eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز به عمو و زن عمو گفته بودم بیان خونمون . مطمئنا نرگس خوشحال میشد ، البته خودم هم یه کاری داشتم باهاشون. زن عمو رو صدا کردم تو اتاقم. زن عمو: جانم نیما جان کاری داشتی پسرم؟ نیما:زن عمو سحر ببین ، شما جای مادر منی خوب ؟ ز.ع.سحر:خوب پسرم! نیما:من یه حرفی داشتم با شما ، راستش یه دختر پیدا کردم فکر میکنم دختر خوبی باشه ! ز.ع.سحر:نیما راست میگی؟خوب این مثلا چی بود ؟یه روز مشخص میکنیم میریم خواستگاری !!! نیما:نه ، شما گوش کن ، چند تا مشکل هست! ز.ع.سحر: چی ؟ نیما:اینکه من تا نرگس و نرجس ازدواج نکنن که نمیتونم ازدواج کنم!بعد اینکه اون شخص مورد نظرم دختر ارشد نرگس ایناس ! ز.ع.سحر: خوب یکم سخت شد ! اینکه دختر کیه مهم نیست پس اون رو ول کن ، بعد تو چی کار با خواهر هات داری ؟ تو از اونا بزرگ تری و حق ازدواج داری ! نیما:هنوز بهشون نگفتم ،چی کار کنم ؟ ز.ع.سحر: خوب بهشون بگو !!! نیما:آخه... ز.ع.سحر: آخه نداره !امروز که نرگس هم اومد بهشون بگو . همون موقع نرجس صدامون کرد و گفت که نرجس:نیما جان!!!زن عمو!!!بیاید میوه بخورید . ز.ع.سحر: بریم نیما. وقتی رفتیم بیرون بعد چند دقیقه نرگس هم از سر کار اومد . پ.ن:نیما کیس پیدا کرده 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آره چطور ؟؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری جواد افشار
استوری پندار اکبری
سلام دوستای خوبم ، صبحتون سراسر شادی و مهربونی.☁️🌥⛅️🌤☀️ انشالله که امروز پنجره های رحمت خدا به روتون باز بشه.🏞🏠 جمله انگیزشی: •○رویاهات رو برای آدما تعریف نکن ! نشونشون بده😉🌻💪🏻○• امروز به افتخار رفقای جدیدی که بهمون اضافه شدن ۳ پارت رمان میزارم 😁💕 ❤️
👆🏻👆🏻⭕️مهم⭕️👆🏻👆🏻
☺️✨سلام به همه دوستانی که جدید به ما اضافه شدن✨☺️ 😉امروز کل مصاحبه تی وی پلاس با آقای رهبانی رو در کانال قرار میدم😍✨ قدیمیا بمونید برامون✨🐰
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
استوری آقای اکبری @Goondoo
gan.novel.do یک او! پارت شانزدهم (حال) * راوی* شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...! کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...! باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن! از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق... با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد... -راننده ی من کجاستتتتت؟ مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد... +خانم...دم در منتظرتونه... شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد... *** اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین... کسی از وجودشون خبر نداره:) تو این نقطه از دنیا... پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:) شیش ماهه که از وطنش دور مونده... شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:) رسول... شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂 پ.ن:حالا چطورین