eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
😂این پارت آنقدر طولانی شد که ایتا به دو پیام تبدیلش کرد
هدایت شده از hejr | هِجـٓر
این وانتی ها...😂💔 @Edite313
برخی منـــابع خبـــری اعــلام کردند که علت حمله امروز سپاه پاسداران به مواضع تروریست ها در پاسخ به حمله به ماشیـــن محـــمد در سریال گاندو بوده است😜😁✌️🏿 ⓙⓞⓘⓝ↯ 🕊|→❁⎨@najvaye_noorr ⃟🖤
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁
۱=ععههههه،آقا زشته یکم آروم تر حرف بزنید 😕خوب براشون سوال بوده!!! ۲=دلم هوای حرم رو کرده 😭😞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁 #سرباز_مهدی_عج
دوستی که گفت ادمین میشه آیدی اشتباه بود .😊دوباره بفرست
✨آغاز پارت گذاری✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که رسول اومد انقدر آزارش بدیم تا خودش از سایت فرار کنه و به خونه پناه ببره . چند دقیقه بعد رسول در حالی که نفس نفس میزد وارد سایت شد ، داوود رفت نزدیک و گفت داوود:به به سلطان خدمت به مردم رسول:سلام آقای با ادب ، خوبی ، چه خبر ، منم خوبم ، ممنونم ازت که انقدر شعور داری :/ داوود:بی جنبه ! رسول هیچی نگفت و بدو بدو رفت اتاق آقا محمد. ولی نمیدونست که کابوس اصلی یعنی سعید سر راهش در کمینه (مجبورم از این شکلک استفاده کنم👈🏻😈👉🏻) از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق آقا محمد بودم که سعید جلوم سبز شد: / سعید:بههههه رسول خان ، کجا با این عجله ؟ رسول: برو اون ور ! میزنم میکشمت ها ! سعید:مرخصی خوش گذشت ؟ رسول:آره از دست تو راحت بودم . سعید:چشات بهتر نمیبینه؟ رسول:گرفتیم ؟ برو بابا! سعید:اه اه ، نمیرم بابا؛) رسول:سعید به قرآن... همون لحظه بود که نرجس خانوم اومد و گفت نرجس:سلام آقا رسول، خسته نباشید، اقا محمد منتظر شماست،گفت همین الان برید اتاقش . رسول:عه، سلام نرجس خانوم ، ممنون ، نگفت چه کاری داره؟ نرجس:فکر کنم میخواهد اطلاعات جدید پرونده رو توضیح بده براتون. رسول:ممنون. سعید:خوب خلاص شدی از دستم وگرنه تا فردا روی مخ و روح روانت راه میرفتن . رسول:وقت دنیا رو گرفتی، برو. سعید رفت ، نرجس خانوم هم میخواست بره که صداش کردم رسول:خانوم میرزایی ! نرجس:بله ! رسول:ممنون نرجس:بابت ؟ رسول:اینا عادت دارن هر روز منو اذیت کنن ، نجاتم دادید واقعا ! وگرنه تا فردا سعید روی مخم راه میرفت ! نرجس خانوم لبخند کم رنگی زد و گفت نرجس:نوش جان . بعد خنده ریزی کرد و رفت . نمیدونم چم بود ! اصلا چرا باید تشکر میکردم ! خوب کاری بوده که آقا محمد بهش گفته که انجام بده! عجبا !!!! ول کن بابا رفتم اتاق آقا محمد ، بعد سلام و احوال پرسی تمام اطلاعات جدید پرونده و اتفاقات اخیر رو برام گفت و قرار بود با مصطفی بریم و یه ردیاب داخل گوشی امیر ارسلان کار بزاریم ! ولی آخه چطور! محمد:تو مغزت خوب کار میکنه ! برای همین با تو در میان گرفتم ! رسول:تا کی وقت دارم ؟ محمد:۱۰ دقیقه دیگه رسول:آقاااااااااا ، کمهههههههه، قراره یه عالمه فکر کنم تا بالاخره یه راهکار پیدا کنم ! محمد:توبیخ ... رسول: باشه ، باشه ، آقا دوستانه هم حل میشه !تا ۱۵ دقیقه دیگه یه نقشه آماده میکنم ! محمد:۱۰ دقیقه فقط رسول:چشم :/ سریع رفتم از اتاق آقا محمد بیرون و روی میز خودم نشستم ، کلی فکر کردم ، اهااااااا فهمیدم . بدو بدو رفتم اتاق آقا محمد. بدون در زدن رفتم داخل ، دیدم آقا محمد داره با تلفن حرف میزنه وقتی منو دید که بدون اجازه رفتم داخل بهم اخم کرد ، خواستم برم بیرون که اشاره کرد بشین . بعد چند دقیقه حرفش تموم شد و تلفن رو قط کرد ، گمانم همسرشون بود چون داشت میگفت عزیز رو ببر بیمارستان منم میام ! ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ عطیه زنگ زد و گفت که مریضی عزیز عود کرده و باید ببرتش بیمارستان ! محمد:عزیز رو ببر بیمارستان منم میام. عطیه:اصلا حالش خوب نیست ! زود خودتو برسون ! محمد:باشه ، باشه ، خدا حافظ. رسول:سلام آقا محمد:چرا در نزدی؟ رسول:ببخشید ! آقا یافتم محمد:بگو رسول:من و مصطفی میریم دنبال کیس به یکی از بچه ها میگیم تا به گوشی امیر ارسلان زنگ بزنه و بگه اشتباه گرفتم در همین حین یکی از ما از کنارش رد میشیم و میزنیم بهش تا گوشی از دستش بیوفته ! بعد که مثلا خم میشیم تا برش داریم براش ، یه رد یاب نصب میکنیم کنار گوشی ! محمد:خوبه ، هر موقع موقعیت پیش اومد انجام بدید ! به رحمان بگو من کار دارم باید برم یه جایی ! وقتی من نیستم بچه هارو کنترل کنه ! خودتم حواست باشه . رسول:چشم ، خدا شفا بده آقا! محمد:تو... باشه ،ممنون . سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم دفتر آقای عبدی و اطلاع دادم که مادرم مریضه و باید برم بیمارستان و نیستم عبدی:برو محمد جان ، خدا شفا بده محمد:ممنون اقا ، خدا حافظ عبدی:یاعلی رفتم بیمارستان ، یا خدا ! عطیه و کیمیا داشتن گریه میکردن و کمیل هم سرش رو بین دستاش گرفته بود ! همون موقع آجی معصومه و خواهر زاده هام هم اومدن . معصومه و دخترش مینا بدون توجه به من رفتن و عطیه و کیمیا رو بغل کردن و زدن زیر گریه! چه خبره اینجا! پسر معصومه امد و گفت رضا: تسلیت میگم دایی جان ، غم آخرت باشه! چی ؟تموم شد؟شوخی میکنن ! نشستم روی نزدیک ترین صندلی . تمام بدنم سرد بود که رضا رفت طرف کمیل و با هم اومدم سمت من . کمیل:خوبی بابا !. محمد:کی تموم شد ؟ کمیل:چند دقیقه پیش ! محمد:چطور ؟ یهو کمیل زد زیر گریه و خودش رو انداخت بغلم ! پ‌.ن:یزید خودتونید 😌 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیگم تا بمونید توی خماری 😂😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
رحمان خدا بخشی یکی از هم سطح های آقا محمد و آقای جمالی . خودش یه گروه داره ولی وقتی اقا محمد نیست سرپرستی گروه اقا محمد رو هم به عهده داره .
خواهر زاده اقا محمد رضا
خواهر زاده اقا محمد مینا
خواهر اقا محمد معصومه
✨پایان پارت گذاری ✨
پارت اول بسی طولانی(جبران این چند وقت)🌻 پارت دوم هم به روال قبل 😄
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
هدایت شده از چمران
⸀📽 . . • . بــراۍ جھاد لازم نیست فقط شمشیر برداریم. بلکھ مواجھھ با این شبھات بزرگترین جھاد است ! ! <ʏᴇᵐᵒsʜᴛˢᵃʀʙᵃᶻ>