eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بیزارزجنگیم‌ولی‌مرد‌جهادیم...(: ▪️به جمع ما بپیوندید😉👇 •●⊰@jamme_ma⊱●•
هدایت شده از 『‌ 😎 』
به‌خاطرحقیه‌که‌این‌مردم‌گردن‌مون‌دارن؛ ن‌سهمی‌که‌باید‌‌بهمون‌بدن...(: ▪️به جمع ما بپیوندید😉👇 •●⊰@jamme_ma⊱●•
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ عطیه زنگ زد و گفت که مریضی عزیز عود کرده و باید ببرتش بیمارستان ! محمد:عزیز رو ببر بیمارستان منم میام. عطیه:اصلا حالش خوب نیست ! زود خودتو برسون ! محمد:باشه ، باشه ، خدا حافظ. رسول:سلام آقا محمد:چرا در نزدی؟ رسول:ببخشید ! آقا یافتم محمد:بگو رسول:من و مصطفی میریم دنبال کیس به یکی از بچه ها میگیم تا به گوشی امیر ارسلان زنگ بزنه و بگه اشتباه گرفتم در همین حین یکی از ما از کنارش رد میشیم و میزنیم بهش تا گوشی از دستش بیوفته ! بعد که مثلا خم میشیم تا برش داریم براش ، یه رد یاب نصب میکنیم کنار گوشی ! محمد:خوبه ، هر موقع موقعیت پیش اومد انجام بدید ! به رحمان بگو من کار دارم باید برم یه جایی ! وقتی من نیستم بچه هارو کنترل کنه ! خودتم حواست باشه . رسول:چشم ، خدا شفا بده آقا! محمد:تو... باشه ،ممنون . سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم دفتر آقای عبدی و اطلاع دادم که مادرم مریضه و باید برم بیمارستان و نیستم عبدی:برو محمد جان ، خدا شفا بده محمد:ممنون اقا ، خدا حافظ عبدی:یاعلی رفتم بیمارستان ، یا خدا ! عطیه و کیمیا داشتن گریه میکردن و کمیل هم سرش رو بین دستاش گرفته بود ! همون موقع آجی معصومه و خواهر زاده هام هم اومدن . معصومه و دخترش مینا بدون توجه به من رفتن و عطیه و کیمیا رو بغل کردن و زدن زیر گریه! چه خبره اینجا! پسر معصومه امد و گفت رضا: تسلیت میگم دایی جان ، غم آخرت باشه! چی ؟تموم شد؟شوخی میکنن ! نشستم روی نزدیک ترین صندلی . تمام بدنم سرد بود که رضا رفت طرف کمیل و با هم اومدم سمت من . کمیل:خوبی بابا !. محمد:کی تموم شد ؟ کمیل:چند دقیقه پیش ! محمد:چطور ؟ یهو کمیل زد زیر گریه و خودش رو انداخت بغلم ! پ‌.ن:یزید خودتونید 😌 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیگم تا بمونید توی خماری 😂😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ یهو بابا محمد نشست روی یه صندلی و کمیل و رضا رفتن طرفش !!! اولش ترسیدم بعد که دیدم هیچی نیست دوباره افتادم یاد عزیز و گریم شروع شد . مامان رفت طرف بابا و گفت عطیه:محمد جان تسلیت میگم ! محمد:دروغ که نیست؟ عطیه:نه، گفت بری کارای انتقال به سردخونه رو انجام بودی ! محمد:باشه باشه ! بابا بلند شد و رفت . بعد چند دقیقه رفتیم طرف خونه. کمیل و رضا و بابا محمد رفتن تا کارای مراسم رو انجام بدن .(پدر رضا و مینا یعنی داماد آقا محمد اینا شهید شده ) من و مینا هم رفتیم تا علامیه چاپ کنیم . (•( ۱ روز بعد)•) رفتم سایت . از در که رفتم داخل رسول اومد طرفم و گفت رسول:سلام آقا دریاب رو روی گوشی امیر ارسلان نصب کردیم محمد:خوبه رسول:آقا چرا سیاه پوشیدید ! محمد:آقای عبدی کجاست؟ رسول:توی اتاقش ! رفتم طرف اتاق آقای عبدی . در زدم و وارد شدم . عبدی:سلاااااام آقا محمد گل محمد:سلام آقا عبدی:چه خبر ؟کارت انجام شد؟ حس کردم که یه لحظه بغض گلوم رو گرفت.گفتم محمد:آقا ..... عبدی:چی شده؟ محمد:مادر فوت شدن عبدی:چی؟ محمد:امروز ساعت ۴ ظهر مراسم داریم . عبدی:خدا رحمت کنه محمد جان ! باشه ، با بچه ها هماهنگ میکنم ساعت ۴ اونجا باشیم ،بازماندگان سلامت باشن. محمد:ممنون آقا . از در اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم ، با تلفن زنگ زدم به داوود. داوود:سلام، بله آقا! محمد:سلام داوود ، گذارش اتفاقات دیروز رو میخواهم ، هر کاری که بلیک و امیر ارسلان انجام دادن ، به همه بچه ها بگو تا ۱ ساعت دیگه آماده کنن . داوود:چشم محمد:۱ ساعت دیگه جلسه داریم ، به همه بگو ، دوباره هم تاکید میکنم ، گذارش هاشون همراهشون باشه . داوود:چشم ۱ساعت بعد ........................................................ پ.ن: نظر بدید درباره رمان 😊 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آقا خدا رحمت کنه ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد یک ساعت همه اومدن و جمع شدن . آقای عبدی هم بود . حال خوبی نداشتم ، بخاطر همین آقای عبدی شروع کرد. عبدی:خوب همگی خسته نباشید بچه ها ! متاسفانه دیروز مادر آقا محمد فوت شدن و امروز ساعت ۴ مراسم تشییع جنازه هست . محمد اسرار داره که زحمت نیوفتید . پس فقط بچه های زیر دست خودش مثل سعید و فرشید و داوود و رسول و مصطفی و خانم های گروهش تشریف بیارید ، بقیه بچه ها سایت بمونن . اینو به همه بگید که کسی اضافه نیاد و زحمت نیوفته . حالا شروع کنید و درباره اتفاق های دیروز ، گزارش هاتون رو بخونید . سعید:آقا خدا رحمت کنه ، من دیروز ت.م امیر ارسلان بودم ، وقتی از خونه بیرون رفت با رسول و مصطفی هماهنگ کردم و طبق نقشه روی گوشیش یه ردیاب نصب کردم . رسول:منم بعد اون تمام جاهایی که رفت و تمام تماسایی که بر قرار کرد رو کنترل کردم، البته تا دیشب ساعت ۲۴ ، بعد اون خسته بودم سپردم دست مصطفی . اینم بگم آقا خدا رحمت کنه ! محمد:نمیخواهد دونه دونه تسلیت بگید،خودم میدونم، فقط گزارش هارو بخونید . مصطفی:چشم ، آقا دیروز که با رسول شیفت عوض کردم ساعت ۳ نصف شب ، امیر ارسلان با بلیک تماس گرفت و ساعت قرارشون با احسان رو مشخص کرد... پ.ن:در پارت های آینده شاهد اتفاق هایی جانسوز خواهید بود 😈 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: منم شنیدم ، بعد اون با احسان صحبت کرد!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مصطفی:امیر ارسلان با بلیک تماس گرفت و گفت ساعت قرارشون با احسان رو مشخص کرد . محمد:ساعت چنده؟ مصطفی:قرار شد شب این کار رو انجام بدن . حدودا بین ساعت ۹ شب تا ۳ صبح اونم در روز《 پنج شنبه》 محمد:خوبه ، و بقیه ؟ نرجس:من ت.م بلیک بودم ، ولی کاری انجام نداد و اصلا از خونه خارج نشد ! ریحانه:منم داشتم دوربین های خونه بلیک رو کنترل میکردم ، کاری خاصی نکرد ، فقط پوشه حاوی اطلاعات رو مرتب کرد ، دوتا تماس گرفت که یکی امیر ارسلان بوده و اون یکی نمیدونم کی بود. ساعت ۶ صبح هم خوابید . محمد:اون یکی تماس مهمه ! چطور نمیدونی کی بود !؟ ریحانه:چون کنترل میکروفن ها دست نرگس بود! محمد:خوب ، نرگس خانوم توضیح بده! نرگس:من از داخل خونه مشخص شده کنار بلیک داشتم میکروفن هارو کنترل میکردم ، شخص پشت تماس احسان بود ، همانطور که حدس زدیم قراره تبادل داخل شهر های مرزی مثل کرمانشاه و کردستان و شهرستان های اطرافش باشه ، گفتن داخل یه شهری به اسم نفت شهر تبادل رو انجام میدن .ساعتش هم که مشخصه ! داوود:نفت شهر کجاست؟ نرگس:یه شهر کوچیک بدون جمعیت ، نزدیک گیلان غرب و قصر شیرین و سومار،از نظر من جای خوبی رو انتخاب کردن ! نفت شهر بعد از حمله صدام به ایران ویران شد و بعد اون هیچ کس برای زندگی به اونجا نرفت. به خاطر چاه های نفت داخل اون شهر بهش نفت شهر میگن ، فقط میشه گفت داخلش کارگر های چاه نفت زندگی میکنن ، اونم داخل کانکس . داوود: پس جای دور افتاده و غریبی هست ! محمد:درسته! داوود:منم توی این مدت با بچه های اطلاعاتمون داخل عراق و کرمانشاه هماهنگ کردم ، قرار شد که آماده باشن . محمد:کار همتون عالی بود ، مرخصیت . پ.ن:دوست دارید کیا رو شهید کنم داخل داستان 😜😈 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: اون دختره کیه ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۱.ممنونم ۲.نه نشد ۳.چشم ۴.حتما ۵.اخی ۶.ایدی ۷.نمیدونم ۸.شرمنده سرم خیلی شلوغه با برنامه اینشات یا ویدیو شو میتونید درست کنید
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
فرق‌ ‌ها‌با‌ ‌ها 💣:)✌️🏻!@javanan_gandoo|جوانـٰان‌گاندو 』
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_یک #داوود با آقا محمد راجب اون قضیه صحبت کردم‌.
به نام خدا✨🖤 رسول بعد از چند دقیقه اومد.. $ اجازه هست😅.. € بفرمایید استاد رسول.. $ من در خدمتم آقا.. € گزارش؟؟ $ بله... آها... ایناهاش.. € عه... پس پیوستش کو؟؟ $ الان میارم‌.. € ن.. رسول... $ بله آقا... الان میام.. € نه .. بشین اینجا... بیا .. $ خب برم بیارم.. € نه... کار دیگه ای دارم... بشین $ چشم.. از پشت میزم پاشدم صندلی رو به روش نشستم لبخندی زدم.. معمولا برای کارای اداری جدیت داشتم... اما.. در کل سعی میکردم بچه ها رو جای برادر خودم بدونم... $ چیه اقا😊چیزی شده؟؟ € نه.. € رسول.. تو چقدر به داوود اعتماد داری؟؟ $ خب معلومه... از چشمام هم بیشتر.. € به نظرت داوود چه جور آدمیه.. چجور پسریه؟؟ $ خب.. داوود.. پسر خیلی خوبیه.. سر به زیر .. سربه راه... چشم پاک.. کار بلد... مهربون.. از همه مهم تر.. با ایمان و فداکار😉... دیگه به دهقان فداکار معروف😂... چرا این سوالا رو میپرسین؟؟؟ بازجوییه؟؟😂 € بازجویی... نه... یجورایی نظر خواهی🙂 خب رسول... با این ویژگی ها... پس یعنی تو داوود رو به عنوان یه مرد خوب و یه پسر خوب که قطعا میتونه آینده خوبی هم داشته باشه... $ دارم کم کم نگران میشم آقا... چی شده😶 € داوود.. البته... با اجازه شما و خانواده.. میخواد بیاد برای امر خیر😊 $ امر خیر😳... کدوم امر خیر😯😳 € .. رسول جان . . داوود ... همون پسر خوب و عاقلی که گفتی میخواد بیاد خاستگاری رها کجاش مبهمه توضیح بدم؟؟؟ بهت زده شده... منم وقتی که شنیدم شوک شدم... آخه.. داوود سر به زیر‌.. که همیشه سرش تو کارش... اصلا کسی به ذهنش هم خطور نمی کرد.. که با این سن.. به فکر این جور مسائل زندگی باشه... بعد از چند دقیقه یه لیوان آب براش ریختم.. € رسول جان اینو بخور لیوان آب رو خورد.. € خودت با حسین هماهنگ میکنی... یا خودم بهش بگم؟؟ $ از کی؟؟؟.. € چی از کی😊 $ از کی داوود همچین درخواستی کرد؟؟ از کی شما خبر داشتین؟؟ € همین .. شب قبل از اینکه بیای.. ماهم تازه فهمیدیم.. $ به غیر از شما دیگه کی خبر داره؟؟ € ام... تقریبا .. سعید و فرشید ... امیر.. رضا $ 😐😤همه.... همه میدونستن الا من😠 به نظرتون من نباید زودتر میدونستم؟؟🤔😕 € .. تو که داوود رو بهتر از من میشناسی... خجالتی که هست به کنار... تازه .. نگران بود تو حساسیت نشون بدی.. یا ناراحت بشی.. از من کمک خواست.. منم گفتم.. یادت نره خودت راجب داوود چی گفتی.. $ بله... یادم هست... € برو به کارت برس.. $ چشم.. € رسول.... چی کار کنم؟؟ به حسین خبر بدم؟؟ یا خودت به بابات میگی... $ .. فعلا .. فعلا هیچی... باید با خودش حرف بزنم... ببینم .. رها که خبر نداره😐؟! €، ن... رها کاملا بی خبره.. $ با خودش حرف میزنم.. اگه نظر خودش مثبت بود.. اون وقت زحمت تماس با بابا میوفته گردن شما.. فقط .. آقا.. به نظر شما... یکم زود نیست؟؟؟ تازه ۲۰ سالشه.. € نمیدونم... $ با اجازه.. € به سلامت... منتظر خبرم... $ چشم آقا.. رسول رفت... چند تا کار اداری توی دادگستری داشتم.. باید با مسئول حقوقی مون صحبت میکردم.. به چند تا مجوز برای شنود چند تا خط نیاز داشتیم... نیاز به مجوز رسمی داشت.. از اتاقم اومدم بیرون .. داوود اومد به سمتم.. ایستادم.. لبخند آرومی همیشه گوشه لبش بود.. & آقا دارید میرید؟؟. € بله.. & به سلامت... کی برمیگردید😓 وایستادم... دقیقا داشت برای پرسیدن سوالش مقدمه چینی میکرد😅☺️ این پا و اون پا کردنش خنده دار بود... € ببینم داوود... تو همیشه همینجوری؟؟ & چجوری😅😜 € همین قدر عجول و با استرس؟؟ & چطور مگه😥 € من که میدونم تو واسه چی آنقدر پیگیر من شدی😅.. خواسته هات رو به زبون بیار.. خیلی زود دیر میشه!! حله؟؟ & حله؟؟ خب .. پس حالا بگین چی شد😄 € یکم اجازه بده... قرار شد امشب با رها خانم صحبت کنه..‌ ببینه نظرش چیه؟؟ & واقعا؟؟ ممنون☺️😍 € داوود.. & بله؟؟ €حواست باشه.. از کارا جا نمونیا😁 مبادا باد بخوره به کلت هوایی شی😂 & هان؟؟🧐 € 😂خداحافظ پ.ن 😅کمی به دور از موضوع امنیت و سیاست کمی در احساسات و عواطف😁😁✨😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ ایشالا چایی خواستگاری.. تیکه بود.. مهم اینه که تو چی میخوای... منو نگا کن... حله...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_چهار #داوود بچه ها تا دیر وقت موندن.... ₩ داوود ج
به نام خدا از بیمارستان رفتم خونه... ۳روز بود که خونه نبودم... دیگه وقتش بود که برم خونه... بالاخره عطیه هم یه حقی بر من داره... مثل همیشه با استقبال گرم رو به رو نشدم... دلخور بود.... حقم داشت... هیچ وقت چیزی نمیگفت.. ته دل خور شدنش سنگین شدنش بود... که آزار دهنده بود برام... شام کشید... £ بفرمایید... اینم از شامتون... € خودت پس چی؟؟. £ من سیرم .. شما بخورید.. €عطیه... ببخشید... میدونم از دستم دلخوری... ولی واقعا کار داشتم.. £ محمد جان.. من دیگه عادت کردم.... € پس ناراحتیت از چیه؟؟؟ £ ناراحت نیستم... € سر من کلاه نزار😜.. به خدا سرم شلوغ بود... £ محمد جان... خونه نمیتونستی بیای... صحیح... زنگ نمیدونستی بزنی... درست.. اما لااقل یه پیام میدادی... بدونم سالمی... حالت خوبه... نگرانت میشم... € چشم.. من معذرت میخوام... £ الانم به جای اینکه آنقدر عذر خواهی کنی.. برام غذا رو بکش که سرد شد...😄 € عه... سیرم و نمیخوام و... اینا همه پس بهونه بود...😕😶 آره بدجنس!! £ تا دوباره سیر نشدم بکش برام😁 €، چشم... هر مکان و هر زمان... بنده در خدمتم.. £ از دست تو😅 .......................................... انگشتامو روی حس گر گذاشتم... صورتم رو جلوی دستگاه گرفتم... با اشعه ای که انداخت شناسایی شدم.. در باز شد... با بچه های حفاظت سلام و علیکی کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم... € سلام آقا.. ~ سلام محمد جان... صبح به خیر.. € ممنون... آقا تکلیف این محسن رستگاری و مریم شاهد چی شد؟؟؟ ~ علی که برای یه ماموریت با مصطفی رفته بجنورد... بازجویی دست خودت رو میبوسه... € علی؟؟؟ ~ آقای شهیدی. € آهان... چشم .. من در خدمتم... ~ محمد.. حواست رو جمع کن ... میخوام خیالش رو راحت کنی که رانت خانوادگیش هیچ کمکی بهش نمیکنه... ترسی بیوفته تو دلش که گیر افتاده.. همه جوره اطلاعات میده.. € چشم‌ آقا ...................................... طبق قانون اول ضبط شدن رفتار.. حرکات.. و صحبت هاش رو بهش یادآوری کردم.... قیافه گرفته بود که انگار ن انگار متهمه... // خب.... ضبط بشه؟؟ که چی... پوفف... تاکی این مسخره بازی هارو میخواین ادامه بدین... € آقای محسن رستگاری... شما یه جوری صحبت میکنید انگار که من متهمم و شما بازجو؟؟؟ مثل اینکه هنوز متوجه نشدی کجای؟؟؟ نکنه فک کردی اینجا وزارت خونه بابات و توهم آقازادش؟؟؟ ها؟؟؟ بهتره به جای تفره رفتن و متفرق کردن بحث... با ما رو راست باشید.. و به جرمتون اعتراف کنید... //به چی میخواید برسید؟؟ من کاری نکردم که بخوام اعتراف کنم... اگه از نظر شما سفر تفریحی رفتن جرمه... آره منم مجرمم... € با اون همه پول برای تفریح میرفتی؟؟؟ // به شما ربطی نداره... € آقای محترم.... بدونید این روند برای شما نه تنها نفعی نداره... بلکه باعث ایجاد خلل در روند پرونده میشه که خودش یک نوع جرمه... سعی نکن موضوع رو منحرف کنی.. // خوب گوش ک... € و دررر پایان... باید بگم... تا زمانی که تصمیم به همکاری نگرفتی... اصلا روی آزادی حساب باز کن... از اتاق باز جویی رفتم بیرون... $ آقا... € علیک سلام... چیه چی شده؟؟؟ $ آقا... از صبح نه داوود گوشیشو جواب میده ... نه رها... خانم مهرابیان برای دیدن رها رفته بود بیمارستان.. میگه هیچ کدومشون نیستن... € یعنی چی... ای وای... پ.ن🙂ای وای؟؟ یا چی😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ هر دوتا خاموشن... یا ابولفضل.... شاید باهم رفتن بیرون... ای خدا... چه خاکی به سرمون شد.. نههههههههههه
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ زمان خیلی زود گذشت ، باورم نمیشد قرار بود کیمیا ازدواج کنه ولی عزیز نبود ، همین آزارم میداد ، سر سجاده بعد از خوندن نماز صبحم شروع کردم به گریه کردن ، کیمیا یه دفع اومد داخل و با دیدم اشکام جا خورد ، گفت کیمیا:چی شده بابا جون ! محمد:هیچی دختر گلم ، کاری داشتی؟ کیمیا:امروز منو میرسونید سر کار؟( کیمیا به تازگی در نیروی انتظامی مشغول به کار شده) محمد:اره ، دخترم امروز زود تر برگرد خودت که میدونی مهمون داریم . کیمیا:چشم ، بابا جون ترو خدا بگید چی شده! محمد:هیچی بابا فدات بشه ، افتادم یاد عزیز ، چقدر امشب جاش خالی ! متوجه اشکی شدم که از گوشه چشم کیمیا سر خورد و روی لباس نظامیش افتاد . بلند شدم و سجاده رو جمع کردم و گرفتم روی تاقچه ، بعد رفتم اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم محمد:خودتو ناراحت نکن بابا جان ، عزیز ناراحتی تورو که نمیخواهد ! مخصوصا الان که داری میشی عروس خانم ! کیمیا:عه بابااااااااا، حالا نه به داره و نه به باره ! محمد:شوخی کردم. بدو بدو الان دیر میشه . با کیمیا حرکت کردیم ، بعد از اینکه بردمش محل کارش خودم رفتم سایت. تا ساعت ۱۱ صبح اونجا بودم بعدش برگشتم خونه ، کارا خیلی زیاد بود ، کمیل همه جوره جای خالی کیمیا رو پر کرده بود ، ساعت ۲ بود که کیمیا اومد خونه . با عطیه تصمیم گرفته بودیم که زیاد بهش کار ندیم تا استراحت کنه ، داشتم خونه رو جارو میزدم که به کمیل گفتم محمد:کمیل بابا بیا کمک کمیل:جانم بابا! محمد: این میز رو بلند کن بی زحمت پسرم . کمیل:چشم . بعد از اینکه زیر میز رو جارو زدم کمیل به زور جارو رو ازم گرفت . تا ساعت ۱۸ مشغول تمیزی بودیم . بعد اون هر کدوم یه دوش گرفتیم و کمیل و با کمک عطیه میوه هارو چیدن . هرچی میخواستم کمک کنم نمی زاشتن! ساعت ۱۵:۳۰ بود که خودم رو روی تختم پرت کردم . توی فکر اقا نیما بودم ، بابا محمد خیلی ازش تعریف میکرد ، نمیدونم چقدر توی فکر بودم که خوابم برد . ساعت ۱۷ با استرس بیدار شدم‌. یه دوش گرفتم و بعد از خشک کردن مو های بلندم که کمی بالا تر از زانوم بود ، رفتم سراغ لباس ، بعد از چند دقیقه ور رفتن بالا خره یه پیرهن بلند طوسی تا روی پا و یه ساق شلواری طوسی و روسری صورتی و طوسی انتخاب کردم ، صندل های صورتی که مامان عطیه چند روز پیش برام خریده بود رو هم پام کردم . اهل ارایش نبودم ، به کرم اکتفا کردم و از اتاق رفتم بیرون ، ساعت ۱۸:۳۰ بود . کمک کردم و چایی دم کردم و کمیل و مامان هم میوه چیدن . ساعت ۱۹ بود که زنگ زدن ، خیلی استرس داشتم و دستام می لرزید! بابا محمد گفت محمد:کیمیا جان بیا اینجا دیگه چرا وایسادی؟ رفتم کنار در پیش مامان و بابا وایسادم . دوتا خانم خوشگل و یه پیر مرد و پیر زن و در آخر یه پسر جوون که حتما آقا نیما بود وارد شدن . پسره سرش پایین بود ، وقتی رسید به من دست گل رو بهم داد ، حتی بهم نگاه هم نکرد ! از این حیایی که داشت خوشم اومده بود . صورتش کمی خراش داشت و بالای ابروش بخیه خورده بود ، بابا محمد برام توضیح داده بود که چی شده ، همچین بدم نبود ! بابا محمد یه جوری گفته بود دعواش شده فکر کردم کل صورتش ریخته زمین . رفتن و نشستن ، منم وقتی که مامان عطیه اشاره کرد چایی رو پخش کردم. دستای آقا نیما به خاطر استرس میلرزید و وقتی چای رو برداشت نزدیک بود بریزه ! پ.ن:خواستگاری😍 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چرا من؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_دوازده #داوود نشستم.... یه دفعه در باز شد.. خدایا..
به نام خدا تا صبح کنار رسول موندم... صبح که شد دکتر برای ویزیت دوباره اومد... بیمارستان اداره بود.. بچه ها آشنا بودن... رسول شوخ پرسر و صدا که هیج کس از دست شوخی هاش در امان نمیموند... الان تبدیل شده بود به یه آدم افسرده.. حتی وقتی دکتر حالش رو می پرسید.. جواب سربالا میداد... ○ محمد جان.. یه لحظه... از در اتاق بیرون رفتم.. € جانم محسن جان.. چی شده؟؟؟ حالش چطوره.. ○ حالش خوبه.. € پس چی؟؟ ○ حال جسمیش به ندرت خوب میشه.. من بیشتر از بیماری جسمی... نگران حال روحیشم... € روحش؟؟ ○ با داستانی که برام تعریف کردی... خوب.. طبیعیه... اما باید بتونه حرف بزنه... ببین.. یه جور تخلیه ذهنی... یا به زبون ساده درد دل... ازش بخوا که راجب اون اتفاق برات توضیح بده... روی یه برگه بنویسه.. نوشتن مشکلات وقتی روی یه کاغذ بیان.. کوچیک میشن.. در نتیجه اون ادم آروم میشه... € من تمام سعیمو میکنم.. ○ دورش شلوغ باشه... امیدوارم هرچه زودتر.. خواهرش پیدا بشه... ادامه این روند... ممکنه افسردگی .. یا بیماری های روحی زیادی بیاره.. € ممنون محسن جان!! باید پیگیر کارای قانونیش میشدم... گزارش به آگاهی محل.. توضیح محل حادثه.. سپرده بودم بچه ها هم دست به کار شن... داوود برای دیدن رسول اومد... & سلام آقا.. € تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟ چرا خونه نموندی؟؟ & خونه حوصله آدم رو سر میبره.. € بیا.. بیا تا اینجا هستی دکتر معاینت کنه... دستش رو کشیدم.. & محمد... € بیا بریم.. لج نکن.. & من خوبم... رسول بیداره!! € هعی... مگه این بچه خواب به چشش میاد!؟ اره... بیداره... & ممنون.. € داوود.. همینجا بمون... من میرم سایت.. چند تا کار دارم.. ۲ ساعته برمیگردم.. & چشم.. € حواست هست دیگه؟؟ & بعله.. € اگه بچه ها سرشکن خلوت شد یکی رو میفرستم کمک دستت & ممنون.. به سمت سایت حرکت کردم... شاید از اظهارات رستگاری یا.. شاهد چیزی دستگیرمون میشد.... پ.ن 🙂امیدوار ... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ پس چرا نمیریم سراغش.... اماده باش برای عملیات... تمام خط های به نامش واگذار شده.. از در پشتی وارد میشیم!! کسی نیست... خون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سیزده #محمد تا صبح کنار رسول موندم... صبح که شد دکتر
به نام خدا € بچه ها.. چه خبر.. ₩ سلام آقا.. € سلام.. بشینین.. خوب.. چه خبر.. ÷ خبر خاصی نیست.. € یعنی چی.. ₩ آقا تمام خط هایی که به نام الهام رحیمی بوده واگذار شده.. € یعنی چی!؟ مگه میشه تو ۲۴ ساعت!؟ بده ببینم.. چک کردم.. حقیقت داشت... ₩این اتفاق طی ۲۴ ساعت نیوفتاده.. € پس ما اینجا چی کاره بودیم؟؟؟ مگه شما زیر نظرش نداشتین!؟ مگه ت.م نداشته.. پس چی شد؟؟ ÷ ام... مسئله همینجاست.. € توضیح میخوام!! ₩ اخه.. خیلی وقته که حتی از خونش هم ب ییرون نرفته!!! € یعنی چی سعید.. چی داری میگی.. € هو... خیلی خب.. الان کی ت.م !؟ ₩ رضا و .. عرفان.. ÷ مگه از تیم خودمون نبود که عرفان رو فرستادین؟؟؟ ₩ امیر رفت بیمارستان.. من و فرشید هم که.. € بعله... من خودم درگیر رسولم... نگران ... خیلی خوب.. همه این کشفیاتتون رو صورت جلسه کنید.. بیارید امضا کنم.. ₩ آقا.. یه سوال.. € بگو سعید!! ₩ ما که خونشو شناسایی کردیم.. چرا نمیریم سراغش!؟؟... خب شاید یه روی از رها خانم‌هم پیدا شد.. با شواهدی که ما داریم یعنی .. قطعا میدونه کجان... € چیزی که تو الان داری میگی رو من خیلی وقته بهش فک کردم... الانم دارم میرم مجوز عملیات بگیرم.. ÷ ممنون آقا... € حواستون باشه.. رفتم بالا.. آقای عبدی منتظر نشسته بود.. € سلام آقا.. ~ چه خبر محممد!!!؟؟ تونستی ردی از دختر حسین پیدا کنی؟؟؟ رسول چطوره... € رسول بهتره آقا.. خدا رو شکر به هوش اومده... ~ رها چی؟؟ خواهرش!! € فعلا .. خبری نداریم.. ~ از وقتی بهم خبر دادی آروم و قرار ندارم.. نباید اتفاقی براش بیفته.. وای.. حتی فکرشم وحشت ناک.. € آقا.. ~ بگو محمد.. € مجوز عملیات میخوام.. ~ خب؟! € برای ورود و .. دستگیری الهام رحیمی.. ~ باشه محمد... بچه ها امادن!؟ € منتظر دستوریم! ~ دستور آماده باش رو صادر کن... تو موقعیت باشین.. € چشم آقا.. ~ نگران اون کاغذ هم نباش.. € کاغذ؟!😲 ~ مجوز دیگه😏 € اها😅 چشم.. € بچه ها... آماده باش برای عملیات.... ................................................... € تو برای چی اومدی؟؟ مگه نگفتم امیر بیاد... & آقا .. خواهش میکنم.. € خیلی خوب... من و داوود از در پشتی وارد میشیم... سعید..‌ کنترل بچه های این طرف با ت !! شما از در اصلی وارد شین!* ₩ چشم آقا.. بچه ها .. بریم.. وارد خونه شدیم.. داوود از همه بیشتر شوق عملیات داشت... اما.... & کسی نیست.... € یعنی چی... سعیییید ₩ بله آقا.. €‌مگه رضا و عرفان ت.م نبودن... ₩ بله آقا... € الان کجان؟؟؟ ₩ دم در.. توی تیم پشتیبانی.. با سرعت رفتم بیرون.. € رضااا.. ° سلام آقا.. بله ؟؟ € چرا الان سر پستت نیستی؟؟ °من ت.م بودم... € اگه ت.م بودی پس کیس چی شد!؟ آب شد رفت زمین؟؟؟ ° آقا.. € آقا چی؟؟؟ • ما کل این چند روز حتی چشم ازش برنداشتیم.. & آقا.. برگشتم پیش داوود.. € چیه داوود.. & خون.. € خون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ & نکنه رها اینجا بوده.. € امکان نداره... فک کردم... اصلا با عقل جور در نمیاد.. خونه آشفته بود.. € فک کنم بدونم چی شده.. & چی؟؟ € احتمالا باهم درگیر شد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد:کارتون عالی بود . زینب:ممنون محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید. زینب:چشم ساعت ۱۷:۴۵ مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود ! محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا . بعد قط کرد . خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد. همه بودن . محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : / گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐 نرگس:چه ربطی به من داره ! محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم ! سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟ محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ... داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟ محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه ! پ.ن: عملیات جدید 😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفده #رئوف ♡ خوب گوشاتونو باز کنید.. توی این چند بار
به نام خدا € این دومین جلسه بازجویی از شما.. یعنی خانم مریم شاهد که به در خواست خودتون برگزار شده... اتهاماتی رو که قبلا هم گفتم قبول دارید؟! ^ هوم.. بله... € خب.. میشنوم.. از روزی که گرفته بودیم چند روز اعتصاب غذا کرده بود... دلم براش نمیسوخت.. دلم میخواست.. بهش بگم ببین چه به روز خودت اوردی.. اما حتی لیاقت این رو هم نداشت.. امیدوارم خبری از رها داشته باشه.. خبر که نه‌... دنبال یه سر نخ بودم.. ^ برای اطرافاتم تضمین میخوا.. € تضضضمیننن؟؟؟ ما اینجا در قبال چیزی تضمین نمیدیم! ^ از کجا بدونم بعد از اعترافاتم سربلیستم نمیکنید؟! € ح... احتمالا فیلم اکشن زیاد نمیبینین؟؟؟ تو راجب ما چی فک کردی؟؟ ^ از این حکومت روشن عقلا هیچ چیز بعید نیست... € بهتره این حرفا رو برای همونایی که اینا رو توی مغزتون کردن بگید.. شاید فقط خودشون باور کنن.. پاشدم برم.. ^ خیلی خوب.. باشه... از کجا بدونم به نفعمه.. € مطمئن باش.. به نفعته.. ^ یعنی.. اگه اعتراف کنم.. ممکنه آزاد بشم.. € .. آزاد که.. ن.. اما ممکنه بتونیم از قاضی پرونده براتون .. تخفیف مجازات بگیریم.. ^ من چیز زیادی نمیدونم.. € میخوام راجب نقشه هاشون برای همون دختری که رستگاری ازش حرف زد برام بگی... چی میخواستن ازش.. دنبالش بودن؟؟ قرار چی بود... هدفشون.. هرچیزی که برای حل کردن این معما لازم باشه! ^ همون طور که گفتم.. چیز زیادی نمیدونم .. من .. من فقط یه بازیگر ساده بودم براشون.. اطلاعات مهمی در اختیاراتم نبود.. اما... میگفتن خیلی با ارزشه .. گفتن.. این راه براشون خیلی منفعت داره.. همیشه .. زیر نظرش داشتن.. کجا میره.. کجا میاد... با کی میره.. با کی میاد.. حتی چند بار.. از زبون الهام شنیدم که... میگفت .. شهرزاد .. کینه چند ساله داره.. € به چه کسی.. ^ نمیدونم.. اصلا مطمئن نیستم اون یه شخص باشه.. آخه.. میدونین که... پدرش قربانی انقلاب.. € قربانی انقلاب؟؟ شما چرا نمیخواید چشماتونو باز کنید... چشماتونو باز کنید... ببینید.. پدر رئوف و امثال اون.. میخواستن آرامشی رو که الان مردممون دارن رو بگیرن ... خودشون انتخاب کردن.. بین حق و باطل.. یه عده جوونای ما .. همون وقت که همین منافقین درگیر نقشه کشیدن برای ترور بزرگانی مثل شهید بهشتی بودن... شب و روز توی این خیابونا میچرخیدن که کسی نتونه نگاه چپ به هم وطنشون.. به ناموسشون بکنه... که الان.. توی این سال... بعد از ۴۰ سال مقاومت و آزادی... تو و امثال تو.. با آرامش و خیال راحت اینجا.. جلوی من بشینید و حرف از قربانی شدن بزنید.. اصلا میدونین اونا الان کجان؟! زیر خربار خربار خاک... فقط میدونین فرق اونا با امثال پدر رئوف چیه.. فرقش اینه اونا توی یه قبرستون با یه قبری که روش دو تا عدد ... رفقای ما زیر همون خاک! اما سنگ قبری که روش با یه خط درشت و قرمز نوشته شهید🙂✨ و یادی که تا همیشه باقی میمونه.... فک نمیکرد اینقدر راجب سیاست هاش.. واکنش نشون بدم... از اتاق بازجویی بیرون اومدم... داوود نگران به طرفم اومد.. &چی شد؟؟ € کفتار... گیر کفتارایی افتاده که توی دنیا مثلشون نیست.. الان دیگه شک ندارم.. کار دار و دسته راکس جونیفر... & آقا همین الان از بیمارستان زنگ زدن... میگن رسول بیقراری میکنه... میخواد مرخص شه.. € خیلی خوب... بریم بیمارستان.. & بریم.. € داوود وایسا.. & بله؟؟ € اون چیه؟؟ & چی؟! & آها.. این🙂هعی.. چفیه .. چفیه رهاست.. € چه قشنگه اها.. راستی داوود.. & بله.. € میتونی خودت رو کنترول؟! باید بهم قل بدی که جلوی رسول محکم باشی.. نمیدونم چرا انقدر بهم ریخت.. & نگران نباشین .. قولش رو قبلا یه نفر دیگه ازم گرفته🙂✨ پ.ن بسی حرفای جذاب از محمد😮😍🖤✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وقتی که اول تسویه حساب کنم.. با این دختره.. با این مملکت .. با این نظام.. با اون... هوووف... الان
به نام خدا ▪︎ اولین جلسه دادگاه برسی پرونده آقای محسن رستگاری.. متهم ردیف اول پرونده شماره 1329 .. که در دادگاه حضور دارند.. در باز شد... بعله.. همون طور که حدس میزدیم .. عموی رستگاری که مقام بالایی هم داشت وارد شد... ■ جمع کنین این مسخره بازیا رو.. اگه میخواید جلوه سیاسی منو خراب کنید... جنمش رو داشته باشید.. بیایید سمت خودم... چرا ضعیف کشی میکنید.. چرا به برادرزادم تهمت میزدید... به قاضی اشاره کرد.. ■ تو رو خودم نشوندم رو اون صندلی... حالا واسه برادر زاده خودم خط و نشون میکشید؟؟! سعید از بیسیم اشاره کرد.. ₩ آقا خبر نگارا دارن میان داخل.. € ن سعید... مجوز نداریم... به هیچ عنوان نباید رسانه ای بشه.. بچه های حفاظت هماهنگن.. ₩ آقا.. خیلی زیادن‌... نیاز به نیرو داریم.. € سعید چقدر وقت داریم.. ₩ خیلی کم.. € خیلی خوب.. الان درستش میکنم.. ▪︎ آقای رستگاری.. لطفا نظم جلسه رو رعایت کنید.. بفرمایید بیرون.. ■ نشونتون میدم یه من ماست چقدر کره داره.. € سلام آقای رستگاری.. ■ علیک سلام.. شما؟؟ € یه لحظه تشریف بیارید.. ■ تو اصلا کی هستی که به من دستور میدی؟ €من از شما خواهش میکنم.. ■ دستتو بنداز.. چی میگی تو.. € آقای رستگاری... این سر و صداها نه به نفع شماست‌.. نه برادر زادتون.. نه ما.. هیچ کمکی هم به روند پرونده نمیکنه.. ■ حرف حق رو باید زد.. € درسته.. ولی همین الان که من دارم با شما حرف‌ میزنم کلی خبرنگار دم در هستن .. فعلا این موضوع مجوز رسانه ای شدن نداره.. ■ برو آقا.. من خودم مجوزم... آهای ایهاالناس... بیایین ببینین سیاست با این چه کرده... € آقای رستگاری .. صداتون رو بیارید پایین.. احترام خودتون حفظ کنید.. ■ احتراممو.. تو کی هستی که اصلا بخوای احترام بزاری؟؟؟ کارتم رو در آوردم.. ■ برو بچه.. اون موقع که شما تو گهواره خوابیده بودین.. من تو جبهه داشتم میجنگیدم.. حالا همه واسه ما انقلابی شدن... کدوم انقلابب!!!!! انقلابی که شما توش کاره باشین فاتحش خوندس... دیدم نه خیر.. این موضوع با حرف حل نمیشه.. خواستم با آقای عبدی تماس بگیرم که گوشیش زنگ خورد.. نمیدونم چی بهش گفتن.. که فرار رو بر قرار ترجیح داد!! □ الو آقا.. سریع خودتونو بروسونین.. € چی شده؟! □ رها خانم تماس گرفتن.. € چی؟؟؟ خیلی خوب.. خیلییی خوب.. اومدم.. پ.ن 😐رستگاری هم یه مارمولکی مث رحمانیه😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ این نشونه خوبیه... فردا بیا سایت.. باشه... قبوله.. نگران نباش.. روزای خوب بر میگرده... یه خوابی دیدم... که .. خدا کنه تعبیر بشه...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_سه #محمد ▪︎ اولین جلسه دادگاه برسی پرونده آقا
به نام خدا وارد خونه شدم.. € صاحب خونه ها سلام... □ آقا سلام.. € علیک‌سلام .. چه خبر.. رسول بهتره؟؟ □ والا چه عرض کنم.. از وقتی که تماس گرفتن .. داوود که ول کرد رفت.. نمیدونم کجا رفت.. رسولم که خیره شده به دیوار .. لام‌ تا کام حرف نمیزنه.. ن چیزی میخوره‌... ن حرف میزنه.. ن دو قدم راه میره.. ن تلفوناش تلفناش رو جواب میده.. همش یا سرش تو لپ تاپ.. یا خوابه.. € عه.. خیلی خوب.. من دیگه هستم.. تو برو سایت.. کمک دست فرشید و سعید وایستا دست تنهان.. اگه داوود اومد سایت بهم خبر بده.. سعید بگو بالا سر بچه ها وایسته.. حواسش به کار باشه.. یه گزارش کامل.. امیر.. تاکید میکنم.. کامل از اتفاقات مربوط به پرونده.. می نویسی.. فایلش رو میفرستی برای معاونت.. یه نسخه اش رو هم روی یه USB میزاری رو میز من.. □ چشم آقا.. با اجازه... مثل همیشه اول دست و صورتم رو کنار حوض آب شستم.. خیلی خسته بودم.. عطیه هم که ۱ هفته برای بررسی صلاحیت یه سفیر ماموریت گرفته .. دقیقا به خودم هم نگفت کجا قرار بره‌... € سلام استاد رسول.. $ سلام.. خودش رو جمع و جور کرد.. € خسته نباشید.. پاسخ؟؟؟ € امیر گفت .. کز کردی یه گوشه.. با یه تماس ساده بهم ریختی؟؟ $ 🙂نگرانشم... میترسم کار داده باشه دست خودش.. € یعنی چی رسول.. $ آقا.. رها طاقت نداره.. از بچگی.. ن بابام.. ن من ن علی.. هیچ کدوم نداشتیم از گل نازک تر بشنوه... میترسم نتونه دووم بیاره.. بیشرف ها معلوم نیست چه بلائی سرش بیارن.. اگه نتونه.. € نگران نباش.. من رهای شما رو از وقتی خیلی کوچیک بود دیدم.. اره..‌ نخورده دل نازک... لطیف.. ظریف.. ولی مطمئن باش قوی .. مطمئن باش دشمن شاد نمیشه!! تماس گرفته.. این نشونه خوبیه.. حداقل میدونیم زندس.. سالمه... $ من تا کی باید اینجا دست رو دست بزارم.. € ت... رسول جان.. من اگه گفتم اینجا بمونی به خاطر خودت گفتم.. راحتی خودت.. $ راحتی خودم...؟؟!!! امانت بابام معلوم نیست الان زیر دست چه گرگایی... گرگایی که به خون من و شما تشنن.. به خون هم تیپای ما تشنه ان.. به خون هم وطناشون تشنه ان.. وای.. وقتی فک میکنم رها الان زیر دست اون سینا راد... و مردای بیشرف.. وقتی میفهمم زیر دست اون اشغالای ... مغزم متلاشی میشه... € آروم باش... خیلی خوب.. باشه.. قبوله... فردا بیا سایت... پاشدم .. وضو گرفتم .. اگه با خودش حرف میزدم.. آرامش به خودم و خونه برگرده... الله اکبر.... $ قبول باشه.. € قبول حق رسول جان... $ آقا محمد... به نظرتون‌... میشه یه روزی دوباره رها برگرده... بعد من برم سایت.. بعد هی غر بزنه چرا به من اهمیت نمیدی.. بعد .. من جرش رو در بیارم🙂.. بعد باهام قهر کنه... بعد .. من برای منت کشی.. شیرینی بخرم.. ب.... هی... € نگران نباش... روزای خوب برمیگرده... یه خوابی دیدم.. که.. خدا کنه تعبیر بشه .. $ ایشالا که خیره.. € ایشالا..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه.. که..‌ واویلا میشه! رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه... در رو باز کرد.. * سلام.. < سلام عزیزم.. خوبی.. * چیزی شده.. € چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم! * آقا محمد من چند سالمه؟! € نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄 * چرا مثل یه بچه رفتار میکنید.. € من همیشه برای شما احترام قائل بودم.. عین خواهر خودم شما رو دوست دارم.. اما.. مثل اینکه شما از دست من دلخورید !! من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده.. * ببخشید آقا محمد.. به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده € دشمنتون شرمنده.. < اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨ * اها.. بله.. بفرمایید.. وارد خونه شدیم.. نگاهی به دور اطراف انداختم.. کسی نبود... اینجا هم نیست! نشستیم.. بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت.. * بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است.. < ن بابا.. چه خبرا؟!😊 * خبر خاصی نیست.. خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود.. خیلی حالش بد بود.. کاش زودتر پیدا بشه لااقل! < اره.. انشاالله... € داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟! نگاه مضطربش به من حمله ور شد.. و دستاش به سمت خانم محرابی.. محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد.. * چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟ به من بگین طورو خدا.. آقا محمد؟! < هیچی نشده عزیزم.. فقط.. * فقط چی؟؟ € خانم محرابیان.. * آقا محمد فقط چی؟؟ € هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون.. نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین.. * چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش... آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده... دارم دق میکنم.. محدثه.. تو رو خدا.. تو یه چیزی بگو.. < آروم باش عزیزم.. چیزی نیست.. * یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین.. از کی نیومده.. € ت.. از دیروز صبح.. * وای... هه.. وای ‌... € نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه.. * شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔... از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂 پا شد به سمت اتاق.. € برید دنبالش... < چشم بدو بدو دوید دنبالش.. نرفتم که راحت باشن... حالا دیگه مطمئن بودم.. هعی.. ۱۵ دقیقه گذشت.. پشت در اتاق آروم در زدم.. دریا خانم رو دیدم.. سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان... € شرمندم🙂.. باید.. * دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد.. داوود بر میگرده نه🙂😩😭... آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن! اگه .. اگه چیزیش بشه... € هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟ * از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه! € یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟ < اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه.. من هرشب باید برم به خونه سر بزنم.. خوب.. شبم همونجا میخوابیم.. امنیتش هم کامله.. * چی بگم.... < چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت.. تا بعدا .. € فقط دریا خانم.. از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها.. اللخصوص پدر و مادر... * چشم.. € با اجازتون.. ما دیگه بریم.. < مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن.. * انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
هدایت شده از گاندویی ها بسم الله
اگه محمد شهید شھ به همین قبله قسم میرم اطلاعاتی میشم انتقامشو میگرم 😂✊🏻
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خسته نباشید.. ~ چه خبر.. € چی بگم... دادگاه که بهم خورد.. ~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن.. € چشم آقا.. حواسم هست.. ~ از دار و دسته رئوف چه خبر.. از دختر حسین.. خبری نشد؟؟ € فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته.... ~ از داوود چی .. خبری نشد؟ € هعی.. فعلا هیچی.. با اجازه.. ~ راستی محمد.. € جانم آقا.. ~ صدات کردم یه خبر خوب بدم.. آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده... کار خودته.. € چشم آقا.. به سمت اتاق بازجویی رفتم.. اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم! چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ... € این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده... • میخوام اعتراف کنم.. € می شنوم.. • شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم.. € اولویت.. ؟! • دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟ € ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!! اما اشتباه میکنن... اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم... اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!! به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی.. • نگهش داشته بودن برای روز موادا... برای گرفتنش.. روز شماری میکردن.. فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما! € جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن.. • خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره.... اما مطمئنن توی یه خونه نیستن! جایی به ذهنم نمیرسه... ام... چرا... یه جایی هست.. € بگو.. • یه کار گاه بزرگ متروکه... که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام... سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو.. € آدرس دقیقش رو بنویس... • حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن... ............................................................................ € وارد میشیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما... با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن... تعدادشون زیاد نبود... چند نفرشون زخمی شدن!! تار و مارشون کردیم.. بالاخره تسلیم شدن... رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد.. برگشت به سمتم.. € چی شد... ح.. رسول.. $ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن! از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد.. در رو باز کردیم... سینا راد!!! بسته به یه صندلی😳... رسول به طرفش رفت.. دهنش رو وا کرد... ♧ رفتن...ههه.. رفتن... $... خواهر من کجاس.. چه بلایی سرش آوردی... داوود کجاس!!!؟؟؟ حرف بزن.. € کی اینو بسته.. ₩ خودش بسته بود... € هع... پس دورت زدن! $ خودم به حرفت میارم .. € رسول.. کنار وایستا.. رسول کنار رفت.. € سعید... ببرینش... ₩ چشم آقا... $ اینجا هم نبودن!! € نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم! خیلی خسته بودم.. عملیات نفس گیری بود... برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، € السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.. نمازم رو خوندم... به شیشه نگاه کردم... بارون!! ¤ قبول باشه!!! € قبول حق .. ¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره... رسول خیره شده بود به شیشه $ بارون... چقدر دوسش داشت... دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود... $ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها.. دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. € هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد... پ.ن 😍😇نشانه های خوب... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ شما گرفتینشون.... باورش نمیشد همچین کاری کردن.... خرشون که از پل گذشت.. عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون‌‌.. به نظر من که انتخاب ساده ایه!!! دل سنگ آب میشد.... شما از چی هستییییننننن
به نام خدا € خانم محرابیان؟! این لیست متهمین این پرونده است.. چون شما بین این گروه بودید.. ببینید کسی از قلم نیوفتاده باشه! ب دقت نگاه کردن.. < ن.. تمام کسایی که می‌شناختم هستن!! فقط یه چیزی خیلی عجیبه.. € چی عجیبه!! خانم محرابیان دقت کنید خیلی مهم... < اینجا اسم رئوف رو نوشته!! اما بین کسایی که دستگیر شده بودن ندیدمش € سعید..‌ همین حالا برید چک کنید!!! شهرزاد رئوف بعد از راکس و شهرام شریک متهم ردیف اول این پرونده است... اطلاعات و ارتباطاطی که شهرزاد رئوف داره حتی برادرش شهرام نداره... خیلی مهمه !!!! ¥ چشم آقا..‌ منتظر موندم... سعید دوان دوان به سمتم اومد.. € چی شد سعید؟؟ ¥ آقا رکب خوردیم... فرار کرده! € چی؟؟ ¥ آقا یه خانم تقریبا هم قد و قیافه با همون نوع لباس و کفش دستگیر شده.. € سعید میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟ یعنی چی فرار کرده!؟ یعنی چی رکب خوردیم...! سعید این آدم الان زخمیه.. ممکن هر کاری بکنه... خیلی خطر ناک!.. وای... سعید.. وای... □ حالا چی کار کنیم... € نمیدونم.... واقعا نمیدونم.... به سمت اتاق آقای عبدی رفتم... عطیه داشت زنگ میزد... مجبور شدم مشغولش کنم.. ~ سلام محمد‌ ... عملیات خوب پیش رفت... کارتون عالی بود... € ظاهرا خیلی نه...! ~ چطور مگه؟؟ € آقا شهرزاد رئوف فرار کرده... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، با یه جعبه گل و شیرینی رفتم بیمارستان... € سلام سردار.. ☆ سلام محمد جان.. € رسیدن به خیر سردار.. ☆ آنقدر سردار سردار نکن محمد جان.. مگه مقر نظامیه؟!😄 سلامت باشی.. € بچه ها چطورن؟؟ رها خانم خوبه؟؟ ☆ شکر .. بهتره.. فقط ای کاش به من گفته بودید چی شده... € نخواستم ناراحتتون کنم... شرمندتونم بودم... بالاخره .. امانت دار خوبی نبودم.. ☆ خدا رو شکر به خیر گذشت... آروم در گوشم گفت.. ☆ مادرش هنوز کامل همه چیز رو نمیدونه... فعلا ... البته! € چی بگم... ایشالا بهتر میشن.. به سمت رسول رفتم... € رسول.. $ سلام آقا.. €، داوود کجاست؟؟ بهتره.. $ آره.. بهتره... هنوز به سطح هوشیاری کامل نرسیده... حال عمومیش خوبه.. € رسول یه سوال ازت بپرسم.. میدونم شرئط خوبی نیست.. ولی .. چاره ای ندارم.. $ بپرسید.. € وقتی وارد اون اتاقک شدی... دقیقا چی دیدی؟؟؟ $ راستش... من اون موقع آنقدر تو شک بودم .‌ چیز زیادی یادم نیست.. در منفجر شد.. وارد شدم.. الهام رحیمی رو زمین افتاده بود.. رها و داوود هم آخر اتاق بودن... داوود افتاده بود رو زمین.. رها هم خیره به در به دیوار تکیه داده .. آقا چرا این سوالا رو می‌پرسید.. چی شده؟؟ € شهرزاد فرار کرده... پ.ن 😐فرار کردههههه ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ دقیقا برام بگو چی یادته.... بهتری شاه داماد.... رها؟؟ نمیدونی چه خوابی برات دیده!!! اروم.. اروم .. مواظب باش... عجب نذری!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بچه ها دقیق بررسی کنید... هنوز از ایران خارج نشده.... مراسم بله
به نام خدا در گیر کار بودیم.. بیخیال همه چی که ن... اما خوب.. تمرکز روی پایان این پرونده بود...! باید رد شهرزاد رئوف رو میزدیم... € چی شد بچه ها؟؟ ¥ آقا نقطه دقیقی مشخص نیست... اما همینقدر میدونیم که از ایران خارج نشده!! € از کجا میدونی وقتی ردی ازش نیست؟؟ ¥ مسعود از فرانسه خبر داده راکس چند روزه با یه خط توی ایران در ارتباطه... این که اون کیع مشخص نیست.. اما امکان اینکه شهرزاد رئوف باشه زیاده.. € بچه ها دقیق بررسی کنید!.. حدسی ن ها!!! برای ما ... حتی اگر یه درصد هم روی قضیه ای شک دارید قابل قبول نیست.. با اطمینان کامل ... کار رو پیش ببرید... ÷ چشم آقا.. € بچه ها... اگه بتونین یه ردی از این خانم پیدا کنید... یه تشویقی..اوم.. توپ واستون رد میکنم منم برم چند تا کار دارم... بعد هم باید برم پیش رسول... ¥ رسول؟؟😳 ÷ پیش رسول چرا؟؟😯 € ام... مراسم بله برونشونه...!! ¥ مراسم بله برون رسول؟؟؟😳 ÷ بله برون... آقا رسول بله برون نداشت..): □ چی میگین؟؟ بله برون رسول😐😳 ¥ یعنی... واقعا که ما نامحرم بودیم؟؟ ÷ اصلا من تعجب می‌کنم... رفیق آدم بله برونشه بعد ما اینجا باشیم.. € بچههه هااااا😐 چه خبره؟؟؟ کل سایت رو خبر کردین... بابا گفتم میرم پیش رسول... بله برون اون که نیست.. بله برون داوود... اگه شد یه سر میرم اونجا دعوتیم... ¥ داوود هم نامرده... ما نباید اونجا بودیم؟؟؟ ÷ سعید جان.. عوضش عروسی تو دعوتش نمیکنیم... ¥ باز تو شیرین بازیت گل کرد😐 € بچه.. من چی میگم.. شما چه میکنین.. حواستون به کار باشه.. ¥ چشم چشم... ................................................................. € سلام... £ علیک سلام... خسته نباشی... این وقت روز؟؟ خونه!!؟؟ راه گم کردی محمد جان😄؟! € الان چند روزه که درگیر کار بودم... گفتم امروز رو بیام استراحت و البته ۲ دلیل دیگه هم داره!! £ چه دلیلی؟؟؟ € اول اینکه دلم براتون تنگ شده بود😁 دوم اینکه شب مراسم بله برون داریم... £ بله برون؟؟؟😧 € وا.. عطیه... زنگ زدن به خودت هم که گفتن.. £ محمد جان گفتن.. اما من که قول ندادم.. € پس چی؟؟ £ محمد بزرگ ترن همه... آخه ما برای چی بریم؟؟ € زشته خوب دعوت کردن... £ من که از مهمونی بدم نمیاد😅 وضعیتم جوریه که.. € هیچ بهونه ای قبول نیست..😁 £ عه؟؟ € بله... من میرم یه استراحتی بکنم.. ناهار چی داریم؟؟ £ از ناهار خبری نیست😄!! € عه؟؟ £ این به اون در.. € خیلی خوب.. پس ناهار مهمون من.. شماهم شب مهمونی ؟! £ کوتاه اومدی؟!😄 € چه میشه کرد😅😁 ...................................................... € دیر شد هاااا.. £ اومدم.. € به به.. بریم؟! £ ن محمد.. صبر کن.. € بله؟؟ £ دست خالی که نمیشه.. € یه سوال فنی! £ بفرمایید😄 € اگه بخوایم چیزی بخریم باید خونه بمونیم؟! £ بدجنس😕😁 € بریم .. دیر شد😅 تو راه یه جعبه شیرینی خریدیم.. وقتی که رسیدیم ظاهرا تصمیمات رو گرفته بودن... تعداد مهمون هاشون زیاد نبود... اما خوب.. چند تا از فامیل و اقوام سردار هم دعوت بودن... قرار بود هفته آینده عقد ببندن.. برای داوود خوشحال بودم.. واقعا صبور بود... بالاخره به چیزی که میخواست رسید😄 € آقا داوود.. & جانم آقا؟؟؟ بغلش کردم... € مبارک باشه... خیلی برات خوشحالم😄 & ممنون آقا😅.. ایشالا جبران کنیم.. دامادی پسر شما😅 € اوووه.. داوود؟؟ این حرفت مثل اون نذر رسول بود ها!!😅 حالا تو بزار به دنیا بیاد.. بعد دامادش کن.. & انشالله.. € تبریک رها خانم... ٪ ممنون آقا محمد... زحمت کشیدید... € بالاخره .. این جر و بحث های تو و رسول به عروس شدن شما خاتمه یافت؟؟ هان😁 &نخیر.. اینجوری که معلومه هنوز ادامه داره😄😂 € چطور؟؟ $ داوود جان بشین دیگه خسته شدی😐.. € آقا رسول ایشالا دامادی شما.. ٪ آهان... آیی.. آی.. یعنی داغ این حرف که باید به تو بزنن رو دلم مونده بودم😂.. آقا محمد فک کنم خیلی طولی نکشه.. € عه؟؟ رسول😯 $ ن آقا بی خود میگهه😕 ٪ من که میدونم دل تو کجا گیره رسول خان.. $ رها خانم زشته جلو بزرگ تراا😰 ¤ خودم واست آستین بالا میزنم 😘😁 پ.ن 😂رسول هم راهی شداااا ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ کار خودته رسول.... جمع کنید این مسخره بازی ها روووووو این چیزیه که اونا تو مغزت کردن..... کو ؟؟ کجاس؟؟ من که نمیبینم.... اجازه نمیدیم.....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ صبح ساعت ۶ از خونه بیرون زدم و با آرامش به سایت رفتم . امروز باید پرونده کامل رکس ، که رسول داشت آماده میکرد رو برای آقای عبدی ببرم . ساعت ۷ صبح بود که رسول و نرجس خانم از راه رسیدن. رسول خیلی وقت شناس بود و دقیقا ساعت ۷ میومد سر کار و تمام فعالیت هاش رو به موقع انجام میداد . در اتاق زده شد و با ورود رسول از فکر خارج شدم . رسول:سلام آقا محمد صبح به خیر محمد:سلام رسول چطوری ؟ رسول:شیرم محمد:خوب؟ رسول:آقا این پرونده کامل فعالیت های رکس . محمد: کامل کامل ؟ رسول:از وقتی به دنیا اومده ، کامل کامل. محمد:این بود شیر بودنت !؟ رسول:نه آقا ! دیشب با نرجس و نرگس خانم یه چیزایی پیدا کردیم . محمد:خوب ؟ رسول: رکس داخل سفارت انگلیس در ایران یه جاسوس داره ، بخاطر این اومده ایران که اطلاعات رو از جاسوسش بگیره. محمد:خوب چرا جاسوسش نمیره انگلیس ؟ رسول:چون بهش مشکوک شدیم چند بار . محمد:کی هست !؟ رسول:........... محمد داخل اومد و تمام اتفاق هارو برام توضیح داد . عبدی: داستان تازه شروع شده..... محمد: بله آقا،،،،، ۱۰۰ درصد . عبدی:خوب ، جاسوس های ما هم هستن ، بفرست داخل زمین بازی . محمد:چطوری آقا !؟ عبدی:برای گرفتن ویزا ، شاید هم در نقش کارمند جدید ! محمد: درسته ! عبدی:خوب ، محمد مرخصی ، برو . محمد:با اجازه آقا . پ.ن: رسول بچه خوفیه 😳😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یه ماشین از پشت کوبید بهم !!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم. هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید . با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ... ولی مجبور بودم . برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت. زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم . اونم حق زندگی داشت نه ؟ ولی الان مشکل من نیما بود... اون غرور من رو شکست... برام بود پول میدادم تا بکشنش... نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش... خوشحال شدم!!! از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه... خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود . به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله . متوجه شده بودم که اونم دکتره. ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش . تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم . هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل . اونم میومد برای ورزش. پ.ن: شخصیت جدید داریم ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: میخواهی با هم بریم ؟ با کمال میل!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم .... داشت میومد طرف من . وقتی بهم رسید گفت: پنه لوپز : سلام ! رادوین:سلام ، چطوری؟ پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟ رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم . پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃 رادوین: واقعا توی کلاس منی؟ پنه لوپز :آااااره. رادوین:جالبه پنه لوپز : همسایه هم هستیم ... رادوین: میدونم . بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند. گفتم رادوین: میخواهی با هم بریم؟ پنه لوپز: با کمال میل !!! ساعت ۸ به خونه بر گشتیم . دختر خوبی بود. خوشم اومده بود ازش . دانا و شیطون ... باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!! گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا. چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه. امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم. پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود . ۷ روز بعد فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت . میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم . قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود. نیما هم که... از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه . تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده . رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه . درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه . ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون.... به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز. ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه . مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود . ساعت ۸ و نیم شب بود . آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه ! پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده . خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته . رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره ! داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم ! با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم . روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ... دکترا اتاق رو پر کرده بودن ... پ.ن: هققق...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خ..خوبم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م