🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_دوم
#محمد
بعد یک ساعت همه اومدن و جمع شدن .
آقای عبدی هم بود .
حال خوبی نداشتم ، بخاطر همین آقای عبدی شروع کرد.
عبدی:خوب همگی خسته نباشید بچه ها ! متاسفانه دیروز مادر آقا محمد فوت شدن و امروز ساعت ۴ مراسم تشییع جنازه هست .
محمد اسرار داره که زحمت نیوفتید .
پس فقط بچه های زیر دست خودش مثل سعید و فرشید و داوود و رسول و مصطفی و خانم های گروهش تشریف بیارید ، بقیه بچه ها سایت بمونن .
اینو به همه بگید که کسی اضافه نیاد و زحمت نیوفته .
حالا شروع کنید و درباره اتفاق های دیروز ، گزارش هاتون رو بخونید .
سعید:آقا خدا رحمت کنه ، من دیروز ت.م امیر ارسلان بودم ، وقتی از خونه بیرون رفت با رسول و مصطفی هماهنگ کردم و طبق نقشه روی گوشیش یه ردیاب نصب کردم .
رسول:منم بعد اون تمام جاهایی که رفت و تمام تماسایی که بر قرار کرد رو کنترل کردم، البته تا دیشب ساعت ۲۴ ، بعد اون خسته بودم سپردم دست مصطفی . اینم بگم آقا خدا رحمت کنه !
محمد:نمیخواهد دونه دونه تسلیت بگید،خودم میدونم، فقط گزارش هارو بخونید .
مصطفی:چشم ، آقا دیروز که با رسول شیفت عوض کردم ساعت ۳ نصف شب ، امیر ارسلان با بلیک تماس گرفت و ساعت قرارشون با احسان رو مشخص کرد...
پ.ن:در پارت های آینده شاهد اتفاق هایی جانسوز خواهید بود 😈
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
منم شنیدم ، بعد اون با احسان صحبت کرد!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م