#745
_شاید باورت نشه اما تنها خواسته و آرزویی که دارم تموم شدن این موضوعه..
تنها چیزی که میخوام رفتن مهر گلاویژ از قلبمه اما امکانش نیست.. نمیتونم..
_یعنی چی؟ چی رو نمیتونی؟ اذیت کردن و کتک زدن اون دختر بیچاره؟
پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
_فعلا که بیچاره منم!
_اهان.. خوبه.. خب چرا میخوای به بیچارگیت ادامه بدی؟
ماشین رو کنار خیابون نگهداشتم و کاملا به طرفش برگشتم و غرورم رو زیرپا گذاشتم وگفتم:
_دوستش دارم! گلاویژ بزرگترین شکنجه زندگیم بود اما دست خودم نیست بهار.. انگار نمیتونم از این شکنجه گر لعنتی دل بکنم!
_عجیبه! شما مردها خیلی عجیب و غیر قابل درک هستین!
چطور میتونید همزمان که عاشق کسی هستید بهش خیانت کنید ؟؟
یا اینکه چطور ممکنه وقتی قلبتون توی چشماتون پراز حس نفرت باشه و توچشم طرف زل بزنید واز تنفر حرف بزنید؟ واقعا شما چطور موجوداتی هستین؟
_من به کسی خیانت نکردم.. اما همونطور که شما زن ها میتونید یه جوری وانمود کنید که انگار هیچوقت عشقی درکار نبوده ما هم میتونیم وانمود کنیم!
#746
_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی!
باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد و اومد صاف جلوی حلقم ایستاد و راه نفسم رو بست!
یاد نگاه های گلاویژ افتادم.. یاد نفرت سیاه توی چشماش..
_ضربه ی آخر و تیر خلاص رو صاف وسط قلبم زدی!
_چرا؟
_اینطور که توگفتی یعنی گلاویژ دیگه منو نمیخواد!
_گلاویژ هنوز بچه اس عماد.. اون هنوز نوزده سالشم کامل نشده و خیلی مونده که من وتو برسه!
درسته که توزندگیش سختی زیاد کشیده اما عقلش ورفتارهاش هنوز بچگونه اس..
من گلاویژ رو که می بینم یاد دختربچه های سیزده، چهارده ساله میوفتم که امروز عاشق میشن وفردا فارغ!
گلاویژم می شینه جلو روم و توی چشمام زل میزنه
و با تموم وجودش از نفرت حرف میزنه اما دوساعت بعدش می بینی که چشماش بخاطر گریه خون شده ومتورم!
نمیدونم میتونم منظورم رو بهت برسونم یانه، اما فکرمیکنم درک کردن گلاویژ واست آسون نباشه..
وخیلی ببخشید من فکرمیکنم علتش همین تفاوت سنی زیادتون باشه!
دلم گرفت.. حرفاش حق بود و جای هیچ بحثی نداشت.. چون واقعا حق با بهاره و تفاوت سنی من با گلاویژ خیلی جاها اذیتمون کرده و میکنه!
دختر اسنپی💚👱♀️
#746 _اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.
#747
بدون حرف به روبه روم زل زده بودم وبا حسرت آهی کشیدم که بهار از سکوتم استفاده کردوادامه داد؛
_این حرفارو نزدم که ناراحتت کنم..!
_ناراحت نشدم.. واقعیت تلخه اما من قبولش دارم!
_واقعیت اینه، گلاویژ ازوقتی که تورو با چشم خودش کنار یه زن دیده کلا یه آدم دیگه شده! _یعنی چی؟ متوجه نمیشم!
_ببین عماد، گلاویژ یه عادت تلخ و نفرت انگیز داره که هیچوقت ازش خوشم نیومده
و هیچوقتم نتونستم عادت مسخره اش رو ازش ترک بدم چون توی ذاتشه.. اون عادتم اینه که اگه تصمیم بگیره یه چیزی رو ترک کنه یا واسه همیشه کنار بذاره واقعا این کارو میکنه!
ازوقتی که شناختمش همین بوده.. یکی از نمونه های کوچیکش رو واست مثال میزنم؛
گلاویژ عاشق میوه ی اناره.. اونقدر که اگر یک تشت پر از انار جلوش بذاری تا دونه ی آخرش رو میخوره!
اما به دلایلی که لازم نمیدونم توضیح بدم یک شبه از انار متنفرشد و بعداز اون دیگه لب بهش نزد..
الان حتی اگه زمین به آسمون برسه یک دونه انارهم نمیخوره!
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_امیدوارم با این مثال ته حرف من رو خونده باشی و گوشی دستت اومده باشه!
گوشی دستم بود.. بدجوری هم دستم بود!
_من بهش خیانت نکردم بهار.. اون زنی که گلاویژ بامن دید، ازطرف یکی از شرکت های همکار اومده بود واسه قرار داد.. وگرنه هیچ نسبتی بامن نداشت و خودمم اولین بار بودکه میدیدمش!
دختر اسنپی💚👱♀️
#747 بدون حرف به روبه روم زل زده بودم وبا حسرت آهی کشیدم که بهار از سکوتم استفاده کردوادامه داد؛ _ا
#748
_اما وانمود کردی که اون زن دوستته و وارد یه رابطه ی دیگه شدی و متاسفانه اون بچه این رو باورش کرده.. اگه میخوای با گلاویژ ادامه بدی و فکرمیکنی میتونی یک باردیگه رابطه اتون رو از نو شروع کنی
باید بهت بگم عجله کن ودست بجنبون چون همین الانشم دیرشده!
_چیکار کنم؟ میشه خواهش کنم بهم کمک کنی؟
_کاری ازدست من برنمیاد.. همین چند دقیقه پیش واست از عادت مزخرفش گفتم..
توی این مورد تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه فقط خودتی!
_اما من نمیتونم برم و صاف توچشماش نگاه کنم وبگم تو اشتباه کردی.. تو خطاکردی.. تودروغ گفتی و گند زدی به همه چیز و حالاهم تو بیا منو ببخش ودوباره برگرد!
نمیتونم این کارو بکنم غرورم این اجازه رو بهم نمیده!
یه کم نگاهم کرد و با مکث گفت:
_واقعا همه ی این کارهارو گلاویژ کرد؟؟
باحرص وپرتحکم اسمش رو صدا زدم ..
_بهار...! من دنبال مقصرنیستم و نمیخوام اتفاقات افتاده رو حتی برای یک ثانیه هم مرور کنم چون دیدگاهم عوض نمیشه
من فقط یک چیزی رو میدونم.. تموم این مدت سعی کردم گلاویژ رو اززندگیم حذف کنم ونشد.. فهمیدم از زندگیمم اگر حذف بشه از ذهنم وقلبم حذف نمیشه..
گلاویژ ازدیدگاه من هنوزم همون آدم دروغگوییه که مهم ترین راز زندگیش رو ازمن مخفی کرد و منو باخاک یکسانم کرد..
#749
اما متاسفانه قلب زبون آدم حالیش نمیشه و دل من هم درمقابل تموم این حقایق خودشو زده به نفهمی.. نشستم باخودم فکر کردم و طبق شرایط روحیم به این نتیجه رسیدم
که حتی اگر میفهمیدم گلاویژ قبل ازمن دوبارهم ازدواج کرده بازم دل لعنتیم اونو میخواست!
حالا که دارم خودم با زبون خودم اعتراف میکنم
ازت میخوام دیگه نبش قبرنکنی و دنبال مقصر نگردی!
تنها یک خواهش ازت دارم که کمکم کنی از این حال وروز و وضعیت بیرون بیام!
_داری اشتباه میکنی عماد.. بااین حرفایی که زدی هیچوقت از این حال وروز بیروت نمیای هیچ، بیشترخودتو نابود میکنی.. والبته درکنارش گلاویژ!
توبا این افکارت ودیدگاهی که نسبت به گلاویژ داری، اشتباه ترین تصمیم رو گرفتی و فقط واسه اینکه از این اوضاع خارج بشی میخوای
ضربه ی محکم تری به خودت و رابطه ی عاطفیت بزنی!
یه رابطه وقتی قشنگه که دل دو طرف از هم صاف و شبیه آینه باشه..
وقتی ته دلت هنوزم گلاویژ رو مقصر میدونی و فکرمیکنی دختر دروغگو و فریبکاری هستش
وبدون شک گوشه ی ذهنت هرلحظه به این فکرمیکنی که ممکنه بازم بهت دروغ بگه چرا میخوای به رابطه ای که پر از کینه اس ادامه بدی؟
دختر اسنپی💚👱♀️
#749 اما متاسفانه قلب زبون آدم حالیش نمیشه و دل من هم درمقابل تموم این حقایق خودشو زده به نفهمی.. ن
#750
باپاک کردن صورت مسئله میخوای مسئله رو حل کنی؟
_اینطورا هم که فکرمیکنی نیست.. یعنی به این شدت که فکرکردی نیست و به مرور زمان درست میشه.. میدونم دارم چیکار میکنم!
_مشکل همینجاست که نمیدونی داری چیکار میکنی!
تواول باید مشکل افکارت رو درست کنی و کینه هایی که از اون دختر به دل بردی رو ازدلت پاک کنی!
توآدم عاقلی هستی و بافکرکردن به نتیجه های خوبی میرسی..
برو باخودت فکرهاتوبکن.. هروقت به این نتیجه رسیدی که گلاویژ بی گناهه
و ته دلت مطمئن شدی که حتی ازگل هم پاک تره اونوقت بیا و راجع به درست شدن رابطه تون حرف بزنیم!
_من عاشق معصومیت توی چشم هاش شدم بهار..
خوب میدونم پاک ومعصومه.. من هیچوقت درباره ی گلاویژ فکر بدنکردم.. حتی وقتی اون عکس هارو دیدم و همه ی شواهد علیه گلاویژ بود!!
نه تنها زبونم بلکه بند بند وجودم میگفت اشتباه کردی عماد، گلاویژ اون دختری نبود که فکرمیکردی اما ته دلم.. توی خلوت خودم و دلم..
هیچوقت نتونستم باورش کنم و یه چیزی ته قلبم مانع قبول کردن اون عکس ها میشد...!
الانم هیچکدوم از حرفام به ناپاک بودن گلاویژ ختم نمیشد..
هیچوقتم بهش فکرنکردم.. منظورمن از حرف ها ودیدگاهم نبست به گلاویژ، دروغ گفتن و پنهانکاریش بود.. فقط همین!
#751
اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد و عکس گلاویژ روی صفحه ی گوشیش افتاد..
حتی دلم برای اون لبخندهای قشنگ توی عکس هاشم تنگ شده بود..
_گلاویژه.. حتما ترسیده.. اگه میشه بریم سمت خونه صحبت هامون طولانی شد اونم ازتنهایی میترسه!
پشت بندحرفش تماس رو وصل کرد..
من هم بدون حرف خیابون رو دور زدم و به طرف خونشون حرکت کردم..
_جانم گلا؟ خوبی؟
نمیدونم چی گفت که بهار نیم نگاهی به من انداخت وبا مکث گفت:
_نه متاسفانه نیومد.. دارم برمیگردم خونه!
.......
_خیلی خب دارم میام.. خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها میترسی.. کسی در زد بازنکن من خودم کلید دارم..
.....
_باشه خداحافظ..!
گوشی رو قطع کرد که گفتم:
_ترسیده بود؟
_اوهوم.. هیچوقت واست سوال نشده بود که دلیل این همه ترس گلاویژ از تنهایی وصدای درواسه چیه؟
_چرا.. واسه همین میگم دروغگوی خوبیه.. چون هردفعه ازش پرسیدم به بهترین شکل دروغ تحویلم داد و گولم زد..
هنوز حرفم تموم نشده بود که حرف خودمو به خودم پس داد وگفت:
_تاحالا نشده وواست پیش نیومده ترس از دست دادن مجبورت کنه دروغ بگی؟ توی اطرافیانت هم ندیدی یه نفر واسه فرار از گذشته یا ترسیدن از گذشته اش مجبور بشه ناخواسته دروغ بگه؟
#752
_خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم..
هرچی که بوده هرچی که هست.. من گلاویژ رو میخوامش.. دوستش دارم و واسه به دست آوردنش هرکاری میکنم.. یک کلام بهم بگو کمکم میکنی؟ یانه؟
_کمکت میکنم اما زمانی که مطمئن شدم از گلاویژ هیچ کینه ای به دل نداری!
_پرت وپلا نگو.. من ازکسایی که دوستشون دارم کینه به دل نمیگیرم!
_باشه.. اینو توی مرور زمان میفهمیم!
باحرف بهارفهمیدم از این دختر آبی واسه من گرم نمیشه واگه قراره این همه منت بقیه رو بکشم واسه به دست آوردن گلاویژ، خب همین منت کشی هارو باخودش امتحان میکنم!
دیگه اون بحث رو ادامه ندادم وسعی کردم وانمود کنم که میخوام خودمو بهش ثابت کنم..
_اوکی.. قبوله.. اما قول بده که بعدش کمکم میکنی!
_قول میدم!
رسیدیم جلوی خونشون و ماشین رو نگهداشتم..
_ممنون.. فردا قرارم با رضا رو خودم بهت خبرمیدم که کجا باشه.. منتظرخبرم....
خیلی زرنگ بود.. میخواست من رو بپیچونه وخبرنداشت من خودم صدتای این دختر رو درس میدم..
میون حرفش پریدم وگفتم:
_راجع به اون موضوع حرف زدیم و قرارهامونو گذاشتیم تموم شد رفت پی کارش.. قرار شد تو بهش فرصت جبران بخشش ندی اما قرار ملاقاتش رو قبول کنی درسته؟
#753
_وا؟ خب منم چیزی غیراز نگفتم که.. گفتم بهت میگم کجا..
دوباره میون حرفش پریدم..
_نیازی نیست من جاشو ازقبل رزرو کردم..
فقط فردا ساعتش رو بهت اعلام میکنم.. امیدوارم سرکارم نذاری و سرحرفت بمونی!
_اوکی.. قبوله.. کاری نداری؟
_نه ممنونم که به حرفام گوش دادی و درخواستمو قبول کردی!
_خواهش میکنم.. انشاالله که پشیمون نشم.. توهم بیشتر مواظب خودت باش.. اون دستت هم ببرنشون یه دکتر بده خدایی نکرده فردا پس فردا مشکل نشه واست..
_حتما.. چشم.. فقط بهار.. میشه خواهش کنم حرفامون راجع به گلاویژ تا اطلاع ثانوی بین خودمون بمونه؟
_آره حتما.. نمیگفتی هم قصدنداشتم بهش بگم.. خیالت راحت!
_ممنون!
در روباز کرد وپیاده شد.. قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
_گفتی گلاویژ کجا مشغول به کار شده؟
لبخند زیرکانه ای زد و گفت:
_دراین باره حرفی نزدم.. اجازه ندارم محل کارش رو به کسی بگم!
ابرویی بالا انداختم..
_اهان.. اوکی مشکلی نیست.. برو به سلامت..فعلا خداحافظ
بهار رفت ومن منتظر شدم تا کامل بره داخل خونه..
زیرلب زمزمه کردم:
_فکرمیکنی خیلی باهوشی.. خیلی خب نگو.. بانگفتن تو که من توی بی خبری نمیمونم!
اونقدر تعقیبش میکنم تا محل کارش رو پیداکنم!
#754
ماشین رو بردم انتهای کوچه یه جوری که توی چشم نباشه پارک کردم..
_ببینم صبح که میخوای سرکار بری چطوری میخوای از دست من قسر در بری گلاویژ خانوم!
شماره ی رضا رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ومنتظرجواب شدم..
_جانم عماد؟
_سلام خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنون توخوبی؟ خونه.. توکجایی؟ چه خبر؟
_سلامتی.. خبری نیست.. جلوی خونه ی بهار اینا!
باصدای متعجب و هول کرده گفت؛
_اونجا چیکار میکنی؟ یه وقت نری راجع به من....
میون حرفش پریدم وگفتم:
_اتفاقا رفتم و راجع به توهم مفصل حرف زدیم وقرار شد فردا بهار بیاد یه جا همدیگه رو ببینید و باهم سنگ هاتونو وا بکنید..
_چرا این کار رو کردی عماد؟ من که میدونم اون نمیاد وفقط ارزش خودتو پایین آوردی!
_واسه اومدنش که میاد.. مطمئنم میاد.. اما واسه برگشتنش من هم امیدی ندارم و امیدوارم با گفتن حقیقت بتونی دلش رو دوباره به دست بیاری!
_اگه امیدی به برگشت نیست پس چرا ازش خواستی که منو ببینه؟ که صاف تو چشمام زل بزنه واز نفرت وجدایی حرف بزنه؟
_اونطورهم که فکرمیکنی نیست..
مطمئنم که میتونی دلش رو نرم کنی.. واین فقط باگفتن حقیقت امکان پذیره!
_امیدوارم.. ممنونم که بخاطر من کاری که دوست نداری رو انجام دادی!
#755
_خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم!
_نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جبران کنم واست! حالا کجا قرار گذاشتین؟ من کجا باید برم؟
_نمیدونم.. قرارشد جاشو هماهنگ کنم و بهش خبر بدم.. خودت هرکجا که میدونی بهتره بگو تا واسش آدرسش رو بفرستم!
_اوکی.. پس من بهت خبر میدم.. بازم ممنون!
_خواهش میکنم.. منتظرخبرت هستم.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و آهنگ آرومی رو پلی کردم، چشم هامو روی هم گذاشتم و به گلاویژ وحرف های بهار فکر کردم!
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
بادیدن شماره ی عزیز یادم اومد منه خنگ قرار بود امشب بعدشام برم دنبالش واز خونه ی صحرا برش گردونم!
_الوسلام عزیزجانم..
_سلام پسرم خوبی؟ کجایی مادر چشمم به در خشک شد!
_الهی دورت بگردم ببخشید شرمنده ام یه کم کارام طول کشید.. توراهم دارم میام..
_ساعت یک نصف شبه پسرم عجله کن صحرا هم صبح زود میخواد سرکار بره بخاطر من بیدارمونده!
_اومدم دورت بگردم اومدم.. تا بیست دقیقه دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم وماشین رو روشن کردم و باعجله روندم سمت خونه ی صحرا اینا.. قسمت نشد بمونم و محل کار گلاویژ رو پیدا کنم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#755 _خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم! _نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جب
#756
دو روز بعد..
ماتم زده به چمدون بسته ی عزیز زل زده بودم و به این فکر میکردم که بدون عزیز چطوری باید به دنیای سیاه تنهاییم برگردم!
با اینکه پدر ومادرم توی سن کم ازم دور شده بودن
باید اعتراف کنم که هیچوقت دلم واسشون تنگ نشده و برعکس اون ها، تمام عمرم با غصه ی دوری از عزیز گذشت!
من پدر ومادر با مسئولیت و احساسی نداشتم که دلم واسشون تنگ بشه!
ازوقتی یادم میاد زیر دست عزیز بزرگ شدم وبا محبت ها و قربون صدقه رفتن هاش جون گرفتم..
عزیز برای من فقط یه مادر بزرگ نبوده ونیست..
اون به تنهایی برای من همه کس بوده.. مادرم،پدرم،خواهرم،بردارم و...!
توی همین فکرها بودم و اشک توی چشم هام جمع شده بود که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_وا پسرم توکه اینجایی پس چرا جواب نمیدی؟
اشک توی چشم هام و بغض سنگین توی گلوم رو پس زدم و گفتم:
_جانم؟ بامنی؟ ببخشید توفکر بودم صداتو نشنیدم! جونه دلم؟
_جونت سلامت.. به چی فکرمیکردی که اینقدر عمیق غرقش شده بودی؟
_به شما.. اشاره ای به چمدون روبه روم کردم و ادامه دادم؛
_به این لعنتی که هرلحظه نزدیک شدن به ساعت پرواز و رفتنت رو به رخم میکشه!
اومد کنارم نشست و دست های مهربونش رو قاب صورتم کرد وگفت:
_چرا ناراحتی مامان جان؟ مگه دفعه اوله که میام و میرم؟ نکنه رفتن آخرمه و ناراحتی دیگه منو نمی بینی!