✒️نوارهای امانتی
🎈دوم دبستان بودم که با آقا مصطفی آشنا شدم. او کارهای فرهنگی مختلفی در کانکس انجام می داد.
📼سبد را می داد دستمان. پُرَش می کردیم از نوار مداحی و قرآن و سخنرانی. می رفتیم درِ خانه های مردم. نوار امانت می دادیم بهشان. بعد هم سر روز مقرر می رفتیم و آنها را پس می گرفتیم.
📿چهارشنبه ها هم زیارت عاشورایِ کانکس را ترک نمی کردیم. خودش برایمان می خواند و همیشه وقتی به سجده می رفتیم دعایش این بود:
🔹 🔹
شـــکر خـدا کــه بــر درت آمدم
بـــــهر رضـــــای مـــــادرت آمـــدم
بــیــا و حـــاجــت مـــرا روا کــــن
کـرب وبلا نصیب جمع ما کـن.
🔹 🔹
#حسینیه_هنر_قم #مثل_مصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده #سرباز_روز_نهم
@hhonar_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠گزارش جلسه اکران کنندگان جشنواره مردمی عمار
📌تهران_شهریار، محله کهنز
🌹اینجا محله یک جوان فداکار و نورانی است ...
#حسینیه_هنر_قم #مثل_مصطفی #تاریخ_شفاهی #سرباز_روز_نهم #جشنواره_مردمی_عمار
@hhonar_qom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری متن تقریظ رهبری بر کتاب «سرباز روز نهم»
#حسینیه_هنر_قم #استوری #وضعیت
#سرباز_روز_نهم #شهید_مصطفی_صدرزاده
@hhonar_qom
🖋عشق لباس خاکی
🔹یک بغل لباس خاکی بسیج را ریخت جلویمان و گفت: «بچه ها بگردید هر کدومو که اندازه تونه بردارید.» همه شان آن قدر بزرگ بود که شش نفر از ما داخل یکی، جا می شدیم؛ اما علاقه ای که مصطفی به لباس بسیجی در ما ایجاد کرده بود، باعث شد یک دست از لباس ها را با ذوق ببرم خانه.
🔍جلوی مادر گذاشتم و گفتم: «اینو همین امشب باید برای من کوتاه کنی.» مادرم گفت: «این که هم اندازۀ پدرته! چطوری کوتاه کنم؟» هرطور که بود لباس را اندازه ام کرد.
👖مصطفی خودش همیشه شلوارخاکی بسیجی پا می کرد و چفیه می انداخت. می گفت: «دو دست لباس خاکی داشته باشید؛ یکی را حالا بپوشید و آن دیگری باشد برای وقت ظهور.»
💠تأثیرش در ما آن قدر بود که فردایش همه مان شلوارخاکی به تن و چفیه دور گردن رفتیم مسجد. با آن لباس
#سرباز_روز_نهم #شهید_مصطفی_صدرزاده #حسینیه_هنر_قم #راه_یار
@hhonar_qom
حسینیه هنر قم
✍️عروس و داماد
🏍با مصطفی مشغول گشت زنی بودیم که دیدیم دوتا پسر به زور می خواهند دختری را سوار ماشین کنند. بچه ها آن دو نفر را گرفتند. بعد از حرف های آن دو، نفر سومی را هم به پایگاه آوردند. مصطفی گفت: «این دختر و پسر همدیگه رو خیلی دوست داشتن، ولی به خاطر اتفاقاتی به هم نمی رسن. پسر به خاطر اینکه به دختر نرسیده، مشخصاتش رو به دیگران می ده و مزاحمت ایجاد می کنه.»
💢اعصاب مصطفی به خاطر این قضیه خیلی خرد شده بود. به آنها گفت: «اگه واقعاً شما همدیگه رو دوست دارید، کمک می کنم تا عقدتون خونده بشه و سر خونه زندگی تون برید.»
📞مصطفی به خانواده هایشان زنگ زد، اما قبول نمی کردند که به پایگاه بیایند. بالاخره مصطفی راضی شان کرد و هر دو خانواده به پایگاه آمدند.
💎پدر دختر به محض ورود و دیدن آن صحنه غش کرد. توقع نداشت دخترش را برای این موضوع گرفته باشند. به هوش که آمد مصطفی کلی با او حرف زد و بهش گفت: «شما هم مقصرین.» قانعش کرد تا با ازدواج دخترش موافقت کند. بالاخره هم راضی شد.
💓ساعت یک نصفه شب بود. مصطفی به دختر گفت: «اگه من به تو کمک کنم به این آدم برسی، زندگی می کنی؟» گفت: «بله من عاشقش هستم.» پسر هم گفت: «من اونو می خوام.» مصطفی گفت: «بچه ها ما باید امشب عقد این دو نفر رو بخونیم.»
❗️همه هاج و واج نگاهش می کردیم. تعجب کرده بودیم. یکی گفت: «این قضیه به جایی نمی رسه. مگه امکان داره؟!»
❣️مصطفی با خانواده های آنها حرف زد و به عاقد هم زنگ زد. قرار ازدواج را گذاشت و از آنها قول گرفت که با هم زندگی کنند. برای آنها هم این رفتار مصطفی تعجب آور بود.
#سرباز_روز_نهم #برش_کتاب #حسینیه_هنر_قم
🆔 @hhonar_qom | حسينيههنرقم