eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
271 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ صبح که از خواب پا شدم وَرَم صورتم خوابیده بود و فقط چند تا کبودی خیلی کوچیک و خراش ها باقی مونده بودن . کلا خیلی بهتر بود .از نظر خودم که مشکلی نداشتم . خیلی زود زمان گذشت و ساعت ۱۸ شد . نرجس با سلیقه خودش برام یه کت و شلوار طوسی آماده کرد ، خودشون هم رنگ آبی پوشیده بودن. ساعت ۱۹ رسیدیم دم در خونه . عمو عماد و زن عمو سحر هم اومده بودن . وارد که شدیم بعد از دادن دسته گل به کیمیا خانم رفتیم و نشستیم . سرم پایین بود و اصلا متوجه حرف ها نمی شدم. توی فکر این بودم که چه خوب شد لباسای من و کیمیا با هم ست شده!که با نیشگون نرجس به خودم اومدم. نیما:بله! نرجس:آقا محمد با شماست. محمد:میگم چرا انقدر خجالتی؟ خنده کوتاهی کردم که آقا محمد هم خندید . بعد در گوش عطیه خانم چیزی گفت ، عطیه خانم هم به کیمیا خانم اشاره کرد تا چایی بیاره . وقتی میخواستم چایی بردارم دستم شدیدا می لرزید !نزدیک بود چایی رو بریزم . کیمیا خانم رفت و کنار کمیل جان نشست . داشتم به حرف های عمو زن عمو گوش میدادم که داشتن از من تعریف میکردن . بعد چند دقیقه آقا محمد گفت محمد:کیمیا جان آقا نیما رو راهنمایی کن برید داخل حیاط . کیمیا:چشم ، بفرمائید. بعد بلند شدیم و به سمت در رفتیم . اول کیمیا خانم رفت بیرون بعد من رفتم و در رو بستم . لب حوض نشسته بودیم ، ۵ دقیقه گذشته بود که کیمیا خانم گفت کیمیا:چرا من؟ نیما:چی چرا شما؟ کیمیا:چرا من رو انتخاب کردید ! کی منو دیدید؟ نیما:خوب هر کسی یه معیار هایی داره ! منم شما رو انتخاب کردم چون متناسب با معیار های من بودید ، درباره اینکه کی شما رو دیدم باید بگم روز خاکسپاری مادر بزرگتون ، خدا رحمت کنه ! کیمیا:ممنون بعد کمی مکث گفت کیمیا:معیار های شما چی بود؟ نیما:خانم بودن و با حیا بودن ، خانواده خوب ، نماز خون بودن! شما اون روز با اینکه شخص عزیزی رو از دست داده بودید ولی بی صدا گریه میکردید ! همین نشونه با حیا بودن شماست ! کیمیا:شما با شغل من مشکل ندارید ؟ من نظامی هستم و ممکنه هر روز خونه نباشم ! اینطوری وقت کم تری داریم برای یا هم بودن! نیما:وقتایی که خونه هستید جبران میشه -منم نظامی هستم و درک میکنم ! کیمیا:حرف دیگه ای هست که بخواهید بزنید؟ نیما:نمیدونم ! میشه یه چیزی بپرسم ؟ کیمیا:بفرمائید نیما:معیار های شما چیه؟ کیمیا:با خدا و نماز خون باشه ، به واجباتش اهمیت بده ! عاشق جهاد در راه خدا و اهل بیت باشه ! البته اینم میدونم که شما تمام این چیز هارو دارید ، مهم ترین چیز برام اینه که ... علاقه ای بین دو طرف وجود داشته باشه ! نیما:اگه من به شما علاقه نداشتم که الان اینجا نبودم ! پ.ن:کمی عاشقانه طوری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: لبخند کم جانی زد ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود . رفتم داخل ، خونه ساکت بود . مریم توی اتاق خوابیده بود . رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم . فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟ مریم: سلام ، کی اومدی ؟ فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم . مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟ فرشید: نه مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا . فرشید: باشه عزیزم . مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !. مریم: فرشیییییییبددددددددددد امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم . داداشش کمیل هم میومد . در خونشون وایسادم. بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب . نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟ کمیل:سلام داداش نیما کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟ نیما: بعلهههه. راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه . نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد. گارسون اومد و سفارش خواست . نیما:شما چی میل دارید ؟ کمیل: آبجی ؟ کیمیا: من یه معجون میخورم. نیما: کمیل جان شما چی ؟ کمیل: منم یه معجون . نیما: ۳ تا معجون لطفا . گارسون : چشششششممممم بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین . ۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا . کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه . خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود ! نیما:سلام سردار، جانم ؟ آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش . نیما: چشم سردار . آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ. نیما: نه آقا ، خدا حافظ. پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ یکم استرس داشتم که بعد مدت ها قرار بود برم ماموریت ، ولی عادی بود . خودم رو مشغول کردم . منتظر خواهر های گرامی، به در نگاه میکردم . ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه. نرجس:سلام داداش جان. بعد اومد و یه بوس از سرم کرد و رفت . نرگس:سلام داداش ، امروز با کیمیا رفتی بیرون ؟ نیما:سلام ، آره ، قرار شد چهارشنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. نرگس: واقعا !؟ ما پنج شنبه ماموریت داریم ! نیما: چییی؟؟؟ کجا ؟؟؟ نرجس: کویت 😜 نیما:اونجا چی کار !!!؟؟؟؟ نرگس: دستگیری جاسوسان گرامی 😐😂 نیما:منم شنبه ماموریت دارم !😳😂 نرگس: چه جالب . نرجس: قیمه ها رو ریختیم تو ماستا ! نیما: اره واقعا ، حالا برای چهارشنبه لباس دارید ؟ نرجس: اره ، من لباس دارم . نرگس: منم دارم ، خودت چی ؟ امروز بریم یه کت و شلوار بخریم برات ! نیما: باشه. نرجس: داداش نیما شام خوردی ؟ نیما:نه منتظر شما بودم‌ نرجس: خوب چی درست کنم ؟ نیما: خودم از بیرون غذا میارم . بعد به سمت مبل رفتم و کتم رو از روی دستس برداشتم و گفتم نیما:شیرینی تو یخچاله ، بخورید الان میام . بدو بدو از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم . (نیما ماشینش ال نود ،نرگس۲۰۶آلبالویی ،نرجس ۲۰۷سقف شیشه ای نقره ای) از غذا خوری سر خیابون ۳ پرس نگینی خریدم و آوردم خونه . بعد از خوردن غذا نرگس ظرف ها رو جمع کرد و اومد نشست رو مبل ، کنار من و نرجس . یه فیلم جدید گرفته بودم ، پلی کردم و تا ساعت ۲۳ سرگرم نگاه کردن فیلم بودیم که تموم شد . هرکی رفت اتاق خودش و منم آخر نفر برق رو خاموش کردم و به امید فردایی بهتر سرم رو روی بالشت گرفتم . پ.ن: کیمیا .... نیما .....😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم !😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی زود چهار شنبه رسید ! قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت . کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد . نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن. زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد . کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟ نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟ کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان ! رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن . فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم . عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐 و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله. آقا محمد اینا هم همینجوری ! روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم . کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش ! همش با دستاش ور میرفت . همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد ! ای ور پریده ! برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین ! یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡 تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود . با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم! مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن . رادوین با غرور جلو اومد و گفت رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏 خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت ! رادوین پوزخندی زد و رفت ! به کیمیا نگاه کردم که گفت کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من ! هینی کشیدم و گفتم نیما: هههههه ... باشه 😉😊 شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅 موقع رفتن آقا محمد گفت آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم ! نیما: بله آقا محمد میدونم ! محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت . نیما:چشم ، راستی یه چیزی ! محمد: بله ؟ نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم ! محمد: برای کجا ؟ نیما: زاهدان . محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش ! نیما: چشم. بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه . خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم . رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐 پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون. نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳 نرگس:نیازه ! در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش ! ساعت ۵ صبح در سایت بودیم ! فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه ! دلم شدیدا شور میزد ! آقا محمد گفت که بریم‌ فرودگاه . وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن . میخواستن سوار هواپیما بشن . نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔 نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی ! یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟ نیما:باشه! نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون ! نیما: چی ؟ نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت ! نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟ نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم ! نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها ! نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت نرجس:دلم براتون تنگ میشه ! بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد ! لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره! هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد . نرگس: نرجس چش شد ؟ نیما:ها...ه....هیچی نرگس: خدا حافظ داداش . نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ! نمیدونستم چی بگم ! تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم ! هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد ! سوار ماشین شدم ! وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم ! از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم ! کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود ! برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم ! ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه . میدونستم ، میدونستم همش شوخیه ! نرجس نمیره ! میدونم ! پ.ن:نرجس...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نرجس خوبی ؟؟؟😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ اصلا حالم تعریفی نداشت . کیمیا زنگ زد و گفت برای ناهار برم اونجا . منم قبول کردم چون به محبت های عطیه خانوم و کیمیا نیاز داشتم . زنگ در خونه رو زدم که باز شد . وارد شدم . کفشم رو در آوردم و از پله ها بالا رفتم . چون تا الان سر کار بودم با همون لباس فرم رفته بودم اونجا. کمیل که منو دید گفت کمیل: سلام آقا نیما ، به به ! نیما: سلام کمیل جان خوبی داداش ؟ چی شده؟ کمیل: ممنون شما خوبی ؟این چیه تنت ؟ نیما: ممنون ، لباس کارم 😐 تا الان سر کار بودم شرمنده وقت نشد عوضش کنم 🙃 کمیل: بهت میادا ! از این به بعد اینطوری بیا خونمون 😂 نیما: چشم :/ رفتم داخل که مامان عطیه گفت عطیه: سلام پسرم ، خوبی؟خوش آمدی ؛/ نیما: سلام مامان جون ، ممنون شما خوبی ؟ عطیه: ممنون پسرم ، بشین برات چایی بیارم . رفتم نشستم رو مبل که مامان عطیه گفت عطیه:کیمیا !!! همون لحظه کیمیا با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت کیمیا: نیما اومده ؟! نیما: سلااااام کیمیا خانم :////////: کیمیا: عه سلام ؛ کی اومدی ! نیما: الان کیمیا: خب وایسا الان میام‌. بعد رفت داخل اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت کیمیا: این چیه تنت !😳 نیما: لباس دیگه 😐😂 کیمیا: پاشو،،،،،پاشو برو تو اتاق تا برات لباس بیارم عوض کن :/ نیما:چشم 😐👁 عطیه: دخترم یکم آروم تر 😅 رفتم تو اتاق که یه جعبه گرفت جلوم . نیما: این چیه ؟ کیمیا: اینو برات هدیه خریدم دیگه الان قسمت شد بپوشی :) تا خواستم چیزی بگم تلفن زنگ خورد ! نیما: ببخشید یه لحظه ! شماره ناشناس بود ! با دیدن کد اولش که مال کویت بود سریع وصلش کردم که صدای نرجس تو گوشم پیچید . نرجس:....... پ.ن:نرجس....😭 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالت خوبه ؟😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرجس: سلام داداش :) نیما: سلام به روی ماهت ، حالت خوبه؟ نرجس:ممنون شما خوبی ؟ خانواده خوبن! 😁 نیما: یجوری میگی خانواده انگار من بجز شما کی رو دارم ! نرجس: منظور کیمیا جان و عطیه خانم و... نیما: آها ! هستم خونشون ، سلام دارن ! نرجس: عه ! پس گوشی رو بده بهشون تا آقا محمد باهاشون حرف بزنه ! نیما: باشه ، ازمن خدا حافظ.... گوشی رو دادم به کیمیا و گفتم اقا محمده . با زوق جواب داد و گفت کیمیا: سلام بابا محمد:.............. کیمیا:ممنون شما خوبی ؟ محمد:.............. کیمیا: آره ، سلام داره 😄 محمد:.............. کیمیا:گوشی یه لحظه. بعد به من گفت کیمیا: من برم گوشی رو بدم مامان هم حرف بزنه . بعد از اتاق رفت بیرون و منم خیره به جعبه کادو. بعد چند دقیقه اومدو گوشی رو داد بهم و گفت کیمیا: نرگس خانوم کارت داره نیما: الو نرگس:سلام داداش نیما: سلام عزیز داداش خوبی ؟ نرگس:ممنون شما خوبی ؟ نیما:ممنون ، چه خبر ؟ نرگس: هیچ حالا ! نیما:اها پشت تلفن نگم ، اره؟ نرگس:اره،درباره این چیزا صحبت نکن😉 نیما:چشم ، خوب کاری نداری ؟ نرگس: نه ، خدا حافظ. نیما:خدا حافظ. تلفن رو قط کردم و خیره شدم به کیمیا . کیمیا: خوب ، عمممم.... نیما: آها ، دستت درد نکنه واقعا ! نمیدونم باید چی بگم 😐😂 بعد دو نفری زدیم زیر خنده. پ.ن:عشقولانه 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به به ، به بههههههههه ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد . به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ... با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم ! چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد ! به سمت نیما دویدم . اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن . رفتم نزدیک و بلندش کردم. بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی. منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم . با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم . روز پنجم بود که خونه بودم . بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن . با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم. نرگس:بله ؟ مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟ نرگس: ممنون مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟ نرگس:باشه آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم . به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه ! بازم بین حرف زدنش مکث میکرد . با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم نرگس:سلام ، چی شده !😶 مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم. نرگس:کجا ! مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم. نرگس:ب.باشه رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و .... از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در . نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون.... مقداد:ممنون . بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم . بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت. سوار شدیم و حرکت کرد. نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟ مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده . نرگس:چی !!!!!!! مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه . نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!! صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین . دلم داشت کباب میشد . نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان . نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم . به سمت پذیرش رفتیم. اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن . ۳ ساعت بعد در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در . نرگس خانم مثل مرده ها شده بود . رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه ! نرگس:نمیخواهم ممنون. مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید . نرگس:دست شما درد نکنه . به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!! بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون . دکتر:همراه بیمار ؟ مقداد:ما هستیم . دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما . مقداد:ممنون آقای دکتر . بعدش رفت . نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن . گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم. نوشته بود عزیز داداش(نرگس بانو) عزیز داداش(نرجس بانو) شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.... پ.ن:چم..نیما💔✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو باز کردم... خدایا چرا این همه اتفاق !!!... مقداد اومد داخل اتاق‌... مقداد:داداش !!! خوبی ؟ نیما:خ.خوبم خودشو انداخت داخل بغلم. گریه میکرد ! تا الان حالش رو انقدر بد ندیده بودم . فقط داخل هیئت اینطوری گریه میکرد ولی الان.... قطره های اشکش روی پوستم می چکید از حال خراب داداشم .... منم گریم گرفته بود ... حدودا بعد از ۵ دقیقه در باز شد و قیافه کیمیا توی چهار چون نمایان شد . رنگش از شدت سفیدی به گچی میزد . بعدش نرجس و نرگس وارد شدن و رسول که دم در وایساده بود و داشت گریه میکرد ....... کیمیا به زور خودش رو به تخت رسوند و سرش رو روی شونم گرفت و شروع کرد به گریه کردن . مقداد که انگار معذب بود ، کنار وایساده بود ولی هنوز از چشمای آبیش اشک میومد. مثل یه دریای طوفانی. کیمیا:فکر کردم خدا میخواهد این شونه ها رو ازم بگیره ! نیما: اشتب کردی خانم . همه زدن زیر خنده . رسول دور از چشم همه داشت جون میداد . صداش کردم . نیما: رسول داداش ، بیا ببینم . اومد نزدیک ، از اینکه زیاد بغضش رو قورت داده بود پرده های دماغش قرمز شده بود . نیما: بده بیرون گریت رو داداش ، بدونم دوسم داری 😂 نگاه مقداد کن چه خوب داره گریه میکنه ! راحت باش ! با این حرفم یهو زد زیر گریه ، فکر نمی کردم اینطوری بشه 😐 شدید داشت تو بغلم گریه میکرد. نصف لباسم خیس شده بود . از گریه های مقداد و کیمیا و رسول . ولی ..... نرگس و نرجس چی !؟ سرم رو بلند کردم و قد و بالای خواهرام رو بر انداز کردم . گفتم نیما: آبجی های گلم !!! چه خبر !!! نرجس: حشره 😒 بعد همه زدن زیر خنده. یه دفع دوتایی پریدن بغلم. ۱۰۰% اگه رژ لب میزدن الان کل صورتم قرمز میبود 😂❤️ تنها چیزی الان میخواستم آغوش خواهرام بود ... چقدر نگران بودم ! اون روز گذشت و هرچی سردار و سرهنگ و تمام دوستام اومده بودن دیدنم . کل راهرو پر شده بود از نظامی ها . هرکی میدید فکر میکرد که پایگاه نظامی شده 😂😜 با شوخی های بچه ها ، حال مقداد هم بهتر شده بود . پ.ن: 💕✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بیا بریم خونه ، خیلی زحمت افتادی ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ آقا محمد و عطیه خانم هم به عیادت اومده بودن . سه روز بعد مرخص شدم . این چند وقت مقداد عین فرشته دورم میچرخید . از بیمارستان تا خونه رو با مقداد رفتم . از قبل به کیمیا و نرجس و نرگس گفته بودم که مهمون داریم برای مقداد هم غذا درست کنن چون بعد این همه زحمت باید یه جوری جبران میکردم . ماشین وایساد . مقداد:خوب...نیما جان اینم...خونه :) نیما: که چی الان ؟🤨 مقداد:مگه نمیری ..خونه ؟ نیما:میرم ولییی......تنها.....نچ داداش . مقداد:یعنی چی ؟ نیما: گفتم خانم ها غذا درست کردن و تدارک دیدن ، بیا بریم خونه خیلی زحمت افتادی 😇 مقداد: نه به خدا نمیشه...آبجیم منتظره . نیما:زنگ بزن بگو شب میری خونش . مقداد:نمیشه نیما...درک کن برادر من. نیما: ببین من بدون تو یه چیزیم میشه ! خودت میدونی اگه چیزیم بشه ابجی نرگسم که هیچی ، ولی نرجس ولت نمیکنه ! بهم فشار نیار . مقداد: ای بابا ، این چه...بد بختی بود اخه ! نیما: من بدبختی ام !؟ ایییی دلمممم مقداد: نه داداش ... شوخی بود .... میام میام میام ☹️ نیما: آفرین ، ماشین رو میزنی پارکینگ یا همینجا ؟ مقداد: همینجا خوبه . نیما: نه دیگه ، نشد . میزنی پارکینگ . بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم . زنگ زدم و در رو باز کردن . مقداد که ماشین رو زد داخل پارکینگ با هم رفتیم بالا . چرا انقدر این بچه خجالتی بود آخه؟ انقدر سرش پایین بود نزدیک بود گردنش خورد شه.... بعد از چند دقیقه آقا محمد و عطیه خانم هم اومدن . جمعمون جمع بود . رسول که با نمکاش مجلس رو گرم کرده بود و دائما با آقا محمد و نرجس و نرگس درباره پرونده هاشون حرف میزدن . من و کیمیا هم وارد بحث شده بودیم . جاهایی که نیاز بود عطیه خانم هم شروع میکرد . ولی مقداد ..... انگار لبش رو دوخته بودن 😐💔 بهش گفتم نیما:مقداد خوبی ؟ مقداد:........ نیما: مقداد ؟ مقداد:......... نیما: آقا مقداد ؟ برادر من. مقداد:.......... یه نیشگون از پاش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد . مقداد:هوم ؟ نیما:کجایی؟ مقداد:همینجا نیما:معلومه تمیز 😐💔 ساعت ۱۲:۳۰ بود که ناهار خوردیم . الحق که دست پخت کیمیا عالی بود😋 بعد ناهار مقداد هر ۳ دقیقه یه بار میگفت مقداد: من دیگه برم . که آخرش هم با حرف آقا محمد سکوت رو ترجیح داد . محمد: پسرم چرا انقدر عجله داری ؟ مقداد: آخه دیرمه رسول: عه حرف زدن هم بلده ؟ نمیدونستم !😂 محمد: رسول 😡 رسول: چشم اقا محمد: جایی میخواهی بری ؟ مقداد: نه فقط ... زیاد زحمت دادم . محمد: تو رحمتی پسرم ، دیگه این حرف رو نزن چون خودم نمیزارم تا ساعت ۸ شب بری . مقداد با تعجب یه آقا محمد چشم دوخت . پ.ن: ایول ، ایول ، داش محمد رو ایول 😂❤️ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنونم نیما جان ، خدا حافظ. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از حرف آقا محمد مقداد هم یخش باز شد و تا میتونستیم شوخی کردیم و خندیدیم .... فکر نمیکردم آقا محمد انقدر پایه باشه ! همیشه فکر میکردم آقا محمد خیلی ساکت و اخمو هست . بر خلاف تصورم خیلی خوش خنده بود ! رسولم که دیگه نگم براتوووووونننن. اصلا نباشه نمیشه ! ساعت ۱۹:۳۰ بود که مقداد به زور آقا محمد رو راضی کرد که بره . همه به رسم مهمان داری دم در وایساده بودیم . مقداد با همه خدا حافظی کرد و در نهایت به من رسید. مقداد: خدا حافظ نیما جان. نیما: خدا حافظ داداش . مقداد رفت و منم بد بخت روزگار... کیمیا و نرگس و نرجس گرفته بودنم کار ! رسول هم رو مبل لم داده بود داشت خیار میخورد 😒💔 مثلا من مریض بودم. نیما: خانما من تازه مرخص شدم .... ظرف شستن کار رسوله نه من . کیمیا: مهمون تو بوده آقا نیما.😜 نرجس: راست میگه زن داداشم.😁 نرگس: تمیز بشور !😐 با همون دست کفی رفتم سمت رسول و ظرف شور رو کوببیدم تو صورتش تو شک بود . عینکش رو در آورد و مثل این کورا نگاهمون کرد...😂 نیما: بیا، نمیدونم نرجس به چی تو بله گفته آخه ؟ رسول: عههههههههه. نرجس: داداشششش نیما: از من که داداشتم حمایت نمیکنی نتیجش میشه این که نشسته لم داده برا من خیار میخوره . رسول: عهههههه نیما: عهههه و کوفت پاشو تن لش . بعد خواستم یکی بزنم بهش که بلند شد و دویید سمت آشپز خونه. آقا محمد و کیمیا و عطیه خانم با کمیل هم که از خنده سرخ شده بودن .😐 با کلی غر غر رفتم پای سینک . رسول کف میزد و من آب میکشیدم . به خودم که اومدم دیدم نرگس داره فیلم میگیره از مون 😂💔 پ.ن: پارت جدید...😜💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه بابا این چه حرفیه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 زمان خیلی سریع میگذشت و هر زمان بیشتر به پرواز نزدیک میشدیم . طولی نکشید که هواپیما روی خاک انگلیس به زمین نشست ... الان دیگه هویت من یک مامور اطلاعاتی اهل ایران نبود ... قرار بود یه شهروند ساده باشم ... اونم تو ++قلب خطر++ بخاطر مرگ مادر و پدر رسول عروسی ها رو عقب انداخته بودیم قرار بود عروسی رسول و نرجس توی هفته آینده باشه و عروسی منو و کیمیا هم دو هفته بعد از اونا ... این چند وقت زیاد اضافه کاری میرفتم درگیر پرونده های پیچیده قاچاق و دزدی بودم و انقدر کار رو سرم ریخته بود که اصلا وقت خونه اومدن نداشتم ... از طرفی دیگه برای هزینه عروسی پول بیشتری لازم بود ... امروز باید میرفتم خونه آقا محمد اینا و باهاشون درباره مراسم صحبت میکردم ... رسول هم که الحمدلله بچه پاک و سالمی بود و از قبل پول عروسی و همه چیز رو اماده کرده بود ... همه چیز داشت خوب پیش میرفت ... از اداره اومدم بیرون و سوار ماشین شدم نیما:سلام مقداد:سلام داداش ... کجا ببرمت؟ نیما:شرمنده نمی‌خواستم زحمت بیوفتی راه بیوفت ادرس میدم ... مقداد:نه بابا دشمنت .. چه زحمتی . توی راه کلی صحبت کردیم و بعد حدودا بیست دقیقه رسیدیم در خونه آقا محمد اینا . خواستم از ماشین پیاده بشم که دیدم نرگس با کیمیا اومدن بیرون . با تعجب به مقداد نگاه کردم . با مقداد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پیش اونا نیما:سلام نرگس:عه سلام داداش کیمیا:سلام مقداد:سلام کیمیا خانوم ، سلام نرگس خانوم . نیما:جایی میرید؟ کیمیا: دیدیم تو نمیای گفتیم بریم یه دور بزنیم ... بفرمایید بریم داخل ☺️ نیما: بریم...مقداد جان بیا داخل یه چایی بخور بعد برو زحمت افتادی. مقداد:نه داداش باید برم کار دارم . نیما:حالا بیا داخل چایی خوردی بعد برو دیگه مقداد:نه ممنونم .. با اجازه خدانگهدار . نیما:خدا به همراهت ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م