هدایت شده از hejr | هِجـٓر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این وانتی ها...😂💔 #فان #سید_ابراهیم @Edite313
ده سال دیگه نوه های ما 😂😂😂
هدایت شده از 🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
برخی منـــابع خبـــری اعــلام کردند
که علت حمله امروز سپاه پاسداران
به مواضع تروریست ها در پاسخ به
حمله به ماشیـــن محـــمد در سریال
گاندو بوده است😜😁✌️🏿
#گاندو
ⓙⓞⓘⓝ↯
🕊|→❁⎨@najvaye_noorr ⃟🖤
۱=ععههههه،آقا زشته یکم آروم تر حرف بزنید 😕خوب براشون سوال بوده!!!
۲=دلم هوای حرم رو کرده 😭😞
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱=زیاد نیست 😐؟؟؟ ۲=چشم ۳=چشم😁 #سرباز_مهدی_عج
دوستی که گفت ادمین میشه آیدی اشتباه بود .😊دوباره بفرست
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_هشتم
#مصطفی
با بچه ها هماهنگ کرده بودیم که رسول اومد انقدر آزارش بدیم تا خودش از سایت فرار کنه و به خونه پناه ببره .
چند دقیقه بعد رسول در حالی که نفس نفس میزد وارد سایت شد ، داوود رفت نزدیک و گفت
داوود:به به سلطان خدمت به مردم
رسول:سلام آقای با ادب ، خوبی ، چه خبر ، منم خوبم ، ممنونم ازت که انقدر شعور داری :/
داوود:بی جنبه !
رسول هیچی نگفت و بدو بدو رفت اتاق آقا محمد.
ولی نمیدونست که کابوس اصلی یعنی سعید سر راهش در کمینه (مجبورم از این شکلک استفاده کنم👈🏻😈👉🏻)
#رسول
از پله ها بالا رفتم و نزدیک اتاق آقا محمد بودم که سعید جلوم سبز شد: /
سعید:بههههه رسول خان ، کجا با این عجله ؟
رسول: برو اون ور ! میزنم میکشمت ها !
سعید:مرخصی خوش گذشت ؟
رسول:آره از دست تو راحت بودم .
سعید:چشات بهتر نمیبینه؟
رسول:گرفتیم ؟ برو بابا!
سعید:اه اه ، نمیرم بابا؛)
رسول:سعید به قرآن...
همون لحظه بود که نرجس خانوم اومد و گفت
نرجس:سلام آقا رسول، خسته نباشید، اقا محمد منتظر شماست،گفت همین الان برید اتاقش .
رسول:عه، سلام نرجس خانوم ، ممنون ، نگفت چه کاری داره؟
نرجس:فکر کنم میخواهد اطلاعات جدید پرونده رو توضیح بده براتون.
رسول:ممنون.
سعید:خوب خلاص شدی از دستم وگرنه تا فردا روی مخ و روح روانت راه میرفتن .
رسول:وقت دنیا رو گرفتی، برو.
سعید رفت ، نرجس خانوم هم میخواست بره که صداش کردم
رسول:خانوم میرزایی !
نرجس:بله !
رسول:ممنون
نرجس:بابت ؟
رسول:اینا عادت دارن هر روز منو اذیت کنن ، نجاتم دادید واقعا ! وگرنه تا فردا سعید روی مخم راه میرفت !
نرجس خانوم لبخند کم رنگی زد و گفت
نرجس:نوش جان .
بعد خنده ریزی کرد و رفت .
نمیدونم چم بود ! اصلا چرا باید تشکر میکردم ! خوب کاری بوده که آقا محمد بهش گفته که انجام بده!
عجبا !!!!
ول کن بابا
رفتم اتاق آقا محمد ، بعد سلام و احوال پرسی تمام اطلاعات جدید پرونده و اتفاقات اخیر رو برام گفت و قرار بود با مصطفی بریم و یه ردیاب داخل گوشی امیر ارسلان کار بزاریم !
ولی آخه چطور!
محمد:تو مغزت خوب کار میکنه ! برای همین با تو در میان گرفتم !
رسول:تا کی وقت دارم ؟
محمد:۱۰ دقیقه دیگه
رسول:آقاااااااااا ، کمهههههههه، قراره یه عالمه فکر کنم تا بالاخره یه راهکار پیدا کنم !
محمد:توبیخ ...
رسول: باشه ، باشه ، آقا دوستانه هم حل میشه !تا ۱۵ دقیقه دیگه یه نقشه آماده میکنم !
محمد:۱۰ دقیقه فقط
رسول:چشم :/
سریع رفتم از اتاق آقا محمد بیرون و روی میز خودم نشستم ، کلی فکر کردم ، اهااااااا
فهمیدم .
بدو بدو رفتم اتاق آقا محمد.
بدون در زدن رفتم داخل ، دیدم آقا محمد داره با تلفن حرف میزنه
وقتی منو دید که بدون اجازه رفتم داخل بهم اخم کرد ، خواستم برم بیرون که اشاره کرد بشین .
بعد چند دقیقه حرفش تموم شد و تلفن رو قط کرد ، گمانم همسرشون بود چون داشت میگفت عزیز رو ببر بیمارستان منم میام !
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_نهم
#محمد
عطیه زنگ زد و گفت که مریضی عزیز عود کرده و باید ببرتش بیمارستان !
محمد:عزیز رو ببر بیمارستان منم میام.
عطیه:اصلا حالش خوب نیست ! زود خودتو برسون !
محمد:باشه ، باشه ، خدا حافظ.
رسول:سلام آقا
محمد:چرا در نزدی؟
رسول:ببخشید ! آقا یافتم
محمد:بگو
رسول:من و مصطفی میریم دنبال کیس به یکی از بچه ها میگیم تا به گوشی امیر ارسلان زنگ بزنه و بگه اشتباه گرفتم در همین حین یکی از ما از کنارش رد میشیم و میزنیم بهش تا گوشی از دستش بیوفته ! بعد که مثلا خم میشیم تا برش داریم براش ، یه رد یاب نصب میکنیم کنار گوشی !
محمد:خوبه ، هر موقع موقعیت پیش اومد انجام بدید ! به رحمان بگو من کار دارم باید برم یه جایی ! وقتی من نیستم بچه هارو کنترل کنه ! خودتم حواست باشه .
رسول:چشم ، خدا شفا بده آقا!
محمد:تو... باشه ،ممنون .
سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم دفتر آقای عبدی و اطلاع دادم که مادرم مریضه و باید برم بیمارستان و نیستم
عبدی:برو محمد جان ، خدا شفا بده
محمد:ممنون اقا ، خدا حافظ
عبدی:یاعلی
رفتم بیمارستان ، یا خدا !
عطیه و کیمیا داشتن گریه میکردن و کمیل هم سرش رو بین دستاش گرفته بود !
همون موقع آجی معصومه و خواهر زاده هام هم اومدن .
معصومه و دخترش مینا بدون توجه به من رفتن و عطیه و کیمیا رو بغل کردن و زدن زیر گریه!
چه خبره اینجا!
پسر معصومه امد و گفت
رضا: تسلیت میگم دایی جان ، غم آخرت باشه!
چی ؟تموم شد؟شوخی میکنن !
نشستم روی نزدیک ترین صندلی .
تمام بدنم سرد بود که رضا رفت طرف کمیل و با هم اومدم سمت من .
کمیل:خوبی بابا !.
محمد:کی تموم شد ؟
کمیل:چند دقیقه پیش !
محمد:چطور ؟
یهو کمیل زد زیر گریه و خودش رو انداخت بغلم !
پ.ن:یزید خودتونید 😌
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نمیگم تا بمونید توی خماری 😂😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
رحمان خدا بخشی
یکی از هم سطح های آقا محمد و آقای جمالی .
خودش یه گروه داره ولی وقتی اقا محمد نیست سرپرستی گروه اقا محمد رو هم به عهده داره .
پارت اول بسی طولانی(جبران این چند وقت)🌻
پارت دوم هم به روال قبل 😄
#سرباز_مهدی_عج
هدایت شده از چمران
⸀📽 . .
•
.
بــراۍ جھاد لازم نیست فقط شمشیر
برداریم. بلکھ مواجھھ با این شبھات
بزرگترین جھاد است !
#حضرتآقا!
<ʏᴇᵐᵒsʜᴛˢᵃʀʙᵃᶻ>