که برای این دختر لعنتی سنگ دل می تپید!
اما باشنیدن حرفی که گلاویژ زد ته دلم یه جوری شد.. انگار باز دل احمقم امیدوارشد..
انگار حماقت من قرار نبود که تموم بشه..
_میرم مسکن بیارم واسش!