دختر اسنپی💚👱♀️
#738 قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم
#739
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
من میرم پایین منتظرت میمونم!
اومدم برم که گفت:
_قرصاتو بخور بعد برو!
_قرص برنج نده به خوردمون!
_دیدی؟ دیدی توهم تنت میخاره؟؟
_جدی میگم.. اونقدر ازم متنفر هست که راضی به مرگم باشه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا شماتت گفت:
_قرصاتو بخور برو پایین منم الان میام!
باحسرت آهی کشیدم و قرص هایی که گلاویژ گذاشته بود روی میز رو خوردم و رفتم پایین و توماشین منتظر بهارشدم..
آهنگ همیشگیمو پلی کردم و سرم رو به صندلی ماشین چسبوندم و چشمامو بستم..
"اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود...
بغضم اونقدر توگلوم سنگینی میکرد که کنترلش دیگه ازدستم خارج شده بود و اضافه هاش باهمون چشم های بسته از گوشه ی چشمم ریخت..
"چرا اینجور سرنوشت.. واسه من با غم نوشت.. روزای من جهنم و شب و روز اون بهشت...
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست.. آخ چه بارونی زده"
قطره های بعدی اشکم باشدت بیشتری راهشونو توی گوشم پیدا کردن.. باید خودمو جمع میکردم.. نباید بهار شکستنم رو میدید..
اشک هامو پاک کردم و دوباره چشم هامو بستم..
"قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو
حیف این روزای باهم نیست...
به جز تو هیشکی تو قلب من نیست..."
داشتم به سختی جلوی ریزش اشک هامو میگرفتم که درماشین باز شد وبهار اومد نشست..