دلش با من نیست این را خوب میدانم
فقط اینم منم که بی او
خسته ام
تکه تکه ام
متلاشیام..
دستهایش را به تخت فلزی گوشه اتاق میبندم و بدون توجه به تقلاهایش به سمت کمد میروم و هر طور شده همهی آنها را از مَغزم بیرون میکشم و در آنجا جا میدهم. کلید را دو بار میچرخانم تا مطمئن شوم در کمد کاملاً قفل شده است.
لباسهایم را میپوشم، چمدانم را برمیدارم و آن خاطرات حبس شده درون کمد و افسردگی بسته شده به تخت را فراموش میکنم و میروم تا در پی خوشحالی بگردم!
پیشنهاد خودش بود بیایم همین فست فود کنار دانشگاه، منم که گشنه م بود رو هوا زدم پیشنهادشو
من همه ی هوش و حواسم پیش سیب زمینی سرخ کرده ها بود و اون حواسش به من انگار، سر که بلند کردم دیدم دست به سینه نشسته و داره با لبخند نگاهم می کنه، دهنم پر بود، سر تکون دادم که یعنی چیه؟!
لبخندش عمیق تر شد
- هیچی! فقط کنار لبت سسی شده، پاکش کن
گمونم گونه هام از خجالت رنگ گرفتن، با دستمال کاغذی صورتمو پاک کردم و خیره به لیوان دوغم پرسیدم:
+ نمیخوری غذاتو؟! گشنه ت بودا
نفس کشید، عمیق.
- چرا، می خورم
زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود، فقط داشت با غذاش بازی می کرد، توی دلم شروع کردم به شمردن، یک، دو،س... به حرف اومد
- می دونی؟!
وقتی یکیو دوست داری همه چیز عوض میشه، قضیه فرق می کنه دیگه...
موفقیتش توی هر زمینه ای بیشتر از موفق بودن خودت می چسبه، وقتی توی جمع می درخشه انگار مدال لیاقتشو به سینه ی تو زدن، وقتی باعث لبخندشی خودت خوشحال تری، وقتی ازت کمک می خواد حالت خوبه یا وقتی هواشو داری این خودتی که احساس
قدرت می کنی، یا...
یا چه جوری بگم، حتی تماشای غذا خوردن کسی که دوستش داری از اینکه خودت غذا بخوری لذت بخش تره
ضربان قلبم بالا گرفته بود، جرئت نداشتم نگاهش کنم که مبادا چشمام لو بده حال و روز دلمو! آدمِ دل دل کردن نبود، سکوت من مرددش کرده بود. لابد میترسید احساس من چیزی نباشه که فکرشو می کنه، اون مغرور بود و من خجالتی
- میدونی این که کسی رو دوست داشته باشی حس خیلی لذت بخشیه، ولی دوست داشته شدن از جانب همون آدم محشره، فوق العاده ست، خودِ خودِ بهشته اصلا
یعنی میخوام بگم نه اینکه منتی سر کسی باشه ولی دوست داشتن بار سنگینیه، یه نفر به تنهایی نمیتونه به دوش بکشدش اگه دلش گرم نباشه
نفسشو سنگین داد از ریه هاش بیرون
- هووووف
هر آدمی یه روزی بالاخره از دوست داشتنی که دوست داشته شدن توش نباشه خسته میشه
دوست داشتن آدمی که جلوم مثل یه بچه ی مظلوم و کتک خورده نشسته بود چیزی نبود که! من براش جونمم میدادم و این درست همون واقعیتی بود که خودش خبر نداشت
سعی کردم نگاهش نکنم، من خجالتیِ بی دست و پا قلبم اومد توو دهنم اما روم نشد بگم آدم فقط از کسی که دوستش داره و از جنس دوست داشتنش خوشش میاد کمک میخواد و دلش میره که عشقش، عزیزش هواشو داره، آدم برای اونی که دلش باهاشه از موفقیتاش میگه که افتخار کنه بهش و کنار اونی که دوستش داره میخنده و خوشحاله...
هیشکی با کسی که دوستش نداره این وقت روز نمیره غذا بخوره که کنار لبشو سسی کنه که عشقش بهش بخنده که کیلو کیلو قند توو دلش از اون لبخند آب شه با اینکه خجالت کشیده هوارتا
به جای همه ی این حرفا اما یه تیکه از غذامو با همون دستایی که نامحسوس میلرزید سس زدم و گذاشتم جلوش و چشمای متعجبشو فاکتور گرفتم و هزار بار مردم و زنده شدم تا گفتم:
+ شروع کن
این بار من میخوام بشینم به تماشا کردنت،
آخه دیدن غذا خوردن عشقت بیشتر میچسبه تا اینکه خودت غذا بخوری .
#مناسب_پادکست
بعضی وقتا یهجوری میشی که نه حوصله خودتو داری، نه حتی حوصله کارایی که از ته دل بهشون علاقه داری نمیدونی دلتنگی، از چیزی ناراحتی، عصبی هستی، اصلا نمیدونی چته؛ دقیقا خود عالم برزخ
نه میتونی خوب باشی، نه میتونی ناراحت باشی، فقط ناچار لحظه هارو میگذرونی
از پنجره به پیادهروی مملو از جمعیت نگاه کرد
گفت: میبینی، لباسهایی هستند که راه میروند
دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند..
کمتر لباسی آن بیرون است
که درونش "انسان" وجود داشته باشد
به راستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.