eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂😂
بچه ها اینو مامور امنیتی واقعی از سباستین سورن و شارلوت واقعی گرفته😂😂 چقدر جذاب😍😢 فک کن... مثلا فرشید واقعی😁 بح بح @GandoNottostop
بچه ها یه خبر خوب !!! در آمار《۷۰۰》 فیلم رو ارسال میکنم .😄با بازی درخشان 🌿🌾🌸💕💙🌾🌿🌸💕💙🌾🌿🌸💕 زود ، تند ، سریع ، بریم بالا !🤪💛 🍄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وطن هتل نیست که هࢪ وقت خدماتش خوب نبود ترکش کنیم💣🌱 #ما‌اینجاخواهیم‌ماند✌️🏻♥️'' 『 @javanan_gandoo|
هرکدوم از منبر ها مصاحبه وحید رهبانی در این برنامه رو به صورت کامل داره به این ایدی مراجعه کنه ایدی خودمه @khadem13
هدایت شده از  گاندو
📸🚁 تیم عملیاتی گاندو✌️ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  گاندو
📲 ‏کار و تخصص سپاستین جاسوس فرانسه تو سریال ‎گاندو هماهنگ کردن سلبریتی ها و بازیگران بود. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
😂😂چقدر شبیه منه😆😆😆 دقیقا من شب قبل دعا میکردم... شب بعد میگفتم لعنتیای جذاب.. چرا یه مو از سرتون کم نشد😂😂😂😂 خدا هم دیگه از دست ما آسایش نداره😂😂 به ما بپیوندید😉 . @GandoNottostop
🙂چیزی نیست... فقط دو سال صبر کنید تا گاندو ۳همه چی مشخص میشه😐😂 🥀🙂💔 @GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🙂چیزی نیست... فقط دو سال صبر کنید تا گاندو ۳همه چی مشخص میشه😐😂 #فرمانده #گاندو #هقققققق 🥀🙂💔
چقدر شبیه حاج قاسم شهید شد !!🙂💔 به قول حاج قاسم خطاب به شهید جهاد مغنیه و عماد مغنیه:خوب شهادت رو گرفتن.🙃 حالا آقا محمد ما هم خوب شهادت رو گرفت 🤞🏻💔
gan.novel.do یک او! پارت سوم * داوود * جلسه داشتیم🎙️ سعید: داوود🙄برو مهرداد و صدا کن بیاد دیره😑 📣:باشه! به سمت میز مهرداد رفتم🚶🏻‍♂️ میز مهرداد؟🥺 نه میز رفیقم🙂 میز همه کسم🙂 میز‌ پاره تنم🙂 میز اونی که شش ماهه نیست💔 میز اونی که آقا محمد دلش نمیومد میز کسه دیگه بشه💔 ولی مجبور بود🙃 کارای سازمان لنگ میموند🖱️💔 به میز رسیدم... دستمو گذاشتم روشونش🙂 چقد دلم میخواست وقتی برمیگرده... به جای مهرداد اون باشه💔 برگشت سمتم🙃 اون نبود💔 داداشیم نبود💔 مهرداد بود👨🏻‍💻 👨🏻‍💻:به به آقا داوود😊 ولی تو ذهنم صدای دیگه ای بود💔 (🤓: سلام به داوود خودمممم😍از این طرفا؟🥰) 👨🏻‍💻:داوود؟ خوبی؟😊 📣: آره خو...بم!🙂 👨🏻‍💻:کاری داشتی؟😊 📣:آره...برو اتاق جلسه🎙️دیر شده🙂 👨🏻‍💻:بیا بریم پس😊 📣: نه🙂من میام🙂تو برو🚶🏻‍♂️ رفت🚶🏻‍♂️ من موندم و میز داداشم🙂 من موندم و میز کسی که تموم این مدت همیشه بود💔 ولی الان نیست💔 در کشوشو باز کردم😔 مهرداد به وسایل داخل کشو دست نزده بود🙂 چشمم خورد به یه ساعت مچی⏰ اشک سمج از گونم سرخورد🥲 پرت شدم به شش ماه قبل🌀 پ.ن: 😑
gan.novel.do یک او! پارت چهارم * داوود * (شش ماه قبل) 📣:رسول🙄رسول🙄تنها تنها میخوای بری 😑 👨‍💻:خب مجبورم😑تو که میدونی چقدر از تنهایی تو هواپیما میترسم😂🛬 📣: خب من بیام چی میشه؟!🙄😔 👨‍💻: خب شک میکنن پسره خوب🤦‍♂️من دارم به عنوان یه دانشجوی بورسیه ای میرم🤓📙رفیقمو کجا با خودم ببرم؟ به حالت قهر پشتمو کردم بهش🙁 رسول: پسرم قهر نکن🙄دست من نیس ک آخه! نمیدونی از خدامه کنارم باشی؟🫂راستی از این ب بعد رسول صدام نکن😃ایلیا فرهمند هستم😎دانشجوی نخبه مهندسی کامپیوتر که همه دانشگاه های معتبر جهان براش دست و پا میشکونن😁 📣:من رسول حسینی و دوس دارم😎 رسول: منم داوود محمدی و دوس دارم😃🫂 همون لحظه آقا محمد رسید🚶‍♂️ محمد:استاد رسول👨‍🏫آماده ای؟ رسول: بله فرمانده!😎 محمد: پس بدو که بریم🏃‍♂️ رسول نگاهی به قیافه پکره من کرد😔 رسول:آقا محمد🙄نمیشه حالا من نرم🚶‍♂️میمونم به داوود کمک میکنم🙄خطر سقوطم نداره😅🛬! محمد چپ چپ نگاهش کرد که سرشو انداخت پایین😔 رسول: شوخی کردم آقا🙁 محمد ک انگار معلوم بود از الان دلش برای رسول داشت تنگ میشد🥲لبخندی به روش زد و گفت: +عب نداره رسول جان😊 چشمم به ساعت مچی رسول افتاد🧐 📣: رسول جان ساعت مچیتو نیاز نداری نه؟😊 رسول: وا چرا لازم ندارم؟😬 📣: آخه تو هواپیما همش میخوای ساعتو نگا کنی خب استرس میگیری پسرم🙄😁 رسول: حالت خوبه داوود؟😐تب داری؟😕 نمیدونم چرا دلم میخواست ساعتشو ازش بگیرم و یادگاری نگهش دارم؟ مگه قراره بره و برنگرده؟ جی دارم میگم اصن من فقط میخوام تو این ی ماهی که نیست یه نشونه ازش داشته باشم🥲 📣: بده دیگه رسول غر نزن میخوامش🙄 آروم بازش کرد و داد دست🙃 رسول: مراقبش باشا😊❤️ 📣:مراقبم🙃 پ.ن: هعییی...
gan.novel.do یک او! پارت پنجم * داوود * (شش ماه قبل) رسیدیم فرودگاه🛬 دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود... چم شده؟ رسول!چرا دلم راضی نیست به رفتنش؟🙃 چسبیده بودم بهش🙃 رسول: عه عه داوود چت شده یکم برو اونور😬 📣:من راحتم😌 کولشو انداخت پشتشو حرکت کرد🚶‍♂️ رفتم جلوتر چرا انقدر لوس شده بودم؟ چرا رفتارام عین بچه هاست؟😑 دست آزادشو گرفتم تو دستم🙃 نگران برگشت سمتم😬 🙍‍♂️: داوود مطمینی خوبی؟ دارم نگرانت میشم واقعیتش! 📣: نگرانم رسول🙃نگران تو🙃چرا انقد باهوشی اخه! اگه باهوش نبودی الان نمیرفتی تنهام بزاری🥺 🙍‍♂️: که اینطور...پس فاتحمو تو دلت خوندی آره؟! داد زدم سرششش غلط میکنه اینجوری فکر کنه و به زبون بیاره! 📣: درست حرف بزننن! نخیرم! اصلا اینطور نیست🥺 🙍‍♂️: پس گوش کن بحرفم! قول میدم هر اتفاقی که افتاد سالم برگردم😌خوبه؟ چقدر خوب که قول داد🙃رسول هیچ وقت زیر قولش نزده:) 📣: آره خوووبه😁 رفت... رسول رفت🚶‍♂️🛬 اون لحظه که هواپیما از جاش بلند شد🛫 انگار روح منم پرواز کرد🙃 به قول معروف... دیدم که جانم میرود💔 ساعتش که تو دستم بودم نوازش کردم💔 میدونم برمیگرده🙃 رسول من برمیگرده🙃 اون رفت انگلیس🚶‍♂️ به عنوان یه دانشجو🙃 نرفت که جاسوسی کنه:) رفت که نزاره از کشورش جاسوسی کنن💔 ساعتشو بستم دور دستم🙃 من رو قولت حساب میکنم داداش❤️ (حال) از عالم افکارم دور شدم💔 ساعت رسول اینجاست؟ چقدر خوب که پیداش کردم:) فکر کردم ساعتشم عین خودش از دست دادم🙃 من هنوز رو قولت حساب میکنما رسول💔 برگرد🙂💔 پ.ن: وای از دل داوود:)
gan.novel.do یک او! پارت ششم * داوود * با صدای اذان از خواب بیدار شدم🕌 کی خوابم برده بود؟!🙄 حتما بعد جلسه😑😑 ایوای کارام که مونده😑 ساعت رسول هنوز تو دستم بود🙃 خب خداروشکر خواب ندیدم که پیدا شده💔 کاش خودشم پیدا میشد🙂 همون لحظه آقا محمد اومد تو نماز خونه🚶‍♂️ محمد: داوود اینجایی؟😊 📣: بله آقا شرمنده خوابم برده بود😔 محمد: عب نداره خوبه خسته بودی😊 لبخندی زدم🙂 محمد: عه ببینم دستتو🧐 🧐: ساعت رسوله داوود؟؟ 🧐: پیداش کردی؟؟ 🧐: خداروشکررر🙂 🧐:نشونه خوبیه ها داوود😊 🧐: الان که اذان میگه دعا کن صاحبشم پیداشه🙂 🧐: احتمالا روز تصادف یکی از بچه ها از دستت باز کرده و بعدا یادش رفته🙂 📣: بله آقا تو کشوی رسول بود:) یاد اون روز افتادم🙂 روز تصادف! چقدر روز بدی بود🙂💔 یاد آوریه اون روز اذیتم میکنه🙂💔 کاش تموم میشد همه چی🙂 کاش میمردم بعد اون تصادف💔 کاش🙃🙃🙃 پ.ن: 💔
gan.novel.do یک او! پارت هفتم (پنج ماه قبل) * داوود * از نگرانی داشتم خفه میشدم😑 از دیروزه هر چقدر به رسول زنگ میزنم جواب نمیده🤦‍♂️ خدایا چیکار کنم😭 چقدر بی خبری بده🙂 میترسیدم دلشوره هام بالاخره حقیقی شده باشن🙂 میترسیدم از دستش داده باشم🙂 میترسیدم از نبود رسولی که همه چیزم بود🙂 برای بار ۱۱۲ ام دکمه تماسو فشار دادم🥺 جواب بده لنتی...🙂 جواب بده پسر!🙂 جواب بده داداش🙂 جواب بده همه کسم🙂 جواب نداد!💔 محمد: داوود خبری نشد؟😑 📣: نه💔 📣:آقا چیزیش نشده باشه؟ 📣: آقا نکنه کمک بخواد؟ 📣:آقا گفتم بزارین باهاش برمااا💔 📣:آقا گفتم رسول کار دست خودش میده هااا 📣:آقا رسول کجاست😭 📣:آقا چرا نمیگین نگران نباش؟ 📣:شماام باور کردین بلایی سرش اومده؟ 📣: نَگین که دیگه برنمیگرده💔 📣: نَگین تموم شد💔 👤:آروم باش داوود... 👤:فقط تلفنشو جواب نمیده💔 👤:هنوز که چیزی نشده! 👤:رسول زرنگه🙂 👤:کار بلده🙂 👤:بلده چیکار کنه💔 👤:بسپار به خدا💔 👤:برش میگردونه🙂 👤: علی گوشیش خاموشه🙂روشن که کنه معلوم میشه همه چی💔 چی قراره معلوم شه؟ منظور آقا محمد چیه؟ معلوم شه چه بلایی سرش اومده ن؟💔 👤:داوود گرفت🙂گوشیه علی بوق خورد🙂 پ.ن: 💔
جبران این روز ها که نفرستادم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد #داوود از خونه اومدم بیرون.. خیلی خجالت کشیدم.. ک
به نام خدا $ مسعود ... وای مسعود... یعنی با این کاری که کردم ... خعلی خفن شدم😎😂 • 😐نصف شبی تورو خدا دست بردار.. $ تو که نمیفهمی چه حسی داره... فک کن... من جونیفر رو پیدا کردم.. ایول ندارم من.. • چرا که داری😉 چیز دیگه ای نمیخوای؟؟؟😂 $ مسخرم میکنی؟؟😒 آدم با قهرمان گروه اینجوری حرف میزنه😒 • رسول جان بخواب .. تو داری اینجا حیف میشی😂😂😂 $در ضمن... مسعود کلامی به محمد یا بچه ها نمیگی که فردا بر میگردما!! • مگه نمیخوای برگردی.. $ چرا..‌ ولی میخوام سورپرایز شن😁 • دست بردار رسول.. خطرناکه... امن نیست.. . $ برو بابا... من خودم از همه لحاظ سنجیدم... ...................................... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم... مسعود نبود... بعد از نماز که خوابیدم داشت نماز میخوند.. اما الان نیست.. رفتم سراغ لپ تاپ... سایتهای خبری رو سفت و سخت دنبال میکردم.. صدای در اومد.. • بح... بیداری تو رسول.. $ مسعود تو میخوای از خونه بری بیرون نباید یه خبر به من بدی؟!😐 • قیافه نگران ها رو به خودت نگیر که اصلا بهت نمیاد😂 $ 😐 اون چیه؟؟ • این .. نمیدونم.. بزار بازش کنم.. $ 😒🕊هووو • عه... کارت پرواز مستر اسکات باراک🤩 برای امروز عصر ... یعنی شب میرسه .. ایران.. به به.. $ 😂خدا بگم چی کارت کنه... رفتم بغلش.. • بالاخره رفتنی شدی😄 $ بله دیگه.. هر اومدنی.. یه رفتنی داره😅 • وای خارج از شوخی .. گل کاشتی😉 $ چاکر داداش😊😅🕊 $ فقط.. مسعود... قرارمون یادت نره.. • با اینکه من مخالفم... ولی چشم.. فقط .. مسئولیت جوابگویی محمد با خودت ها!! $ اون با من😎 قلقشو بلدم😂 • 😜خب مستر اسکات... این روز آخری رو چی کار کنیم؟؟ $ خب معلومه... میخوام برم تو کار خرید سوغاتی .. • خیلی هم عالی😊 $ البته من... شما که بچسب به کار😂 • 😌نه دیگه امروز کار تعطیله... $ خیلی خوب... آماده شدم.. رفتیم بیرون.. زیاد خرید نکردم.. فقط یه مانتو.. یه دست بند مدل خاص.. .... چند ساعت بعد... چمیدونم رو جمع کردم... $ مسعود.. • جانم؟؟ $ این چند وقت اینجا.. اگه اذیتت کردم.. اگه چیزی گفتم ناراحت شدی... حلال کن داداش..💔🙂 • 😂چیه آقا رسول... فک کردی رفتی دیگه از شرم راحت شدی؟؟؟ ایشالا به زودی دستگیریاتون شروع میشه😌 بعد یه سر میایین پیش من 😅 برای تقدیر😁 فقط دفعه دیگه داوود رو هم بیار😫 خیلی دلم واسش تنگ شده😢 $ چشم.. چشم.. • پاشو دیره.. وارد فرودگاه شدم.. $ مسعود خداحافظ... حلال کن داداش.. • رسول مواظب خودت باش... رسیدی خبر بده.. $ باشه... .......... بعد از چند ساعت پرواز.. بالاخره رسیدم😍 بوی آبادی.. بوی ایران.. بوی عشقم .. کشورم.. خیلی حس خوبی داشت.. اول باید برم خونه😅 زنگ در رو زدم.... آیفون رو جواب داد.. ٪ بله؟؟ $ منزل خانم حسینی؟؟ ٪ خودم هستم.. $ حکم قضایی آوردم... یه لحظه تشریف بیارید دم در😂 اومد پایین...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
جبران این روز ها که نفرستادم #خادم_الزهرا
🙂باید اطراف کنم که... خعلی قشنگ😍😍😍😍😍😍😍😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوست داره ده سال آقا محمد باشه 😍😍 #آقا_محمد #وحید_رهبانی #یا_زینب
داداش تو ۱۰۰ سال محمد باش😐 کی مشکللللل داره؟؟؟ نه کی مشکل داره...... بگین من همینجا ترورش کنم😂😐 برای ماهم جالبه.. مثلا تو ۸۲ سالگی گاندو نگاه کنیم😂😂 بعد نوه هامون بگن.. اه.. باز مامان بزرگ داره گاندو رو نگا میکنه😂😂😂😂😂😂 جذاببب گاندو گاندو جذابب😂😂😂
هدایت شده از گــــاندۅ😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ گند زدن های رسول🤦🏻‍♀😐... -- 😂😂😂😂😂 💫🌱💚 که کارت تمومه هان؟😂