eitaa logo
•| در حوالےحرم |•
203 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
139 فایل
بی حب رضا ورود اکیدا ممنوع ❌ هࢪ دࢪ به رویم بستہ شد جز دࢪ گہ احسان تو اۍ شاھ خࢪاسان :)🖤 بگوشم ؟' https://harfeto.timefriend.net/16628342904320 باید بدونید :| @reza_janm تولد کانالمون :/ 1400"4"1 کانال وقف شاه خراسانِ :)🖤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 بالهنی متفاوت ادامه داد: فعلا دست من امانتی. منم که دیدم میخواد اذیتم کنه، کم نیاوردم و باهاش حرف نزدم و نشستم همون جایی که ایستاده بودیم . _ مونا چیشد؟ چرا نشستی؟ + من باشما قهرم _ چراا؟ ما که تازه عقد کردیم. + خوب چون تازه عقد کردیم قهرم دیگه ، با لحن خنده گفت : یعنی چی ؟! حالا میتونستم نسبت به قبل راحت تر باهش حرف بزنم و توی چشماش نگاه کنم. از این که می خواستم یکم بپیچونمش ، خوشم میومد. + یعنی قبلش ازتون ناراحت بودم ولی چون محرم نبودیم نمیشد باهاتون قهر کنم. الان دیگه با خیال راحت وآسوده میتونم قهر کنم. _ خب چرا از دستم ناراحت بودین؟؟ + خودتون یکم فکر کنید _ چیزی یادم نمیاد، میشه بگی؟ + شما منو دوست ندارین... _ چی داری میگی مونا، بچه شدی؟ من اگه دوست نداشتم که ، این همه خودم و برای به دست آوردنت به آب و آتیش نمیزدم + شما ریحانه رو از من بیشتر دوست داری علی هم خندید وگفت: اهاااا پس زود تر بگو حسودیت شده؟ منم رومو ازش برگردوندم و سکوت کردم . _ مونا خانوم، آره شما راست میگی ، من هیچ کسو از ریحانه بیشتر دوست ندارم. رومو برگردونم وابرویی بالا انداختم وگفتم : چی؟ گفت: آخه میدونید؟ من عاشق شما هستم ولی ریحانه رو دوست دارم. منم پشت چشمی نازک کردم ولبخندی زدم وگفتم: واقعا ؟ علی هم گفت: واقعا. دستش رو گرفت سمتم و گفت: خوب ، حالا میشه بلند بشین بریم یک دوری تو حرم بزنیم؟ دستمو گزاشتم تو دستش وبلند شدم. داشتم از خجالت مثل بستنی آب میشدم ولی باید عادت میکردم . علی گفت: راستی با چادر سفید که نمیتونید تو حرم بگردین، جلب توجه میکنه . بزازین برم چادر مشکیتون از ماشین بیارم . داشت دنبال سوئیچ میگشت که فاطمه زد به پشتم و گفت : عروس خانوم، چادرتونو جا گزاشتین. + فرشته نجات منی تو دختر. علی با محبت به فاطمه نگاهی کرد. آروم دستش گرفت و سمت خودش کشوند و در آغوش کشید ؛ دم گوشش به طوری که من هم شنیدم گفت: بقیه بودن ، نشد خوب بقلت کنم . ممنونم خواهری ، خیلی خوبی. اگر فرشته ی نجات من و مونا نمیشدی که الان مونا زنم نبود. خواهری رو در حقم ادا کردی. کمی از خودش دورش کرد و نم اشک چشم فاطمه رو پاک کرد؛ اما هنوز دستش توی دست فاطمه بود که با خنده ادامه داد: البته هنوز هم باید برای من خواهرانه هات رو خرج کنی. به دستت کار دارم. _ به روی چشم داداشم ، فقط به خانمت یک حرفی رو بگم. فاطمه بهم نزدیک شد و آروم در گوشم زمزمه کرد . _ کم دل داداش ما ببر و براش ناز کن. ما همیشه فرشته نجات شما میشیم. بعد تندی رفت . خنده ام گرفت. چادرم رو عوض کردم وبا هم رفتیم صحن انقلاب پاتوق همیشگی من. رو به گنبد نشستیم. _ مونا؟ + بله؟ _ خب ، گفتی بعد عقد حست رو میگی. خیلی کنجکاوم بشنوم. رو به گنبد کردم وگفتم: دستت خوش آقا دیگه دستم تو دستاشه. علی لبخند عمیقی زد و گفت : همه اش فهمیدم. همش تو همین یک جمله خلاصه میشه که هر حرفش یک دنیا حرفه. مونا با دنیا عوضت نمیکنم. منم خواستم اذیتش کنم گفتم: حتی با ریحانه ؟ علی خندید: باز شروع کردی ها. + علی آقا ؟ _ جونم عزیزم. خون توی رگ های صورتم دوید. + میگم ، بهت خیلی حسودیم میشه. _ چرا؟ + ببین ، خیلیییی بهت حسودیم میشه ها. _ خوب دیگه ، خجالتم نده عزیزم. + اخه خیلییی بهت حسودیم میشه. _ عه مونا ، خوب چرا حسودیت میشه؟ + آخه شما، منو داری دیگه. علی چشماشو گرد شد گفت :موناااا .... + چیه ، دروغ میگم؟ سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد : نه اصلا. خب حالا تو بگو ببینم ؟ چرا وقتی منو داری ، بهت حسودیم باید بشه ؟ منم کم نذاشتم و جواب دادم : چون شما رو دارم _ چون من کسی رو دارم که هم خیلی با حیاست ، هم موقره ، برای نامحرم هم سنگین ورنگین برخورد می کنه؛ و هم به موقعش بچه میشه برات و اذیتت میکنه . مهم تر از همه کنارش آدم کلی آرامش داره و به سکوی پرش میبرتت و خیلی چیزای دیگه که قابل توصیف نیست. مونا ، من باتو نصف ایمانم کامل شد. تو من رو کامل کردی. خلاصه بگم همه دنیا یک طرف ، عشق من یک طرف دیگه. لپام از خجالت گل انداخت و رنگم مثل لبو قرمز شد، سرمو انداختم پایین 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده 🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 و و دیگه نگاهش نکردم از خجالت. با این حرفش، کیلو کیلو قند تو دلم آب شد. دستش رو گذاشت زیر چونم و نرم سرم رو آورد بالا ، با خنده ای که عمیق بود ، خیره به چشمام نگاهم کرد : دخترم خجالت کشید؟ لبمو گاز گرفتم وگفتم: چیه ؟! خودت داری میگی باحیا، انتظار داری خجالت نکشم علی ؟! حرف دلم رو توی دلم گفتم : رعایت قلب منم بکن دیگه . علی یک نگاهی به گنبد و یک نگاهی به من کرد : فهمیدی چی شد؟ بهم گفتی علی. دیگه نگفتی علی آقا. نمیدونی چقدر منتظر بودم که علی صدام کنی. دست خودم نبود که این جور شد. از حسی هیجان و خجالتی که توی قلبم بود ، سریع بلند شدم وگفتم : خب بریم ؟ _ کجا؟ + زیارت دیگه. خنده ای کرد و هیچی نگفت. قرار گذاشتیم که بعد از زیارت کجا هم دیگه رو پیدا کنیم. از هم جدا شدیم ورفتیم زیادت کردیم . یک دل سیر با امام رضا حرف زدم و قربون صدقش رفتم . زیارتمون که تموم شد با علی رفتیم محضرتا کارهای قانونی قانونی خودمون و کارهای اداری ریحانه رو انجام بدیم . علی با آشناهایی که داشت ، خیلی راحت تر کارهای ریحانه رو انجام داد . خوشبختانه ، چون ریحانه تحت پوشش هیچ موسسه ویا خانواده ای نبود راحت تر کاراش جور شد . فقط باید تحت نظر پرورشگاه می بود که هر از گاهی ازش خبر بگیرن. برنامه چیدیم تا بریم آزمایشگاه و متوجه بشیم ، گروه خونی ریحانه چیه. یکم خورده ریزه موند که قرار شد علی خودش انجام بده . کارها به لطف خدا داشت راحت پیش میرفت . رو به آسمون کردم وشکرش کردم. بعد کلی دوندگی وکارهای اداری راهی خونه شدیم. + علی؟ _ جون دلم؟ + جونت بی بلا، میگم میشه گل فروشی که دیدی ، نگه داری؟ _ چرا؟ + بهت میگم حالا. بعد چنددقیقه رسیدیم به گل فروشی ومن رفتم ۸ تا شاخه گل رز قرمز خریدم، دو تا شاخه گل رز قرمز سفید هم جدا خریدم. سه دسته کردم و دادمشون تا تزئین بشن. وقتی سوار ماشین شدم علی بادیدن گل ها گفت: اون وقت اینا مال کیه؟ اون دوتا شاخ گل رز سفید و یک قرمز رو از بقیه گل ها جدا کردم و دادم بهش وگفتم : تقدیم به بهترین همسر دنیا .... با گفتن این حرفم برق تو چشم های علی رو دیدم که چقدر خوش حال شده. _ خوب حالا من یک سوپرایز دارم برات. + چی؟ با تعجب کارهاش رو دنبال کردم . از زیر صندلی، یک شاخه گل رز قرمز خشک شده بیرون آورد. _ میشناسی اینو ؟ + نه. _ این همون گلی هستش که روز خواستگاری ساسان تو پارک رهاش کردی. + وااای علی . میدونی چقدر فکر کردم که گل چیشد ولی یادم نیومد؟ مرسی. _ قابل شما رو نداشت بانو. + خوب بقیه گل ها مال کیه ؟!... ببین این دوتا رو شما باید بدی به مامان و بابا هامون من هم سه تا شاخه گل نفری میدم به فاطمه و ریحانه. علی درحالی که داشت ماشین روشن میکرد گفت : فکر کنم تو به علاوه اینکه بهترین مادر وبهترین همسر هستی، بهترین عروس و دختر هم برای خانوادتی . شما تک ستاره منی. اعتراضی جواب دادم : خوب علی این همه از این حرفا نزن. نمیبینی دارم مثل بستنی آب میشم. _ آخه میدونی چیه ؟ من دختر خجالتی خیلی دوست دارم. منم بد جنسانه نگاهی بهش کردم . دستاش رو از روی فرمون برداشت و برد بالا _ ببخشید ببخشید ،تسلیم ... + علییی ، فرمون رو ول نکن . _ خانمَم ، هرس نخور گلم ، من قول دادم به پدر شما. + اهههه ، دیگه چی؟ چون به بابام قل دادی ؟ شما احیانل اگر قول نمیدادی، می خواستی اذیتم کنی ؟ نه ؟ 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده 🦋 کپی با ذکر نام نویسنده ولینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 صد و _ نه ، من اصلا همچین کاری نمیکنم. مگه میشه شمارو اذیت کرد ؟اصلا پشت چشمی نازک کردم و سرم و به شیشه تکیه دادم وغرق خیابون شدم. آدم ها رو میدیم که هر کسی پی زندگی خودش بود . دنیایی پر از هیاهو ، ولی چقدر این دنیا پر هیاهو زیبا بود . آره دنیا با تمام هیاهویی که داره زیباست ، با بدی هاش ، با خوبی هاش ، اصلا خوبی با بدی معنی پیدا میکنه . اگه فقط خوبی بود، کسی قدر میدونست؟ دنیا با تمام هیاهویی که داره زیباست . اصلا وقتی ضربان قلب بالا و پایین داره. انتظار داریم زندگی نداشته باشه؟ خدایا با همه خوبی وبدی با همه مشکلات وخوشبختی هام شکرت. باصدای علی به خودم اومدم. مونا ، رسیدیم پیاده نمیشی؟ + عه رسیدیم ؟ چه زود ؟ _ همچین زودم نبود . مثل اینکه خیلی تو فکر بودی خانوم خوشگلم. با این حرفش حس کردم خون، تو رگ هام از خجالت خشک شد . منم برای اینکه کم نیارم گفتم: آره آقامون ، خیلی تو فکر بودم. علی هم خندید وگفت : راه افتادی ها !!! + باشه علی آقا ، یادت باشه. _ عههه مونا ؟؟؟ شوخی کردم دیگه. همون آقامون خیلی خوب بود . خندیدم وگفتم: باشه آقامون ، پیاده شین. با همم رفتیم سمت خونه و زنگ رو زدم. در با صدای تیکی باز شد و رفتیم داخل ، وقتی وارد شدیم همه اومده بودن دم در برای استقبال و روی سرمون نقل وسکه ریختن . ریحانه هم دوید سمتم و بغلم کرد. ± دلم برات تنگ شده بود مامان جونم. منم در آغوشم جاش دادم ویک شاخه از گل ها رو بهش دادم. +تقدیم به عشق مامان ریحانه هم گل رو گرفت ویک بوس محکم از لپم کرد و بعد رفت سمت علی ؛ منم رفتم تا گل مامان ملیحه وبابااکبر رو بدم . + بفرمایید مامان _ الهی دورت بگردم ، خداروشکر که زنده ام و عروس گلم رو با چشمای خودم دیدم . دستت درد نکنه دختر گلم. خودت گلی. چرا زحمت کشیدی ؟ اون ها هم پیشونیم رو بوسیدن و کلی قربون صدقم رفتن. دعا خیرشون آینده ام رو تضمین میکرد. از اون طرف هم مامان و بابا رو میدیدم که دارن قربون صدقه علی میرن. ودر آخر یک گل هم موند که دادم به فاطمه . فاطمه از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد از خوشحالی می گفت: واقعا این گل برای منه؟ باورش نمیشد. _ اه آبجی ، چرا هی میپرسی ؟ باور کن دیگه خواهری. گل رو گرفت ومحکم بغلم کرد : آخ فدات بشم من. مونا راستیی ، بیا بریم اتاق کارت دارم. رفتیم باهاش، گوشی لمسی سفید با قاب سیاه صورتیش رو در آورد وگفت: بشین ، میخوام شاهکار امروزم رو نشونت بدم . چادرم رو در آوردم وکنارش نشستم . عکس وفیلم های من وعلی بود . موقعی که داشتم برای علی ناز میکردم، ازما فیلم گرفته بود . با دیدن فیلم ها کلی خندیدم . عکس و فیلم های عقد هم که از یک طرف دیگه خیلی خاص شده بود . البته ، چون تو اون قاب علی بود خاص بود. همه فیلم ها وعکس هارو برام ریخت و منم با دیدنشون کیف میکردم. بعد خوردن شام ، با شوخی های فاطمه با من و علی شون ، رفتن ومن با کلی خاطره ی خوب ، با ریحانه هم رفتیم وخوابیدیم . اون شب همین طور که برای ریحانه قصه می گفتم و توی آغوشم نوازش می کردم ، با علی هم کلی چت کردم. صبح باید زود میرفتیم تا هم سیسمونی ریحانه و هم جهیزیه ام رو میخریدیم. چند ماهی درگیر خرید های ریحانه و وسایل خونه شدیم . بعد ۴ماه بالاخره خرید ها تموم شد. فقط اجاره یک خونه وانتخاب تاریخ عروسی موند. با علی یک هفته فقط دنبال خونه بودیم ، ولی اصلا قیمت ها با پولمون جور نبود. تا بالاخره یک خونه دوخواب پیداکردیم که هم با پولمون جور بود وهم منطقه اش خوب بود دوتامونم هم پسندیده بودیم. میخواستیم بریم برای قلنامه که گوشی علی زنگ خورد . بعد تموم شدن تلفنش یک اضطرابی تو چشم هاش وحرکاتش دیدم . + علی؟ _ جونم؟ + بیا کارت دارم . علی از صاحب خونه عذر خواهی کرد واومد کنارم . _ چیشده عزیزم؟ + من از تو باید بپرسم که آقامون چی شده که اینجوری اظطراب گرفته؟ _ آخ من فدات بشم که حواست به من هست . هیچی نشده. + علی من کی ام؟ ماباید محرم دل هم باشیم نه؟ کی بود تلفن؟ چی گفت؟ که اینجوری پریشونت کرد! _ یکی از بچه ای پایگاه بود. میگفت به فرمانده بگم که مامانش تو بیمارستانه و فقط ۲ملیون برای خرج عملش کم داره . میتونه از صندوق قرض بگیره یا نه؟ + خوب؟ _ آخه صندوق مسجد خالیه. کمی فکر کردم که یک لحظه فکری به ذهنم زد . + علیی.... _ جونم؟ + از پول خودمون بده به دوستت . _ نه عزیز دلم ، نمیخواد. خونه چی؟ + علی با من رو در وایستی داری؟ من قسم خوردم برای دلت فاطمه بشم به نظرت اگه حضرت فاطمه بود ، الان چیکار میکرد؟ من رو پیش امام رضا«ع» وحضرت فاطمه «س» شرمنده نکن . 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 صدودو و صدوسه _ الهی من فدای مهربونیت بشم خانومم. تکی تو زندگیم . سرم رو تکون دادم و لبخندی زدم وگفتم: الان زنگ بزن به رفیقت . وعلی به دوستش زنگ زد وقرار شد براش کارت به کارت کنه... به صاحب خونه گفتیم که خونه رو نمیخوایم . صاحب خونه به علی گفت: من نمیتونم این خونه رو به کسی دیگه جز شما بدم. به هم نگاهی کردیم و علی با تعجب پرسید : چرا ؟؟؟ _ وقتی دوتا زوج نو پا رو میبینم که در عین تنگ دستی ، برای کمک کردن به دیگران دست ودل باز هستن ؛ نمیتونم من ببینمشون و کاری نکنم . آخه اون دنیا جواب خدارو چی بدم . با هر هزینه ای که خودتون میتونید بریم برای قولنامه. _ آخه دو میلیون کم تر از اون قیمتی هستش که توی قلنامه نوشته . این طور که نمیشه. صاحبخانه با موهای جو گندمی محاسن نیمه سفیدلبخند و پلکی برای اطمینان زد و گفت : اشکال نداره. دو میلیون فعلا بالا و پاین، برای رضای خدا مشکلی نیست. کم مشتری نیومد برای این خونه ، ولی نیدونم چرا به دلم افتاد که با شما این خونه رو قلنامه کنم. نظر اوناهم نمی گرفت. اما حالا دلیلش رو میفهمم. هر موقع جور شد ، بده. تو چشمام اشک شوق حلقه میزد. خدایا انتظار نداشتم به این زودی جوابم رو بدی. مرسی خداجونم. وبعد رفتیم برای قلنامه... برای عروسی دیگه همه چی آماده بود. بعد قولنامه خونه وخریدن شیرینی تو راه برگشت بودیم. + علی میگم ، من عروسی نمیخوام. _ یعنی چی مونا؟ + یعنی کربلا رو که بابااکبر زیر لفضی داد. مکه هم که توی شرط هام بود و خودت توی دفتر عقد اضافه کردی. به جای عروسی بریم کربلا وبعد بریم خونه خودمون _ نمیشه که مونا. + چرا نشه علی؟ _ من دوست دارم خانومم رو تو لباس عروس ببینم. + خب من برات لباس عروس میپوشم و با هم میریم اتلیه عکس میگیریم ولی جشن نگیریم. تهش اینکه می خوام برای کربلا رفتنمون یه مراسمی بگیریم ، اونجا یک لباس مجلسی میپوشم. یکم هم به خودم میرسم. میشه اینو خودت به خانواده ها بگی؟ منم پشت سرت همراهیت میکنم. علی هم دستمو گرفت وگفت: الحق که خانوم خودمی . واقعا هر روز دارم ازت یک کار و حرف جدید یاد میگیرم ومن رو شرمنده خودت میکنی. + علیییی ، دیگه این حرف رو نگی ها، دشمنت شرمنده عزیزم من اینجوری بیشتر احساس خوشبختی دارم تا اینکه... علی حرفمو قطع کرد وگفت: بله بله ، میدونم شما خاصی ... یک لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم تا به خانم رسیدیم. به مامان وبابا گفتیم که خونه پیدا کردیم و کلی خوشحال شدن. تا اینکه باترس و لرز موضوعه عروسی رو گفتیم . هم مامان وبابا من وهم مامان وبابا علی خیلی ناراحت شدن ومخالفت کردن . بلند شدم و رفتم صورتشون رو بوسیدم وگفتم : اخه قربونتون بشم، من وعلی اینجوری بیشتر احساس خوشبختی میکنیم تا پولمون رو الکی بدیم برای جشن که اخرشم بگن اینش کم بود اونش زیاد. _ آخه بحث اون نیست ، دوتا عکس یادگاری از مراسمتون نمیخواین داشته باشین ؟ + چرا خیلی دوست داریم به خاطر همین هم تصمیم گرفتیم بریم آتلیه عکس بگیریم برای یادگاری. بعدش که اومدیم از کربلا یه مراسمی میگیریم. فداتون بشم آخه ما بدون رضایت شما که نمیتونیم زندگیمونو شروع کنیم. خواهش میکنم قبول کنید تا ما هم با خوشحالی بریم خونه خودمون . مامان وبابا من وعلی بلند شدن وبوسیدنمون ورضایت دادن انگار دنیارو بهم دادن. ولی قرار شد حالا که بعد از کربلا اومدنمون مراسم بگیریم، یک مراسم جمع و جور توی خونه ی بابام بگیریم. چون خونه ی بابام حیاط دار هستش ، با خیال راحت می شد مردانه رو توی حیاط برگزار کرد. منم بعدش بلندشدم ورفتم اتاقم تا لباسامو عوض کنم که دیدم فاطمه و ریحانه دارن بازی میکنن. منم بدجنسانه رفتم سمت ریحانه وقلقلکش دادم وگفتم: بدون من خوش می گذرونی؟ با خنده هاش دلم قش میکرد. دوست داشتم همیشه قلقلکش بدم واون فقط بخنده. 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی باذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 صدوچهار و صدوپنج فاطمه هم با دیدن ما کلی ذوق کرد. ± مامانی ، بسه دیگه . منم دیگه قلقلکش ندادم . بغلش کردم و تو آغوشم غرقش کردم . ریحانه بعدچند دقیقه گفت: باباعلی هم هست؟ + آره قشنگم، پایینه. ریحانه از آغوشم بیرون اومد و پیش علی رفت. فاطمه اومد نشست کنارم وگفت: خب چه خبرا عروس خانوم ؟ زنداداشمون که شدی دیگه تحویلمون نمیگیری ، انگار نه انگار که فاطمه ای هم هست ؟ زن داداش و خواهر شوهری گفتن. خوب متاهلین خانواده دور هم جمع میشین و نمیگین مجردی هم اینجا نشسته. اصلا یعنی چی که تو انقدر از من جلو افتادی ؟ من توی این سن و اختلاف سنی بینمون الان مجردم ولی الان شما و شوهرتون بچه ی پنج شش ساله هم دارین ؟ بعدشم رفتین پی کار و زندگی خودتون؟ آیا این کار شما درست است؟ با چشمای گرد شده و خنده و دستی که به پهلو گرفته بودم ، جواب دادم: ماشاالله به این دل پر!! نفس بگیر. نه دورت بگردم آبجی گلم، خودت میدونی که چقدر درگیری داشتم . بعدشم خوبه خودت برام تعریف کردی که خاستگار داشتی و رد کردی. درضمن، هم به من و هم به آقامون حسادت نکن . _ شوخی میکنم ببین چه زود باور میکنه! راستی مونا پایگاهمون یک سرگروه میخواد برای حلقه صالحین گروه سنی نوجوان ، میتونی بیای؟ کارت بسیج فعالت رو که علی برات گرفته . منم از خدا خواسته قبول کردم . + ولی فاطمه ، بعد اینکه رفتم کربلا ومکه برگشتم میام ها . _ چی؟ کربلا زیر لفظی گرفتی، مکه چی میگه؟ منم براش همه چیو تعریف کردم. فاطمه هم یک بیشگون از دستم گرفت وگفت: تو دیگه داری خیلی زرنگ بازی درمیاری . اومد که دوباره بهم حمله کنه که منم جیغی کشیدم . اومدم از دستش فرار کنم ، از رو تخت بلند شدم و دویدم سمت در ، در را که باز کردم با علی مواجه شدم . یک لبخند ژکوندی زدم و سرم رو پایین انداختم. علی هم از خجالت من طبق معمول لذت میبرد ، وخندید وگفت: خوب میبینم فاطمه خانم ، باز کودک فعال درونت، دختر من رو فعال ، و جیغش رو هم بلند کرده ! منم نگاهش کردم وگفتم: پسرمون ، بار آخرتون باشه که بهم میگی دخترم ها. وبعدسه تایی با هم خندیدیم . روزهای خوبی بود ؛ از این خواب های شیرین می گذشت وزندگیم داشت رو خودشو نشون میداد . بعضی شب ها یا من و ریحانه خونه ی خانواده ی علی بودیم یا بعضی شب ها علی خونه ی ما. بیشتر مواقع هم ، موقع خواب علی بود که برای ریحانه قصه می گفت‌. ریحانه وقتی می خواست بخوابه ، یه دستش توی دست من بود و یه دستش توی دست علی . بعضی وقت ها هم می شد که علی یه دستش رو میزاشت زیر سرش تا راحت بخواب و کیف کنه. البته بعضی وقت ها هم می شد که استثنایی هم به وجود بیاد و ریحانه هم حتی توی شب ، خودش رو برای من و عمه اش ناز کنه. گاهاً فاطمه هم ریحانه رو میبرد توی اتاق خودش تا ماباهم راحت باشیم. روز ها هم درگیر چیندن خونه بودیم. ظهر ساعت سه - سه و ربع هم علی به جمعمون می پیوست. چقدر ریحانه برای چیندن اتاقش ذوق می کرد و بالا و پایین می پرید. داده بودیم برای اتاقش ، رنگ دیوار ها رو رنگ صورتی با یک نوار بنفش ملایم و مناسب از وسط دیوار براش طراحی و نقاشی کنند. اتاق خودمون هم ، یک کاغذ دیواری سبز لاجوردی بود با طرح و رنگ سفید. بالاخره موقع این بود که راهی کربلا و خونه خدا بشیم . علی میگفت : ریحانه رو هم ببریم . شناسنامه اش هم که آماده است. ولی من میترسیدم . چون خودم تجربه ی اولم بود ، آمادگیش رو نداشتم تا ریحانه رو هم ببریم. جاش پیش مامان اینا امن تر بود. سپرده بودم که پیش دخترهای فامیل ببرنش تاهم با اون ها آشناو رفیق بشه و هم بین اقوام حس تنهایی نکنه. بالاخره موقع رفتن رسید و دل تو دلم نبود. مامان از زیر قرآن ردمون کرد و کل خانواده مارو بدرقه کردن. دلم برای ریحانم چقدر سوخت . همش گریه می کرد و می خواست باهامون بیاد. اونقدر گریه کرد که من هم به گریه افتادم. یا بقل من بود یا بقل علی، واقعا بهش حس مادرانه ای داشتم ‌و به بودنش عادت کرده بودم. به ریحانه قول دادیم که دفعه ی بعدی ، حتما باخودمون ببریمش. همچنین یک مسافرت هم تلبش ، و حتما بعد از مراسم برگشتنمون میبردیمش. خیالم که از ریحانه آروم شد ، رفتیم سمت گیت پرواز تا گذرنامه هامون رو چک کنند. وقتی تو هواپیما مستقر شدیم باورم نمی شد. مقصودمون نجف بود. انگار هنوز تو رویا بودم . بعد دو ساعت و نیم پرواز و اولین سفر بی پدر و مادرم و اولین تجربه ی سفرم با علی ، اون هم توی هواپیما؛ به معنی واقعی کلمه ، توی هوا پرواز میکردم. باکاروانمون، از فرودگاه یک راست رفتیم کربلا. وقتی رسیدیم هتل، بدون اینکه صبر کنم دست علی روگرفتم وگفتم: بدو بریم _ کجا مونا؟ + حرم دیگه! _ من خسته ام واقعا ؛ بزار یکم استراحت کنم، چشم. 🦋نویسنده :مونااسماعیل زاده 🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 صدوشش و صدوهفت منم حالت عصبی به خودم گرفتم. نشستم لبه تخت وناخداگاه زدم زیر گریه، نمیدونم چم بود علی اومد روبه روم که باهام حرف بزنه. جلو پام ، روی یه زانو نشست تا چشمام رو بهتر شکار کنه. _ مونا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟ با گفتن این حرفش اشک هام شدتش بیشتر شد . + آره علی ، من بچه شدم. تو که حال منو درک نمی کنی. از موقعی که فهمیدم میخوام بیام کربلا، دل تو دلم نیست . نمیدونی چقدر رویا پردازی کردم. نمیدونی که چقدر دوست دارم برم بین الحرمین ؛ حرم آقا امام حسین «ع» برم. آره دقیقا ، من الآن یک بچه ام که ذوق دیدن حرم رو داره. و همینجوری شدت گریه ام بیشتر میشد. _ مونا غلط کردم. فقط جون علی گریه نکن ، بلند شو بریم. + نمیخوام اصلا ، اذیتم میکنی بعدم میگی بریم؟ _ خانوم خوشگلم ، گفتم که اشتباه کردم. بلند شو بریم دیگه. روم رو از برگردوندم ومحلش ندادم. واقعا برای چی لج می کردم؟ زیرچونم رو گرفت وصورتم رو برد سمت خودش تا اشک هام رو پاک کنه. آرام گفت : بلند شو بریم ، خواهش میکنم. نزار اولین سفرمون خراب بشه. بعد که اومدیم ، با هم استراحت می کنیم موناجان ، خب ؟ حالا گریه نکن ، لطفا بخند. منم لبخندی زدم. به مسئول کاروان که دوست قدیمی دایی بزرگ علی بود ، هماهنگ کردیم و با هم راهی حرم شدم . آخ که چه حال وهوایی داشت بین الحرمین ، دیوونه کننده بود. وقتی برای زیارت حرم امام حسین و حضرت ابالفضل «ع» رفتم انگار رو ابر ها حرکت میکردم . کربلا برام رویا بود. یک خواب شیرین که انگار تا واقعیت فاصله ها داشت. خیلی دل نازک شده بودم وهمش مثل ابر بهار گریه میکردم . با علی رفتیم یک گوشه از بین الحرمین نشستیم . شروع کردم به حرف زدن و دعا کردن برای همه ، برای هرکسی که التماس دعا گفته بود و به یاد می آوردم. مخصوصا امام زمان «عج» و بابا اکبر که ما رو مسافر این دیار کردن . بهترین هدیه ی دوران عقد و عمرم بود. با همون احساساتی که لبریز از عشق بود پرسیدم: علی ، چرا اینقدر همه عاشق امام حسین هستن؟ چرا این همه فدایی داره؟ مفاتیح رو بست و توی چشام خیره شد: بزار برات یک داستان بگم . یک روزی، یک پادشاهی با سربازاش هاش میره شکار وگم میشه . میره تا میرسه به چادر عشایر ومهمون اون ها میشه. اون عشایر ها ، برای پذیرایی فقط لبنیات داشتن وچون معتقد بودن مهمون حبیب خداست وباید بهترین هارو براش گزاشت . گوسفندشون رو قربانی کردن، کباب کردن و به پادشاه دادن. با اینکه تموم زندگیشون ، فقط همون یکدونه گوسفند بود. از پوست وپشم هاش لباس تهیه میکردن . و حتی از شیرش ، لبنیات و غذاشون رو تامین می کردن. وقتی روز بعد سربازان پادشاه ، پادشاه رو پیدا کردن ؛ پادشاه موضوع رو تعریف کرد برای وزیرهاش گفت : به نظرتون ، به اون ها چی پاداش بدم . یکی گفت چندگله گوسفند ، یکی گفت سکه و خانه ، وخلاصه هرکی یک پیشنهادی داد ولی میدونی پادشاه چی گفت؟ گفت : اون ها تموم زندگیشون یک گوسفند بود وبرای من قربانیش کردن . الان اگه تخت پادشاهیمم بهشون بدم ، براشون کم گذاشتم. قصه امام حسین هم همینه ؛ امام حسین «ع» همه ی دار و ندارش رو ، حتی اقوام نزدیک و عزیزش رو فدایی خدا کرد . پس جای تعجب نداره اگه ، تمام عالم دیوونه وفداییش باشن. همون لحظه رو به آسمون کردم وگفتم: خدایا زندگیم فدای راه تو. از اینکه میتونستم برای زندگیم ، در راه درست تصمیم بگیرم و انتخاب کنم و بهترین راه رو برای رضای خدا انتخاب کنم ، خداروشکر کردم ؛ این گذشتنا ، با تمام سختی هاش ، یک شیرینی تهش داره. از دیدن حرم وبودن در اونجا سیر نمیشدم . ولی به زور از حرم دل کندم و با علی برگشتیم هتل ؛اون شب برام تموم شدنی نبود وهمش دوست داشتم دوباره حرم رو زیارت کنم . علی که دید خوابم نمیبره چشم وا کرد وگفت : بیا بریم وضو بگیریم . ساعت رو نگاه کردم: الان؟ الان که هنوز 2ساعت مونده به اذان _ مگه بیخواب نیستی؟ + چرا خیلی . چشمام از خستگی میسوزه ولی خوابم عمیق نمیشه. _ پس بچه خوبی باش و بالای حرف آقاتون حرف نزن. بلند شدم وباهم وضوگرفتیم و سجاده هامون پهن کردیم . + خب الان ، به نیت چه نمازی نماز بخونیم علی؟ _ نماز شب . + من که بلد نیستم . _ یاد میگیری. من میخونم توهم پشت سرم تکرار کن ، باشه؟ + چشم با هم نماز شب خوندیم. خیلی حال وهوای قشنگی بود . دلم کم تر بی قراری میکرد. آب رو آتیش بود. + راستش ، علی ببخشید که نارحتت کردم. دست خودم نبود. دلم خیلی بی قرار بود. خودش رو با خیزی عقب کشوند و سرم رو به شونه ی مردونه اش چسبوندم. دستش رو برد لای انگشتام و با آرامش نوازش کرد . _ اشکال نداره گلم. + راستی به خانواده هامون خبر دادی که رسیدیم ؟ 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM37🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 و صدونه + راستی به خانواده هامون خبر دادی که رسیدیم ؟ _ آره ، همه سلام رسوندن . التماس دعا هم گفتن. الهی بگردم ، ریحانه تا پشت گوشی اومد زد زیر گریه ، باور کرده که پدر و مادرشیم. من هم خیلی دلم براش تنگ شده. نه که دل مامانش تنگ نشده ؟؟! + علییی ، اذیت نکن _ چشم ، موناااا + جونم ؟ _ میگم بریم بین الحرمین ؟ یک ساعت و ربع دیگه هم نمازمون رو همون جا بخونیم و برگردیم ، تو که نمیخوابی. منم الان دلم لک زده برای حرم. پس بلندشو بریم زیارت با گفتن این حرفش انگار دنیارو بهم دادن ناخداگاه گفتم عاشقتم. وقتی این کلمه رو گفتم ، خودم هم موندم . زود سجادمی فیروزه ایم که طرح گل داشت رو جمع کردم. رفتم لباسام بپوشم . وقتی آماده شدیم، سمت درب خروجی اتاق رفتیم. علی دست گذاشت رو دستگیره وگفت : منم ... + جان ؟ _ جونت بی بلا، می خواستم بگم منم عاشقتم مونا. لبخندی زدم. دستم رو گرفت. بعد با هم رفتیم بین الحرمین ویک گوشه ای نشستیم. یاد یک متنی افتادم که نوشته بود : « بهشت جایی است در حوار بین الحرمین » الان واقعا این جمله رو با گوشت و پوستم حس میکردم. دلم میخواستم یک قوطی بزرگ داشته باشم که داخلش ، پر کنم از هوای بین الحرمین ؛ تا هروقت قلبم از دلتنگیش نزد ، کمی ازش داشته باشم تا نفس بگیرم . دلم میخواست تمام صحنه ها رو تو ذهن وقلبم حکاکی کنم تا همیشه جلوی چشمم باشه . روبه آسمون کردم وگفتم : خدایا امام حسین«ع» و امام رضا«ع» که تیکه ی کوچیکی از آرامش وجلال تو هستن، من این همه دلم در برابرشون بی تاب هستم وزبونم قاصر هست از ابراز احساسم ؛ اونوقت اگه بخوام در برابر تو حاضر شوم قلبم چطور میتونه ادامه بده به زدن از شدت خوشحالی وآرامش ؟ خدایا، چطور میتونم این همه عشق رو ببینم وهیچ کاری نکنم ؟ چطور میتونم در برابر این همه علاقه ای که بهم دادی و داری و بهت دارم، سکوت کنم؟ خدایا، هیچ وقت رهام نکن . اگه من روزی فراموش کردم خدای بزرگی دارم ، تو فراموش نکن بنده کوچیکی داری به اسم مونا، که روزی خیلی دوست داشته. من رو به حالم خودم رها نکن . عاشقتم . با علی رفتیم حرم امام حسین «ع» ، تا نماز صبح رو اونجا بخونیم. از درب 9 که اسمش « راس الشریف » بود وارد شدیم. همین طور که از سراشیبی میومدیم تا برسیم به سطح ساف و بریم توی صف نماز جماعت ، نگاهم خیره مونده بود به ضریح و فقط دستم بود که همراه علی کشیده میشد تا بتونم حرکت کنم. باز اشک چشام ، شروع به باریدن کرد. با اون حال حس می کردم خناصایم از هر نوع بدی و گناه و حتی نگاه نگران و هر از گاهی علی به من و ساعت ؛ حتی زمان از دستم در رفته بود که چقدر وایستادم و به ضریح نگاه می کنم. یک آرامش و سبکی خیلی عجیبی داشتم، در حالی که غم و اندوهی روی دلم سنگینی می کرد. 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 و صدویازده با علی رفتیم توی صف ، اذان صبح رو گفتن. نماز رو به جماعت خوندیم . انگار رو ابر ها بودم. من وعلی باهم تو کربلا ، نماز جماعت‌‌‌‌ !! مثل رویا بود. بعد نماز جماعت رفتیم هتل؛ قلبم کمتر بی قراری میکرد . حسابی هم خسته بودیم . خوابیدیم تا یک خستگی بگیریم. از بس خسته بودیم تا اذان ظهر خوابیدیم. باصدای اذان بیدار شدیم. وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم. بعد رفتیم برای خانواده هامون سوغاتی بخریم. انقدر علی با ذوق برای ریحانه اسباب بازی ولباس میخرید که داشتم از حسودی میترکیدم. حتی برای بچه ای که نبود هم میخرید ولی می گفت : این برای خواهر ریحانه یا این برای داداش ریحانه حتی برای فاطمه هم که می خواست سوغاتی بخره، می گفت : این هم برای عمه ی ریحانه علی هم که این رو متوجه شده بود ، برام عطروخاک کربلا خرید. _ اینم سوغات مخصوص برای سلطان قلبم. سرم رو انداختم پایین، سرم تکون دادم و باخنده گفتم: از دست تو علی.‌. بودنمون توی کربلا همش مثل یک خواب بود. بعد از 7 روز ، مدت زمان زیارت هامون تموم شد وباید بر می گشتیم. آخه چجوری دل میکندم؟! چجوری میتونم تحمل کنم؟ هنوز نرفته دلم تنگ شده بود. علی از جای مدیر تور اومد. _ موناچمدون رو بستی؟ همه چی رو برداشتی ؟ + نه. _ مونا دیر شده ها. به پرواز نمیرسم. یک ساعت دیگه همه راه میفتن. با بغضی گفتم : علییی. _ جونم؟ + چجوری دل بکنم خب؟ _ میدونم مونا ، خیلی سخته ولی چاره نداریم. ریحانه دلتنگ مامانشه، دلتنگ ریحانه نیستی؟ وقتی اسم ریحانه روگفت، دیگه تاب نیاوردم و اشک هام میریخت. _ عههه مونا ، چرا اینقدر دل نازک شدی؟ چرا یک چیز کوچیک که میگم، زود میزنی زیر گریه!! گمانم اینجا عشق رو با گریه درمان میکنن . قربونت بشم ، میفهمم. ولی این وسط ، به فکر دل من هم باش. پس زود چمدون رو جمع کن؛ بریم برای آخرین بار زیارت وبعد راهی مکه بشیم. اصلا بگو چیکار کنم ؟ منم کمکت می کنم. + بیشتر ساک رو جمع کردم. فقط یکم لباس رو شستم تو تراس پهن کردم. باید جمعشون کنم . کار زیادی نیست خودم انجام میدم . _ نه نه، نمیخواد پس خودم جمع میکنم . تو بشین خسته شدی. + نمیخواد علی. خودم جمع میکنم. تو نمیدونی چیو کجای چمدون بزاری. حرف گوش نکرد ورفت لباس هارو جمع کرد. تا کرد وگفت: بفرما، بیا شما بزار تو چمدون که بهم ریخته هم نشه. لباس ها رو جمع کردم وآماده شدم تابریم برای وداع. وقتی رسیدیم حرم دل تو دلمون نبود. بعد از زیارت ، نشستیم یک گوشه ومن شروع کردم به دعا و زیارت نامه خوندن. صدای کم علی توی سرم پیچید. با این که سرم پایین بود اما حواسم بود به حرفایی که با جون و دلم میشنیدم. حرف هاش حس و حال عجیبی داشت. _ آقاجون چگونه بگذرم ازاین عشق و از دلبستگی هام؟ در دلتنگی هایم چگونه هوایت را استشمام کنم؟ قلبم را با دیدن چه چیزی آرام کنم؟ در راه عشقت ، باید دل را فدا کرد. آقاجون شما قلبت ، عقلت و حتی خانواده ات را فدای راه خدا کردی. چگونه میشه این همه عاشق بود؟ . آقا دعام کن. دعام کن لایق شهادت باشم. آقا دعا کن خدا در قلبم، در روحم ، در عقلم، در زبانم قدرتی قرار بده که همه رو به شما وخدا وصل کنم. حرف های علی دلم رو لرزوند. دعاهایی که کرد، کم چیزی نبود. توی دلم، دعاهای علی رو واسه ی هردومون وحتی بچه هامون هم خواستم و آمین گفتم. غرق دردیدن حرم و افکارم بودم که باصدای علی به خودم اومدم. _موناخانم، بلند شو بریم که دیر شد. اشک های داغم رو با دستام کنار زدم وبلند شدم. اینکه میگن بیچاره تر اونکه دید کربلا رو راست میگن. رفتیم چمدون هارو از هتل برداشتیم و راهی مکه شدیم. خدا خیر رئیس کاروان رو بده. تا مارو راهی نکرد بر نگشت . کارامون رو از قبل انجام شده بود و قرار بود از بعد سفر کربلا ، با یک کاروانی که از قبل هماهنگ کرده بودیم و فرودگاه مقصد منتظرمون بودن ، راهی بشیم. قرار بود یک تجربه شیرین دیگه داشته باشم در کنار علی.... 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 ♥️💍 ☆یک پارت از رمانمون☆ 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 بعد چند دقیقه انتظار بالاخره هواپیما بلند شد وحرکت کرد. در آسمان بی صبرانه منتظر بودم برسیم، آخه خیلی از زیبایی کعبه شنیده بودم. قشنگ تر از اون این بود که از تمام گناهان پاک میشم. باید از اون جا به بعد خودسازی کنم تا دیگه گناهی نکنم یا لاقل کمتر گناه کنم تا خدا ازم راضی باشه. _ مونا؟ + جان؟ _ چه حسی داری؟ + نمیدونم؛ از وقتی راهی این سفر شدیم نه حس هام برام قابل درکه نه کارهام خودم رو نمیفهمم . غریب حالی هستم علی. _ میفهمم ، منم همین جوریم. مونا، میشه باهم حرف بزنیم ؟ روم کردم بهش و با اشتیاق بهش نگاه کردم وگفتم: جونم عزیزم، سرپا گوشم. _ عزیز دلمی، مونابزرگ ترین آرزوت چیه؟ + واقعا دوست داری بدونی؟ _ آره خیلی مشتاقم. + ناراحت نمیشی؟ _ نه، چرا ناراحت بشم؟ داری دلواپسم میکنی. + خب علی، بزرگ ترین آرزو من شهادت. چندلحظه سکوت کرد وگفت: واقعا؟ + آره، ناراحت شدی؟ _ نهههه ، خیلی هم خوش حال شدم. + یعنی اینقدر زود از دست من خسته شدی؟ _ نههه، این چه حرفیه؟ سعادت تو آررومه عزیزم. + خب، تو بگو بزرگ ترین آرزوت چیه؟ _ اگه بگم منم همین طور، چی میگی؟؟ چشم هامو ازش دزدیدم وگفتم: سعادتت آرزومه. _ مطمئنی؟ + آره چرا که نه. _ مونا ، شهید سیاهلکی میشناسی؟ + آره. از مدافعین حرم هستش ، از شهدای مدافع حرم شهر قزوین که سال ۹۴ شهید شده . همین چندماه قبل کتابشون رو خوندم. چطور؟؟ _ تاحالا خودتو جای همسرش گذاشتی؟ + آره ، خیلییی _ خب چه حسی داشتی؟ + علی، میشه این بحث تموم کنی. بزار بعدا حرف میزنیم. باشه؟ _ باشه خانوم خوشگلم. با لبخندی جدابشو دادم و سکوت اختیار کردم . سرم تکیه دادم به صندلی و تو فکر بودم که خوابم برد. ازوقتی اومدیم سفر درست وحسابی نخوابیده بودم. _ موناخانم، بیدارشو گلم. + علی بیخیال، خوابم میاد. _ رسیدم چقدرمیخوابی؟ + سربه سرم نزار. به همین زودی رسیدیم؟ _ باور کن رسیدیم. بلند شو خودت ببین. چشم هامو باز کردم. + آخ چقدر زود، رسیدیم. _ نه ، شما خیلی خسته بودی باهم از هواپیما خارج شدیم ورفتیم داخل فرودگاه وچمدون هارو تحویل گرفتیم . توی فرودگاه، به اون مکان که قرار گذاشته بودیم تا سرپرست کاروان رو ببینیم رفتیم . رفتیم هتل وبعد کلی کار برای رزو اتاق، بالاخره تویکی از اتاق ها مستقر شدیم . _ خانمم؟ + جانم؟ _ من واقعا خیلی خسته ام. یکم میخوابم، کاری داشتی ویا چیزی خواستی بیدارم کن. + باشه بخواب عزیزم، راحت باش. حوصله ام حسابی سر رفته بود. خوابمم نمیبرد، خیلی خوابیده بودم. رفتم پایین تخت وبهش تکیه دادم. گوشیم رو برداشتم و عکس های عقدمون میدیدم . غرق عکس هامون شده بودم. روعکس علی زوم کردم وداشتم نگاهش میکردم که حس کردم یکی دستش رو شونه ام گذاشت. از ترس جیغ کشیدم و برگشتم دیدم علی پشت سرم ، روی تخت نشسته. _ چرا اینجوری میکنی مونا؟ + ترسیدم خب. مگه تونخوابیده بودی؟ _ داشتم میخوابیدم، ولی دیدم خیلی ساکتی. گفتم ببینم چه خبره که دخترم این همه ساکته؟ که البته دیدم، غرق دیدن عکس هاست. با عصبانیت گفتم : علییییی، هزار بار گفتم به من نگو دخترم. خوبه منم بهت بگم پسرم؟ خندید وگفت: دوست دارم دخترم . منم به قول علی کودک درونم فعال شد و بالشت کنار دستمو برداشتم وپرت کردم سمتش وفرار کردم . _ نگاه !! برای همین کاراته میگم بهت دخترم. و بالشت رو برداشت و طرفم پرت کرد . عین بچه ها با هم بالشت بازی میکردیم ومیخندیدیم . آخر خسته شدیم و با هم روی تخت نشستیم . _ خوب خانم خوشگلم، من برم یک چیزی بگیرم بیارم بخوریم که شکم حسابی بی قراری میکنه. دلم برای ریحانه یک ذره شده بود، ولی میترسیدم زنگ بزنم بچه هوایی بشه وبی قراری کنه. اما دیگه دلم نیومد. حتما با خودش می گفت : چه مامان بی معرفتی که ازم خبر نمی گیره. از یک طرف به خانواده ها خبر نداده بودیم که رسیدیم. قبل از این که علی بره، بهش گفتم و گفت که خود من زنگ بزنم. این جوری کمتر توی این مدتی که نیست ، اذیت میشم‌ و هم این که خانواده ها از دلتنگی درمیان. چون من توی عراق کم باهاشون صحبت کردم. زنگ زدم خونه ی خودمون. تصویری هم زنگ زدم که چهره هاشون رو هم ببینم. مامان برنداشت. از خوش بیاری بابا آنلاین بود. تماس رو برقرار کردم. دلم هیجان داشت و تند میزد. 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 وقتی صداشونو شنیدم انگار یک آبی بود روی آتیش دلم بود دلم براشون خیلی تنگ شده بود باهم صحبت کردیم ومامان کلی سفارش میکرد مداظب خودم وعلی باشم بابا هم که مثل همیشه ارزو میکرد بهمون خوش بگذره ریحانه هم که خیلی بی قراری مطکرد وبه زور خداحافظی کردم و قطع کردم از تلفن دل نمیکند ... دلم برای وروجکم یک ذره شده بود... برای شیرین زبونی هاش.... صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم علی بود باکلی غذا خوشمزه... غذاهارو گزاشت روی میز ورفت دستاشو شست خوب بیا بخوریم که غذا داره صدامون میکنه منم لبخندی زدم وبا هم غذارو خوردیم وبعد کمی استراحت رفتیم وتو مکه یکم بازار هارا نگاه میکردیم وروز بعدش هم رفتیم با علی اعمالمون رو به جا آوردیم این ۴۰ روز عین یک خواب شیرین و یک رویا گذاشت تو مکه وقتی به دور کعبه میچرخیدم حس شیرینی داشتم چه زیبا بود من وعلی با هم از گناهانمون پاک میشیم... واز اون جا به بعد سعی میکنیم سمت هیچ گناهی نریم... چه زیبا بود شروع این زندگی... بیشتر دختران ارزو شون اینه که در کاخی برن روز اول زندگیشون با کلی امکانات ‌.... ولی من ارزوم این بود زندگیمو با کاخی از معنویات شروع کنم .... و خداروشکر به یاری خودش هم من زندگیمو با یک کاخی پراز معنویات شروع کردم.... خدایا ممنون که مثل همیشه هوای دلمو داشتی... بالاخره روز رفتن رسید و راهی ایران شدیم با ذوق شیرینی داشتم برای دیدن مامان وباباوریحانه لحظه شماری میکردم... وقتی سوار هواپیما شدیم سرمو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ♥️💍 صدوچهارده مونا ؟ جانم؟ خوبی؟ اره اره خوبم ... هرکی چشماتو نگاه کنه میفهمه که چقدر استرس داری... دستاتو نگاه چقدر سرده... واقعا؟ اره چی شده اروم باش ... علییی جونم... دلم خیلی تنگ شده برای همه دلم لک زده براشون دارم لحظه شماری میکنم برسیم دوست دارم الان فقط برم یک دل سیر نگاهشون کنم وبغلشون کنم و دیگه از یغلشون بیرون نیام... میدونی دلم شور میزنه ... ویک شور شیرین.... میفهممت عزیزم... چندساعته دیگ میرسیم دیگه اروم باش... منم دلم برای همه تنگ شده... اره راست میگی ... یکم زیادی استرس دارم... تو طول سفر همش به فکر این بودم که ریحانه منو ببینه بچه چقدر ذوق میکنه ... بعد کلی انتظار بالاخره رسیدیم تهران ورفتیم سوار هواپیما بعدی شدیم که مقصدمون مشهد بود... تا دیدن خانوادم کلا چند ساعت بیشتر نمونده بود ... بعد نشستن پروازمون با ذوق رفتیم چمدون ها مونو تحویل گرفتیم وسوار تاکسی شدیم وبه مامان اینا زنگ زدم وگفتم که پروازمون نشست و چند دقیقه میرسیم.‌‌..‌ دل تو دلم نبود غرق خیابون بودم تا با ایستادن تاکسی به خودم اومدم..‌.. مونااا جان؟ نگاه چقدر آدم اومدن برای استقبالمون.... وااای چه خبره؟ مامان اینان دیگ.... پیاده شدیم ریحانه که منو دید بدو بدو پرید بغلم اینقدر دلتنگ شده بود بچم که بغلم گریه میکرد منم بیشتر تو آغوشم فشردمش و منم از دلتنگی تاب نیاوردم وگریه کردم مامان جونم چرا اینقدر دیر اومدین ؟ مگه نگفتی زود میای... نگفتی دل دخترت تنگ میشه مامان جونم..... الهی دورت بگرده مامان نمیشد از این زود تر..‌ دل مامانم خیلی تنگ شده بود برای دخترش.... 🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋 کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون 🦋@HARAM377🦋 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃