🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_سوم
#محمد
مصطفی:امیر ارسلان با بلیک تماس گرفت و گفت ساعت قرارشون با احسان رو مشخص کرد .
محمد:ساعت چنده؟
مصطفی:قرار شد شب این کار رو انجام بدن . حدودا بین ساعت ۹ شب تا ۳ صبح اونم
در روز《 پنج شنبه》
محمد:خوبه ، و بقیه ؟
نرجس:من ت.م بلیک بودم ، ولی کاری انجام نداد و اصلا از خونه خارج نشد !
ریحانه:منم داشتم دوربین های خونه بلیک رو کنترل میکردم ، کاری خاصی نکرد ، فقط پوشه حاوی اطلاعات رو مرتب کرد ، دوتا تماس گرفت که یکی امیر ارسلان بوده و اون یکی نمیدونم کی بود. ساعت ۶ صبح هم خوابید .
محمد:اون یکی تماس مهمه ! چطور نمیدونی کی بود !؟
ریحانه:چون کنترل میکروفن ها دست نرگس بود!
محمد:خوب ، نرگس خانوم توضیح بده!
نرگس:من از داخل خونه مشخص شده کنار بلیک داشتم میکروفن هارو کنترل میکردم ، شخص پشت تماس احسان بود ، همانطور که حدس زدیم قراره تبادل داخل شهر های مرزی مثل کرمانشاه و کردستان و شهرستان های اطرافش باشه ، گفتن داخل یه شهری به اسم نفت شهر تبادل رو انجام میدن .ساعتش هم که مشخصه !
داوود:نفت شهر کجاست؟
نرگس:یه شهر کوچیک بدون جمعیت ، نزدیک گیلان غرب و قصر شیرین و سومار،از نظر من جای خوبی رو انتخاب کردن ! نفت شهر بعد از حمله صدام به ایران ویران شد و بعد اون هیچ کس برای زندگی به اونجا نرفت.
به خاطر چاه های نفت داخل اون شهر بهش نفت شهر میگن ، فقط میشه گفت داخلش کارگر های چاه نفت زندگی میکنن ، اونم داخل کانکس .
داوود: پس جای دور افتاده و غریبی هست !
محمد:درسته!
داوود:منم توی این مدت با بچه های اطلاعاتمون داخل عراق و کرمانشاه هماهنگ کردم ، قرار شد که آماده باشن .
محمد:کار همتون عالی بود ، مرخصیت .
پ.ن:دوست دارید کیا رو شهید کنم داخل داستان 😜😈
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
اون دختره کیه ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م