🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارت نودویک و نود دو
_ بابا رفت ماشین بده کارواش . یک سر و سامانی هم به سر و صورتش بده. بالاخره جشن عقد دخترشه ها .
+ خوب مامان جان ، یک صبحانه به این عروس بی نوا بده که حسابی گشنشه .
سه نفری با هم یک صبحانه دبش خوردیم .
+ خب مامان جونم، من برم لباسام رو بپوشم ببینی دامات چی خریده برای دخترت .
رفتم بالا ویک سروسامانی به موهام دادم ولباسامو پوشیدم . با چادر سفید عروس ، چقدر لباسی که خریده بودیم بهم میومد .
با خودم گفتم: بلههه دیگه ، سلیقه علی آقاست. باید هم خوب باشه ...
با گفتن این حرف خودمم خندم گرفت .
تا در باز شد دخترم با لباس عروسش دل من رو برد .
توی دلم گفتم : آخه دلم برات کبابه شیطونک من .
+ به به ، ریحانه خانم من . عین عروسک شدی ....
کی لباسو تنت کرد ؟
مامانم وارد شد وگفت: مادربزرگش دیگه ....
رفتم سمت مامان و بغلش کردم ویک بوس محکم از لپش .
_ مرسی مامان بزرگ مهربون
ریحانه با ناز و ادا گفت: مامان جونم؟
زانو زدم کنار پاش ودستاشو گرفتم : جان عزیزم؟
± من توی این پنج سال ، هیچ وقت فکر نمیکردم ، مامان وبابا و پدربزرگ ومادربزرگ به این مهربونی وخوبی داشته باشم .
میشه هیچ وقت تنهام نزارید؟...
منم بغلش کردم دخترک پنج ساله ام رو و تمام حس خوبم رو ریختم توی صدام: تا وقتی زنده باشم و بتونم ، تنهات نمیزارم قشنگم .
حسابی با این حرفش احساسات من وبه بازی گرفته بود . چقدر شیرین و جالب . حس هایی که تا به حال نداشتم. قرار بود همسر بودن و مادر بودن رو در یک روز بهم داده بشه ، البته به صورت رسمی . وگرنه علی و ریحانه محرم قلبم شده بودند ؛ اما چشم ها قادر بر دیدنش نبودن.
اصلا این قلب ، تپش هایش را از دیروز برای این خانوده ی نوپا و سه نفره میزد.
و اشک تو چشمانم مهمان ناخوانده شد از این حس های ناب ؛ حس های دلی که ، خدا با محبتش در اون بالاترین نقطه ی شهر قلبم خانه کرده بود و تک تک همسایه هایش را، از میان مردم این دنیا انتخاب می کرد تابهترین شهرنشین های قلب من باشند.
خدا در کاخ قلبم فرمانروایی می کرد، پدر و مادرم بهترین مشاوران این قلب بودند. علی شاهزاده ای بودکه با اسب سفیدش آمده بود تا بعد از خدا بر کاخ دلم ، نور توکل وایمان ، عشق وامید به آینده ای باهم بودن رو بسازه.
آره، خدا خوب شهر قلبم رو چید.
خدایا دوست دارم.
از ریحانه که جدا شدم، مامانم گفت: حالا ببین من چی دارم میکشم.
این همه سال بزرگت کردم با جون دل، الان دارن میبرنت.
دستشو بوسیدم و نم اشک ازکنار چشمش پاک کردم.
گفتم: شما که سروری ؛ واقعا خیلی سخته مامان ؛ الان میفهمم که چقدر این احساس مادرانه هم زیباست ، هم سخت.
مرسی بابت تموم لحظه های زندگیم که کنارم بودی، عشق دردونه قلبم..
مامانم خندید وگفت : خوبه خوبه ، کم دلبری کن. ریحانه شیرین زبونیش رو از تو یاد گرفته. ببینم الآن میتونی اشکمو در بیاری...
+ الهی من فدات بشم ، ببخشید.
_ حواست به دخترت باشه ، منم برم لباس هامو بپوشم. تو و ریحانه که حسابی تیپ زدین .
مادر عروس هم باید تیپ بزنه.
+ شما هم خوش تیپ هستی. دیگه نیازی به این لباس ها ندارین.
مامانم یک چشم غره ای رفت و به ریحانه اشاره زد. با لبخند از اتاقم خارج شد .
ریحانه گفت: مامان جونم، الان شما با باباعلی ازدواج میکنی و من واقعا میشم دخترتون؟
منم گفتم: الان هم، دخترمون هستی. واقعا، واقعا .
صورت به صورتش چسبوندم و زل زدم توی چشمای قهوه ای نیمه روشنش که کماپیش عسلی هم میزد و به رنگ چشم های علی نزدیک بود .
آروم لب زدم: خوشگل مامان .
+ یک سوال بپرسم ریحانه جان؟
± آره بپرس مامان نازم
+ تو بزرگ ترین آرزوت چیه؟
± آرزو چی هست مامان؟
با گفتن این حرفش خنده رو لبام خشک شد.
+ یعنی اینکه: یک دعایی رو بیشتر از دعاهای دیگه و از ته ته قلبت از خدا جون بخوای، اونقدر هم برات مهم باشه که حتی برای داشتنش هم تمام تلاشت رو می کنی.
با صدای آیفون بلند شدم ورفتم در رو باز کردم، فاطمه بود .
در زدم و اومد بالا ، منو که دید گفت: به به، عروسمون چه تیپی زده .
هزار الله اکبر، خوش به حال داداشمون ؛ چشم نخوریم دسته جمعی، انشاالله.
یک دور بزن بینمت.
از جمله ی آخرش خنده ام گرفت ، اما جوابش رو ندادم. گذاشتم از این که داداشش داره داماد میشه، حسابی خوش حالی کنه.
منم دور زدم ودوباره کلی قربون صدقم رفت وبغلم کرد .
چشمش که به ریحانه افتاد براش آغوش باز کرد و گفت :
الهی عمه فداش بشه ، هنوز نرسیده عروست کردن؟!!
منم گفتم: فاطمه ! چی میگی؟!
من دخترم رو به کسی نمیدم. برای عروسی مامان و باباش تیپ زده.
فاطمه توجهی به حرفم نداشت و ریحانه رو محکم در بغلش گرفته بود.
_ آخ عمه فدایش بشه ....
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده 🦋
کپی باذکر نام نویسنده ولینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃