eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ رفتم و لباسم رو عوض کردم . یه بلوز قرمز با یه شلوار مشکی و یه شال کرم پوشیدم . شلوارم رو گشاد انتخاب کردم چون قرار بود دوربین وصل کنم و با اینکه میدونستم اقا محمد اجازه نمیده آقایون دوربین هارو کنترل کنن ولی باز هم رعایت کردم. برای اینکه خیلی خشک و خالی نباشه یکم کرم زدم صورتم و دلو به دریا زدم و رفتم طرف خونه بلیک . در زدم که درو باز کرد . کیفی که مثلا سوغات براش آورده بودم رو بهش دادم و وارد خونه شدم . گفتم نرگس:چه خونه قشنگی! بلیک:ممنون نرگس:خوب ، چه خبر؟ بلیک:تو بگو چه خبر؟خوش گذشت؟ نرگس: آره،بد نبود! بلیک:شالت رو در بیار ،من که شوهر ندارم! نرگس:نه با شال راحت ترم! بلیک:هرجور دوست داری! داشتم دنبال بهترین جا برای دوبینی که قرار بود داخل پذیرایی کار بزارم میگشتم . آها!پشت اون تابلو. رفتم نزدیک تابلو و از روی دیوار برش داشتم و گفتم نرگس:وای چه قشنگه!!! بلیک:ممنون،قابل نداره! نرگس:نه عزیزم ممنون. خیلی سریع دوربین خیلی کوچیکی که روی انگشتم بود رو کنار قاب تابلو قرار دادم و با احتیاط سر جاش گذاشتم . الان فقط دوربین تراس و آشپز خونه مونده بود! پ.ن:تا اینجا که با موفقیت بود!😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: هیچی نیست ، نترس ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ باید اول مال آشپز خونه رو کار میزاشتم برای همین رفتم داخل آشپز خونه پیش بلیک،خودم رو سرگرم حرف زدن باهاش کردم و در اولین فرصت که رفت تا میوه هارو روی میز بزاره ،سریع دوبین بعدی رو روی در یکی از کابینت ها قرار دادم ،دوربین ها خیلی کوچیک بودن و به راحتی به همه جا می چسبیدن! الان فقط مونده بود تراس ! رفتیم و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. یه دفع چیزی رو دیدم که تمام دنیا رو سرم خراب شد!!! بلیک یه پاکت سیگار از جیبش در آورد و به طرفم گرفت! گفت بلیک:افتخار میدی؟ نرگس:اهلش نیستم! بلیک:چیز خوبیه ها! نرگس:نه دوست ندارم! یهو فکری به ذهنم رسید،دود سیگارش بهترین بهونه برای تنگ نفس شدن بود! سیگارش رو روشن کرد و اولین دودی که بیرون داد شروع کردن به سرفه کردن. خودمه زده بودم به مردن و حتی خودم هم باورم شده بود!:) کشون کشون خودمو به تراس رسوندم و گفتم یه لیوان اب بیار! تا رفت آب بیاره دوبین آخر رو هم کار گذاشتم و تموم:)))))) سریع با یه لیوان آب برگشت ،آب رو خودم و گفت بلیک:چی شد یهو؟ نرگس:هیچی نیست،نترس، به دود حساسیت دارم! بلیک: چرا بهم نگفتی تا روشن نکنم؟ نرگس:گفتم ناراحت میشی! بلیک:نه بابا این چه حرفیه! پ.ن:ماموریت با موفقیت به پایان رسید! ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: من دیگه کم کم رفع زحمت کنم! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خودم یکم به موش مردگی زدم و بعد چند دقیقه رفتیم داخل . برای ناهار لازانیا و سالاد یونانی با دسر عربی درست کرده بود. خیلی بابت کیفی که براش برده بودم تشکر کرد و بالاخره ساعت ۵ شد و به بهانه این که میخواهم برم خونه مادر شوهرم از خونش زدم بیرون. نرگس:من دیگه کم کم رفع زحمت کنم! بلیک:چرا؟بودی حالا! نرگس:نه دیگه دیره میخواهم برم خونه مادر شوهرم گناه داره یه سر بهش بزنم . بلیک:باشه عزیزم خوش بگذره. نرگس:خدا حافظت عزیزم. بلیک:خدا حافظ از خونش زدم بیرون و سریع حاضر شدم و به سمت سایت حرکت کردم. به محذ رسیدن ریحانه پرید بغلم و گفت ریحانه: عالییییییییییییی بودییییییی! نرگس:ممنون ، دوربینا خوب جایی هست؟ ریحانه:بهترین جا! نرگس:خوب چه خبر؟ ریحانه:نرجس پای دوربیناس،چند ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. نرگس:خوب بهش بگو من داخل خوابگاه منتظرم ،شیفتش که تموم شد بیاد تا بریم خونه. ریحانه:باشه. رفتم داخل خوابگاه و چون خیلی خسته بودم و این چند روز هم مهمون داشتیم ، از فرصت استفاده کردم و خوابیدم . پ.ن: ببخشید اگه کمه ،ساعت ۶ صبح تایپ کردم😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تموم شد؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ حس کردم دارم تکون میخورم . چشمام رو که باز کردم نرجس بالا سرم بود. نرجس:پاشو کم بخواب نرگس! نرگس:ساعت چنده؟ نرجس:ساعت ۷ نرگس:تموم شد؟ نرجس: چی تموم شد؟ نرگس:کارت دیگه! نرجس:آره بابا،پاشو بریم خونه. بلند شدم و یه ابی به صورتم زدم. از در سایت که میخواستم بیام بیرون آقا محمد اومد جلوم ،بعد سلام و احوال پرسی گفت که کارم عالی بوده و به نرجس،گفت محمد:پُست رو به کی تحویل دادی؟ نرجس:به ریحانه! محمد:خوبه ، فقط نرگس خانوم شب حتما برگرد خونه ای که پیش بلیکِ بخواب ! نرگس:چشم آقا . رفتیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . بعد چند دقیقه رسیدیم. زنگ زدم که نیما در رو باز کرد . نرجس برای شام قرمه سبزی پخت بود . ساعت ۹ بود که شام خوردیم و بعد اون به تفریح و فیلم نگاه کردن گذشت. تا به خودم اومدم ساعت ۱۲ بود و باید برمی گشتم سایت و از اون طرف میرفتم خونه ای که کنار بلیک بود . وسایلم رو جمع کردم و نیما بردم سایت . بعد اون هم با آقا داوود رفتم به طرف اون یکی خونه و آقا داوود بعد اینکه منو گذاشت خونه خودش رفت. خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد. ساعت ۵ونیم بود که با صدای ساعت بیدار شدم . نمازم رو که خوندم و صبحانه خودم کم کم ساعت شده بود ۷ که حس کردم صدا هایی از داخل خونه بلیک میاد ! همون موقع بود که گوشیم زنگ خورد و ریحانه گفت که شب که من رفتم برای بلیک مهمون اومده ، یه مرد بوده ،تا الان بیدار بودن و داشتن حرف میزدن که یه دفع با بلیک دعواش شده! پ.ن:دعوا😁 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: شما کی هستی ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم در خونه بلیک و در زدم . می ترسیدم که برام اتفاقی بیفته . ولی باید می فهمیدم اون مرد کیه! بلیک در رو باز و گفتم نرگس:سلام عزیزم، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ بلیک:س.سلام ،ممنون شما خوبی نه چیزی نشده! نرگس:آخه یه صدایی اومد! همون لحظه مرد اومد جلو در و گفت امیر ارسلان:با زندگی شخصی مردم چی کار داری؟ نرگس:شما کی هستی و داخل خونه دوست من چی کار داری؟ امیر ارسلان:چییی؟بلیک این چی میگه؟ مگه ما زن و شوهر نیستیم؟ بلیک:ن.نه همون لحظه سیلی پسره روی صورت بلیک پیاده شد. از ترس ۱ قدم به عقب رفت! با داد گفتم نرگس:چی کار میکنی نکبت!ولش کن! وگرنه زنگ میزنم به پلیس! همون لحظه داخل گوشی ریحانه گفت ریحانه:آقا داوود الان میرسه ! سعی کن زیاد عصبانیش نکنی! قبلا پرونده این پسره رو خونده بودم اسمش امیر ارسلان بود ، همکار بلیک. چند دقیقه به جر و بحث گذشت که یه دفع آقا داوود بدو بدو از پله ها اومد بالا گفت داوود: چی شده! نرگس:سلام ، این مرده اومده خونه بلیک! امیر ارسلان:شما کی باشی؟ داوود:تو اینجا چی کار میکنی ؟ چرا مزاحم شدی؟ امیر ارسلان: به تو چه؟اومدم خونه زنم! بلیک:من زن تو نیستم! امیر ارسلان :خفه شو بلیک! داوود:یا همین الان گورتو گم میکنی یا... امیر ارسلان: یا چی؟ مصطفی داخل گوشی بهم گفت که آقا محمد گفته اجازه در آوردن تفنگ رو دارم! منم تفنگم رو در آوردم و گرفتم سمتش،که نرگس خانم و بلیک جیغ زدن ، بلیک بدو رفت طرف نرگس. داوود:وگرنه مغزت میره رو هوا !!! امیر ارسلان :یواش داداش!باشه باشه !میرم . بعد سریع از پله ها رفت پایین و گم و گور شد. ولی فرشید از داخل راهرو ها زیر نظرش داشت. داوود:نترسید تموم شد نرگس:اون تفنگ... داوود:میدونم ، اجازه دارم . بلیک:چی میگید شما! اون تفنگ رو از کجا آوردید؟اجازه چی؟ داوود:... پ.ن:حال کردید؟😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : مجوز دارم:) ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ اقا داوود گفت داوود:مجوز دارم ! بلیک:واقعا ؟ داوود:من اطلاعات مهمی از شرکتی که داخلش کار میکنم دارم ، باید بتونم از خودم محافظت کنم. بلیک:واقعا دستتون درد نکنه! نرگس:عزیزم بیا بریم داخل. بلیک رو بردم داخل خونمون و آقا داوود هم رفت سایت. صورت بلیک قرمز شده بود . کمی یخ آوردم که بزاره روش . بلیک:ممنون نرگس: خواهش میکنم، یه توضیح کامل میخواهم ،کی بود و چرا اومده بود خونت!اگه ما نبودیم که معلوم نبود چی میشد! بلیک:یکی از همکارامه ! داخل شرکت با هم آشنا شدیم. اسمش امیر ارسلانه ! نرگس:با تو چیکار داره؟ بلیک:قرار بود یه سری اطلاعات از شرکتمون بهم بده ، زده به سرش . نرگس:پس میگفت شوهرته! بلیک:نه بابا ، جلو شما اون طوری میگفت. نرگس:خوب ، بهش اهمیت نده ! اگه میخواهی امروز رو پیش من بمون! بلیک: نه به اندازه کافی مزاحم شدم تا الان، شاید بعدا اومدم ، فعلا باید برم کارای شرکت رو راست و ریست کنم. نرگس:باشه ، خدا حافظ. بلیک رفت ولی داشتم صدا های خونش رو با میکروفن گوش میکردم . رفتم خونه خودم . فکر نمی کردم ایرانی ها انقدر مهربون باشن . اگه بفهمند که من جاسوس هستم ! بازم انقدر مهربونن؟ فکر نکنم! با امیر ارسلان سر اینکه کی اطلاعات رو داخل عراق به احسان تحویل بده جنگمون شد . آخرش هم من باید تحویل بدم ! چیزایی که امیر ارسلان اورده بود رو کامل برسی کردم و دسته بندی کردم. اطلاعات بسیار مهمی درباره نیروگاه های هسته ای ایران بود. پ.ن:اینم ۲ پارت امروز 🌿 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: باید به MI6خبر بدم! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ وقتی حرفاشون رو درباره انتقال اطلاعات شنیدم سریع حاضر شدم و رفتم سایت. چند دقیقه بعد: نرگس:سلام ریحانه جان خوبی عزیزم ریحانه: سلام ممنون شما خوبی ؟کی اومدی؟ نرگس:اتفاقی نیوفتاده؟ ریحانه: چرااا،داشتن درباره انتقال اطلاعات حرف میزدن ، تو هم گوش کردی؟ نرگس:آره منم شنیدم ، به آقا محمد گفتی؟ ریحانه:نه !! نرگس:من بهش خبر میدم ، فعلا خدا حافظ. ریحانه:یا علی رفتم سمت اتاق آقا محمد و همه چی رو براش گفتم . محمد:خوب ، پس بالاخره کار خودشون رو کردن ! بعد تلفن رو برداشت و به همه اعلام کرد که ساعت ۱۱ صبح جلسه داریم . خیلی طول نکشید و ساعت ۱۱ شد . همه جمع شده بودیم . محمد:همون طور که نرگس خانم و ریحانه خانم میدونن سوژه قرار گرفته که آخر هفته اطلاعات تبادل بشه و خودش هم بعد چند روز به دار و دستش داخل عراق ملحق بشه. فرشید:کی و چه ساعت؟ نرگس:هنوز معلوم نیست چه ساعتی ، گفت که هماهنگ میکنه. داوود:قراره این تبادل بین بلیک و چه کسی باشه؟ ریحانه:همون طور که حدس زدیم بین احسان و بلیک داخل مرز های کشور عراق و ایران . سعید:داخل کدوم شهر مرزی؟ محمد:حدس میزنم که کردستان باشه! مصطفی:و اگه شهر دیگه ای بود چی؟ محمد:تا چند روز آینده معلوم میشه ، فقط گفتم که در جریان باشید ، اعلام آمادگی کنید ، سعید شما هم با گروه اقای جمالی هماهنگ کن که داخل عملیات کمک کنن،چند تا از بهترین نیروهاش رو میخواهم . سعید:چشم . محمد:راستی یه خبر خوب برای سعید خان،زینب خانوم(همسر سعید)کارش تموم شده و به زودی بر میگرده ایران... پ.ن:زینب هم داره بر میگرده😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: شما هم به کارت ادامه بده، اگه خسته شدی جات رو با نرجس خانوم عوض کن ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعید:واقعا؟ممنون آقا :):)؛) محمد:خوب سوالی نیست؟ ریحانه: آقا من همون کارای قبل رو انجام بدم؟ محمد:شما هم به کارت ادامه بده اگه خسته شدی جات رو با نرجس خانوم عوض کن. ریحانه:چشم داوود:آقا یه سوال!رسول رو نمیارید سر کارش؟بدبخت چند روزه اجازه ندادید بیاد سر کار! محمد:چرا،بهش نیاز داریم ، امیدوارم ادب شده باشه! سعید:۱۰۰ درصد!! محمد:بسه نمک نریزید ، مصطفی زنگ بزن به رسول و بگو از امروز میتونه بیاد سر کار!مرخصین اون روز از خرید برگشتیم . ۳ تا پیرهن خریده بودم . رها هم ۲ تا تونیک انتخاب کرد که خودم حسابش کردم و بهش گفتم که به هدیه حسابش کنه :))) داشتم با تلوزیون ور میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد. رها جواب داد بعد چند دقیقه گفت که یه مرده کارم داره . رفتم پشت تلفن رسول: بله؟ مصطفی:سلاااااام جغددد خودم ! رسول:کوفت مصطفی!برات دارم. مصطفی:اه اه اه ، آقای جغد برات خبر دارم ، اول اینو بگم صندلیت خیلی خوبه ، خیلی راحته!:) رسول: میرسیم بهم آقا مصطفی ! تازه اومدی رو صندلی من نشستی؟شانس آوردی، هر نیرو جدیدی میاد تا ۱ سال حق نداره روی صندلی من بشینه ! مصطفی:من با بقیه فرق دارم رسول:حرفت همین بود ؟وقت دنیارو فقط گرفتی ! مصطفی:بی ادب اصلا نمیگم که از امروز میتونی بیای سر کارت !ااععععععع گفتم! رسول: واقعا!ایووووووول مصطفی!ایول داداش!!!^-^ مصطفی:به قول آقا محمد نمک نریز ، بیا سایت، منتظریم. رسول: باشه الان میام!فدات شم مصطفی . مصطفی:جغغغغغغغددددد،خداحافظ. رسول:وقت دنیا رو گرفتی :/یاعلی. پ.ن:اینم از دیالوگ جغد آقا مصطفی😁😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به به سلطان خدمت به مردم 😜😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند ساعت مراسم تموم شد و به همه تسلیت گفتیم و اومدیم خونه. وقتی برگشتیم نیما همش توی فکر بود . براش آبمیوه و کیک بردم و ازش پرسیدم : نرگس:چیزی شده داداش؟ نیما:ها...نه نه...هیچی ! نرگس:دروغ ؟اونم به من ؟ نیما:اون دختره بود که خیلی گریه میکرد ! نرگس:خوب ! نیما:دختر فرماندتون بود ؟ نرگس:اره ، تو از کجا میدونی ؟ نیما:رسول گفت ، افتادم یاد خودمون، دلم براش کباب شد! نرگس:دلت چی ؟دلت چی؟ نیما:عههههههه، برو باباااااا ، کی جرئت داره با تو حرف بزنه ! نرگس:شوخی کردم،منم همینطور ، خیلی بی قراری میکرد ! همون موقع نرجس اومد و گفت که نرجس:نرگس اقا محمد زنگ زد و گفت که بری خونه کناری بلیک ، فقط بدو . نرگس:باشه ، هووووفففففف . رفتم و حاضر شدم و حرکت کردم به سمت خونه کنار بلیک . نزدیک های ساختمون زدم کنار و چادرم رو در آوردم . پ.ن:اینم پارت دوم امروز😊💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: واقعا ؟ چرا انقدر دیر بهم گفتی ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم داخل ساختمون ، همزمان با من بلیک از خونه در اومد و دوتا مرد هم پشت سرش بیرون اومدن ، داشت وسایل خونه بلیک رو میاوردن بیرون . یکی از مردا سرش رو بالا آورد ، آقا سعید بود !!! بلیک:سلام نرگس ، خوبی عزیزم نرگس:سلام ، ممنون تو خوبی ؟داری از اینجا میری؟ بلیک:ممنون، آره میخواهم برگردم خارج . نرگس:واقعا؟چرا انقدر دیر بهم گفتی ؟ بلیک:یه دفع ای شده . بعد خطاب به اون دوتا مرد گفت: بلیک:آقا حواست باشه نشکنه. نرگس:اینا کی هستن ؟ بلیک:کارگر ، گفتم بیان و برام وسایلم رو بیارن . نرگس:اها فکر نمیکردم که اقا سعید انقدر خوب کارش رو بدل باشه که حتی خودش رو به جای کارگر هم در بیاره . همون موقع اقا مصطفی داخل گوشی گفت مصطفی:نرگس خانوم دستور رسیده که شما باید وارد عمل بشید و دوربین ها رو از داخل خونه بردارید ، ممکنه پیداشون کنه . نرگس:بلیک جان بزار کمکت کنم. بلیک:نه ، کارام زیاد نیست . نرگس:دوست دارم کمکت کنم . رفتم داخل و اولین کاری که کردم نزدیک تابلو شد و دوربین رو ازش جدا کردم و گرفتم داخل جیبم و بعد اون تابلو رو بردم دم در . بعد اون هم به بهانه صندلی های داخل تراس دوربین اونجا رو کندم . و آشپزخونه هم که دیگه کاری نداشت! پ.ن:بلیک داره میره 😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دستت درد نکنه گلم با هم در ارتباط هستیم 😊 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از چند دقیقه که کمک کردم گفتم نرگس:عزیزم من باید برم ، یه کاری دارم . بلیک:دستت درد نکنه گلم نرگس:راستی منو فراموش نکنی ها! بلیک:با هم در ارتباط هستیم نرگس:باشه ، فعلا خدا حافظ بلیک:بای رفتم داخل خونه خودم ، چند با گوشیم زنگ خورده بود ، نگاه کردم ناشناس بود ، برای همین دیگه زنگ نزدم . شب رو خوابیدم و فردا صبح ساعت ۷ رفتم اداره . وقتی رسیدم رفتم روی میز خودم که دیدم یه پرونده سر میزه ، برش داشتم و به اطراف نگاه کردم ، یهو یه صدا از پشت سر اومد برگشتم دیدم آقا رسوله . رسول:سلام، آقا محمد گفت چون پنجشنبه اولین ماموریت دستگیری شما و نرجس خانومه این رو بهتون بدم و بگم که بخونید و اماده باشید . نرگس:سلام ، ممنون ، همین یدونه ؟ رسول:نه ۲ تا بود مال نرجس خانوم رو بهش دادم ، اینم مال شما . نرگس:مگه نرجس اینجا بوده؟ رسول: یه سر اومدن و رفتن ‌. نرگس:بازم ممنون . بعد هم بدون توجه بهش نشستم روی صندلیم و شروع کردم به خواندن . به خودم که اومدم ۲ ساعت گذشته بود . از ۸ اینجا بودم و الان ۱۰ بود !!! صبحانه هم نخورده بودم . از توی کشو ی میزم یدونه کیک برداشتم ، رفتم داخل خوابگاه و یدونه قهوه درست کردم که با کیکم بخورم . داشتم از پله ها پایین میومدم که یه دفع ...!!!!!!!!!!!!!!! پ.ن:بمانید در خماری 😌😈 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: این چه کوفتی بود !!! عیب نداره ، بفرمائید ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ داشتم از پله ها پایین میومدم که یه دفع پام سُر خورد و نزدیک بود بیوفتم که... ریحانه داشت از پله ها بالا میومد و یه سری کاغذ دستش بود ‌. پام سر خورد نزدیک بود بیوفتم که ریحانه دستمو گرفت ولی قهوه ام ریخت روی کاغذ هاش !!! نرگس:این چه کوفتی بود!!! ریحانه:عیب نداره ،بفرمائید همشون خراب شد !!! نرگس: آخ شرمندم !!! به خدا پام سر خورد!!! ریحانه :عیب نداره ، دوباره مینویسم . همون موقع آقا علی (سایبری)اومد و گفت علی:سلام، ببخشید اینجا آب ریخته ، شرمندم ، تا رفتم دستمال آوردم طول کشید . نرگس:عیب نداره. با ریحانه رفتن و دوباره برا خودم قهوه ریختم و بعد به ریحانه کمک کردم تا دوباره کاراش رو انجام بده. ساعت ۳ ظهر بود که برگشتم خونه . وقتی داخل شدم دیدم که عمو عماد و زن عمو هستن خونمون. از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم،بدو بدو رفتم و پریدم بغل عمو بعدش هم زن عمو !!! پ.ن:خدمتتون 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نیما راست میگی ؟؟؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرچی گشتم بلیک نبود . از اون ۱۶ نفر ، فقط ۴ نفر مونده بودن که ۳ نفر اونا رو هم گرفتیم . الان فقط بلیک مونده بود ، هرچی نگاه کردم نبود! یه دفع از پشت دیوار اومد بیرون و از پشت به شون من شلیک کرد ! تا برگشتم از در رفت بیرون و فرار کرد . با همون دست زخمی شروع کردم دنبالش دویدن . بعد کلی تلاش گرفتمش از پشت و ریحانه رسید و بهش دست بند زد . نرجس کمکم کرد تا برم پیش ماشین ها . مشغول بستن دستم بودیم که ریحانه و معصومه بلیک رو اوردن وقتی که چهره منو دید با لکنت گفت: بلیک: ت...تو...نرگس....چطور نرگس:فکرشم نمیکردی نه؟خیلی خنگی !تمام مدت با دوربین هایی که کار گرفتم داخل خونت زیر نظرت داشتیم ! بلیک:باید تیر رو یکم بالاتر میزدم تا مغزت بره رو هوا ! دیگه بهش محل نزاشتم و به ریحانه گفتم نرگس:میشه زود تر بریم پیش،آقا محمد اینا ؟ دستم خونریزی شدید داره! ریحانه:اینجا که بیمارستان نیست ! باید بریم قصر شیرین! تا اونجا هم خیلی راهه ! میتونی تحمل کنی؟ نرگس:بریم پیش آقا محمد حالا یه کاری میکنیم ! باشه ای گفت و سوار ماشین شدیم. معصومه و نرجس پشت کنار بلیک بودن. من و ریحانه هم جلو . زود تر از مرد ها رفتیم پیش اقا محمد و بعد از تحویل بلیک به نیرو ها اقا محمد گفت محمد:خوش چطور پیش رفت؟کشته ؟زخمی ؟ ریحانه:نرگس یه تیر خورده به کتفش ولی کس دیگه ای نیست! محمد:الان کجاست؟ ریحانه:داخل ماشین ، منتظره ببینه شما چی میگید ؟ محمد:با بالگرد ببریتش قصر شیرین، اونجا بیمارستان صحرایی بچه های سپاه هست ، تا تیر رو در میارن بعد اون هم منتقل بشه به تهران . ریحانه:باشه محمد:همراهش فقط نرجس خانوم باشه، بقیه برای محافظ بلیک تا انتقالش میدن تهران . نرجس:چشم رفتم سمت ماشین . در رو باز کردم و به نرگس کمک کردم که اومد بیرون . خیلی خون ازش رفته بود و به زور راه میرفت . سوار بالگرد شدیم و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم . بعد چند دقیقه فرود اومدیم و به سرعت نرگس رو به بیمارستان منتقل کردیم . پ.ن:تموم😂😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهتره؟ از اولش هم خوب بودن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در زدم و رفتم داخل . داوود:سلام آقا ، خسته نباشید. محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟ داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟ محمد:بععله. داوود:چطور بود؟ محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه ! داوود:ببخشید محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی . داوود:واقعا؟ محمد:بعععله داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته . محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی . داوود:چشم . از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن . دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم . خیلی استرس داشتم ! در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد. محمد:مشکلی پیش اومده ؟ نرجس:نه آقا . محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟ نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم ! محمد:بگید ، منتظرم ! نرجس:همینجوری که نمیشه گفت ! محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟ نرگس:نه محمد: حقوق ؟ نرجس:نه نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم . محمد:بفرمائید ! نرجس:آقا !!!.... محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه . نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود . محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟ نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید . محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری ! نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه ! محمد:چی ؟ نرجس:کیمیا خانوم . میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!! محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری ! نرگس:واقعا ؟! نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!! محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید . نرگس:ممنون بعد از اتاق اومدیم بیرون . با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم . برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه. در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت نیما:کیه؟ نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟ نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست ! نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی ! نیما:رمز عبور ؟ نرجس:نیمااااا نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟ نرگس:ذلیل شده باز کن این درو . یهو یه چیزی به فکرم رسید . نرگس:آخ دستم ، آخ بعد نشستم روی زمین . نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن . نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده . نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه . نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!! ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده ! تا بالاخره رسیدیم به خونه . نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا . نیما:خانم پلیسه غلط کردم . نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت ! نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟ نرجس:نمیگم ! نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم ! نیما:به خدا میکشمتون ! نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی ! بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉 نرجس ادامه داد نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه ! نیما:شوخیه؟ نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی . نیما:باشه بازم ممنونم ازتون ! نرگس:سلامت باشی . از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار! نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد ! شب موقع شام نرجس:داداش جان بیا غذا ! نیما:نمی خورم . نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی ! نیما:ولم کنید اهههههههه بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم . رفتم دنبالش . آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه ! نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟ نیما:نرجس ترو خدا ولم کن ! نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟ نیما:هیچی برو بیرون . خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم . نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری ! مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد . نیما:راست؟؟؟؟ نرجس:راست راست !!! نیما:خدا نگم چیکارتون کنه . نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉 نیما:بعععللللهههه😈 ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود . با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه ! زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید ارسلان:بله؟ نیما:منم ارسلان جان ، باز کن. ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید. بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال. روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست . خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده . روبه ارسلان گفتم . نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟ بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم . رادوین:وایسا . بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت رادوین:بشین ! نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود ! بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم . نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟ رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم ! نیما:چی ؟حرف مُفت؟ ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن ! نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟ رادوین:من نرجس رو دوست دارم . نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟ رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟ نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه ! رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟ نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه ! بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم ! رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم ! تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم ! بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین ! چند ثانیه گیج بودم! چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم ! هرچی حرس داشتم خالی کردم ! ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا . مهتاب:چه خبره! نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره ! مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟ رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم. عمه مهتاب:خوبی نیما ؟ نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟ مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام ! خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت. نیما:چه خبره؟ مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه ! نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم ! ارسلان :باشه . سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پ.ن: دعوا 🥊🥋 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالم خوبه بابا هیچی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم درمانگاه. پرستار پنبه بتادینی رو روی صورتم میزاشت ،خیلی سوزش داشت ! ولی چیزی نمیگفتم تا ارسلان الکی ناراحت نشه . یه جا بتادین رفت توی یکی از زخم ها ،آی بلندی گفتم که ارسلان گفت ارسلان: یواش تر ! کشتید مریض رو ! پرستار:به من چه! به خاطر بتادینه ! بعد ۱ ساعت تموم شد . روی ابروم کمی پاره شده بود ، که ۱ بخیه خورد . رفتم ارسلان رو رساندم و ار اون طرف رفتم خونه . نرگس با بی خیالی در رو باز کرد و وقتی چهره منو دید ۱قدم عقب رفت و جیغ بنفشی کشید که گوشام شروع کرد به سوت زدن! نیما:یواااااااش نرگس:صورتت چی شده ! نیما:صورتم رو ول کن ، گوشم کر شد ! نرگس:بیا ببینم ! بعد صورتم رو گرفت تو دستش و گفت نرگس:کی این کار رو کرده ! نیما:ول کن بابا ‌ نرگس:الان خوبی؟ نیما:حالم خوبه بابا هیچی نیست! همون لحظه نرجس اومد بیرون از اتاقش ، تا منو دیدم خواست داد بزنه که گفتم نیما:جیغ تو بد تره ، ترو خدا جیغ نزن ! توضیح میدم ! نرجس:منتظرم! نیما: یه درگیری کوچیک با رادوین بود ! نرجس:قشنگ معلمه چقدر کوچیک بوده که اینطوری داغون شدی آقا نیمااا.برای خواستگاری با این صورت بری به نظرت بهت دختر میدن ؟کامل تعریف کن وگرنه میرم در خونشون ! نیما:باشه بابا چرا داغ میکنی؟ (موبه مو با تمام جزعیات توضیح میده) تموم! نرگس:همین؟ براش دارم ، پسره پر رو ! نیما:نرگس جان بسه ، مهم اینه که مشکل حل شده ! نرگس:فردا مراسم خواستگاری ! زنگ میزنم به آقا محمد که بیوفته برای پنج شنبه هفته بعد . نیما:نههههههه ، عیب نداره ! نرگس:من خودم اگه یکی با این ریخت بیاد خواستگاریم با جارو بیرونش میکنم ! اون وقت کیمیا خانوم تو رو ببینه چی میکنه ! نیما:باشه ، هر طور راحتی ! زنگ زدم آقا محمد و براش توضیح دادم ، گفت که همون فردا شب بیاید !😳 نرگس:آخه آقا محمد:انشالله فردا شب فقط برای آشنایی بیشتر بیاید ، من برای کیمیا توضیح میدم که چی شده ، دختر عاقلیه ، درک میکنه ! نرگس:واقعا؟کیمیا خانم ناراحت نشن یه وقتی ! محمد:نه ، شما تشریف بیارید ، منتظریم. پ.ن:کیا خوشحالن ؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کمیل بابا بیا کمک ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود . ساعت ۶ صبح با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه . محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره . از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم . محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش . مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت ! همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن ! محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم! سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه! همه:چشم. محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید . سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟ محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه . سعید:ممنون محمد:دیگه؟ فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...! محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟ همه:نه محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید . همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟ چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا . آقا محمد صدام زد محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟ فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..! محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟ فرشید:ممنونم آقا عالیه ! محمد:فقط ... چی؟ فرشید:چی؟ محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه . فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂) محمد:چشمات منور به ضریح آقا :) فرشید:سلامت باشید! محمد:الان برو سر کارت دیگه . فرشید:خسته نباشید ، با اجازه . پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از به پایان رسیدن جلسه با آقای شهیدی رفتم داخل اتاق بازجویی. بلیک تا منو دید لبخند ژیگولی تحویلم داد 😒 با اخم کنار دیوار وایسادم . آقای شهیدی:خوب خانم پاتاکی اینم از عمل به قول ما شما حالا نوبت شماست که حرف بزنید. بلیک:میخواهم با نرگس تنها باشم ، تنهای تنها ، من فقط با نرگس حرف میزنم ! شهیدی: این خارج از قوانین اینجاست ، بهتره همکاری کنید . بلیک:همین که گفتم ! نمیدونم آقا محمد چی داخل گوشی به اقای شهیدی گفت که از روی صندلی بلند شد و شهیدی: باشه ، ولی یادتون باشه الان دیگه بهانه ای نداری . بعد از اتاق بیرون رفت ، منم رفتم جلوی بلیک نشستم . بلیک:س..سلام نرگس:سلام ، خوب ، بگو بلیک:لطفا بهشون بگو که میکروفن ها و دوربین ها رو خاموش کنن ، اینی که ازت خواستم واقعی هست ، شوخی هم نمیکنم ! به دوربین گوشه اتاق نگاه کردم و با سر علامت دادم که انجام بدن ، بعد چند دقیقه آقا محمد داخل گوشی بهم گفت که محمد:دوربین ها و میکروفن ها غیر فعاله ، حالا نوبت بلیکه ! نرگس: اینم از این حالا بگو ؟! بلیک:تو من رو بهتر از همه میشناسی ، کمکم کن ! پ.ن: از نرگس کمک خواست 😳 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رئیسمونه!!! ترو خدا !هر کاری میکنم فقط کمکم کن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرگس:چیییی!!!! بلیک:ترو خدا ! هر کاری میکنم فقط کمکم کن ! نرگس:میدونی این حرف تو روی روند دادگاه تاثیر میزاره ! بلیک: منظور من اون کمک نیست ! کمکم کن که از دادگاه تخفیف بگیرم ! قبل از اینکه بدونم منظورش چیه خیلی عصبانی بودم ولی الان نه ! دستای یخ کردش رو گرفتم و گفتم نرگس: اگه به ما کمک کنی و حرف بزنی مطمئن باش برای تخفیف میگیریم ! حالا بگو رکس کیه !؟ بلیک: قول میدی ؟ نرگس:قول میدم بلیک: رئیسمونه !!! نرگس:کجاست ؟ بلیک: MI6 نرگس: چند جاسوس دیگه داخل ایران دارید ؟ بلیک: فقط من و احسان و امیر ارسلان هستیم . نرگس: برای چی اومدید ایران ؟ بلیک: اطلاعات بانک ها و شرکت های ایرانی رو برای MI6جمع آوری میکردیم . نرگس: از رکس برام بگو ! بلیک: مسئول همه این کارا اونه ، هست انگلستان ، شما نمی تونید بگیریتش ، چون مدرکی ازش ندارید . نرگس: از خصوصیات ضاحری و اخلاقیش بگو ؟ بلیک: یه پسر جوونه ، قد بلند داره . نرگس: بیشتر بگو . بلیک: من فقط چند بار باهاش دیدار داشتم ، زیاد چیزی ازش نمیدونم ! نرگس: الان با بچه های چهره نگاری باید همکاری کنی ، میری و هرچی از رکس دیدی رو میگی ، سعی کن کوچک ترین چیزی جا نمونه ! بلیک: باشه . از اتاق بیرون اومدم و میکرفن روی خودکارم رو خاموش کردم ، نفهمیده بود که صداش رو ضبط کردم ! راهم رو به سمت اتاق آقا محمد کج کردم . ۳ دقیقه بعد خودکار رو روی میز گذاشتم . محمد:کارت عالی بود ! نرگس:ممنونم ، با اجازه خواستم بیام بیرون که آقا محمد گفت محمد:راستی! نرگس: بله ؟ محمد: قبل از اینکه بریم کویت به نیما جان بگو که کارا رو تموم کنه ! مشخص بشه که همدیگه رو میخواهن یا نه ! نرگس: آقا نیمای ما کیمیا جان رو ۱۰۰% میخواهد ، اگه کیمیا جان هم مشکلی نداره که یه خطبه عقد ساده بخونیم بینشون و بعد از عملیات کویت مراسم عقدشون رو برگزار کنیم :) محمد: باشه نرگس: با اجازه . محمد: خدا حافظ پ.ن: نیما و کیمیا 🤤 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نی نی بابایی چطوره ؟ فرشییییییییددددددددددد ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂 فرشید:چرا جیغ میزنی اخه ! مریم:خوب ترسیدم ! فرشید:ترس نداره آخه ! مریم:ببرش بیرون ! فرشید:بیا آه . بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!! منم از خنده قش کرده بودم ! از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم ! همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش . وقتی رسیدیم در خونه گفتم فرشید:مریممممم؟ مریم:هم؟ فرشید:ببخشید دیگه! مریم:بخشیدم 😜 فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها ! مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟ فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊 مریم:باشه! بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم . حال! کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی ! زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت . همه برگشته بودن سمت دستشویی ! بعد چند دقیقه اومدن بیرون. نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش . مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد . سعید: چش شد یهو؟ زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه . سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶 بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم . اصلا حالش خوب نبود . صبحانه هم نخورده بود ! بالا اورده بود و ضعف کرده بود ! بهش آبمیوه میدادم نمیخورد ! نرگس:نرجس خوبی؟😳 نرجس:آ..آره آره ... خوبم . نرگس:معلومه اصلا 😒 بعد نشستم سر جام . تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست. از هواپیما پیاده شدیم . پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم داخل اتاق خودم و داشتم از خنده ضعف میرفتم :/ نمیدونم چم بود ! چرا جلوی نرجس خانوم انقدر عصبی و نگران بودن ! سعی میکردم خیلی با ادب حرف بزنم ! حدودا ۲ ماهی میشد که این حس رو داشتم و امروز کاملا قبول کردم که ... عاشق شدم ...! تا حالا به کسی نگفته بودم ولی چند وقت پیش رها بهم گفت رها: رسول چته چرا مثل کسایی که عاشق شدن رفتار میکنی؟😳 اون زود تر از خودم فهمیده بود ! با صدای در از فکر بیرون اومدم و رفتم سمت در. کارمند هتل: سلام آقا رسول: سلام ! کارمند: ناهارتون رو آوردم :) رسول: بله، ممنون ، بفرمایید . در رو کامل باز کردم که اومد داخل و ناهارم رو روی میز چید و رفت. بعد از خوردن ناهار قرار بود بریم دیدن بچه های اطلاعات مستقر در کویت . ۱ ساعت بعد محمد: همینجاس ، وایسا وارد یه رستوران شدیم ، آقا محمد اشاره کرد که سر یه میز بشینیم . من و نرجس و رسول و محمد و فرشید بودیم. ریحانه و معصومه و سعید و داوود و مصطفی هم روی یه میز دیگه‌. گارسون اومد و سفارش هارو گرفت . همین موقع بود که یه خانم و ۳ تا آقا از در داخل اومدن و راهشون رو به سمت ما کج کردن . وقتی از کنار ما رد شدن یه کاغذ روی میز گرفتن که روی آدرس نوشته بودن . بعد خوردن سفارش ها رفتیم به اون ادرسی که داده بودن . زهرا: سلام ، زهرا هستم نرجس: سلام عزیزم ، منم نرجس هستم . همه خودشون رو معرفی کردن . قرار بود فردا نه پس فردا عملیات داشته باشیم. توی این گیر و دار اقا رسول یه جوری بهم نگاه میکرد :/ فکر کنم هنوز تو شک چمدون بود 😂 پ.ن: رسول عاشق شد😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تلفن زنگ خورد !😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم . حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار . ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار . داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن. دستام رو شستم و رفتم پای آیفون. یه مرد بود . جواب دادم نرگس:کیه !؟ مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟ نرگس:بله بفرمایید !؟ مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟ نرگس:چند لحظه صبر کنید. چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در . نرگس:بفرمائید !؟ مقداد :ببخشید مزاحم شدم . من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم . نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم . مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم . نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم . مقداد:هههههه، باشه ): رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (: رفتم دم در و گفتم نرگس:بفرمائید. یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما. لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳 خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧 یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه . منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم . هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی . دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن 😂 پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁.... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: پسر خوبیه ، همکارمه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سبزی ها رو پاک کردم و شستم . در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂 ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن . داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂 نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟ نیما:پسر خوبیه همکارمه . نرگس:اره خودش گفت نیما:تازه از آلمان برگشته نرگس:رفته بود تفریح !؟ نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐 نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂 نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!! نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟ نیما:پس چی فکر کردی 😒😂 نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐 نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟ نیما:همکار من نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟ نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟ رسول:سلامتی نیما:خانواده خوبن !؟ رسول:ممنون ، سلام دارن . نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂 رسول:نه بابا این چه حرفیه ! نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡 نیما:بابا غلط کردم. نرجس:اونم خیلی زیاد ! نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم . انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت ! همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂 مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه. سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم . تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی ! بلند شدم و سر تخت نشستم . ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم. لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت . خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!! ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !... دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!! پ.ن:معصومه ...😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خبر از نیما !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ ۳ماه بعد آقا داوود با معصومه عقد کرده بودن و تمام بچه های سایت به خاطر اتفاق های اخیر خیلی پر انرژی بودن. با تمرکز بیشتر کار هاشون رو انجام میدادن و انگیزه بیشتری داشتن . ساعت ۱۰ صبح جلسه داشتیم. همه داخل اتاق آقا محمد بودیم که خودش هم وارد شد و بعد از سلام دادم خیلی عصبی سرش رو داخل دستاش گرفت !!! قیافه به هم ریخته آقا محمد حال مارو هم بد کرده بود و هرچی فکر بد به ذهنمون رجوع کرده بود . بعد از چند دقیقه آقا سعید زبون باز کرد و گفت سعید:آقا... آقا محمد زد تو حرفش و گفت محمد: حرف نزن سعید ..... ۹ دقیقه به همین روال گذشت و که بالاخره آقا محمد گفت محمد:خوب .... باید بگم که .... رکس به ایران اومده .... همه با تعجب به آقا محمد خیره شده بودیم !!! داوود:مگه دیوونه شده !!! محمد:انگار که همینطوره !!! نرگس:اصلا امکان نداره آقا ! اون خودش میدونه که تمام اعضای گروهش رو گرفتیم ! پس چرا خودش اومده ! محمد: مطمئن نیستم ولی ... بازم مورد داخل کشور داره یا شاید هم ... هههه...نمیدونم !!! اینو گفتم که همه از همین الان سر این موضوع کار میکنید تا متوجه بشید که چرا اومده ایران ... همه:چشم ساعت ۱۹ بود که بابا برگشت و سفره رو انداختیم تا شام بخوریم . بابا پرسید محمد:چه خبر کیمیا جان!؟ کیمیا:هیچی ، امروز عملیات دستگیری یه گروه قاچاقچی رو داشتیم . محمد:خوب پیش رفت !؟ کیمیا:اره محمد:چه خبر از نیما؟ کیمیا:سلام داره . محمد:شما چی عطیه خانم !؟ عطیه:والله ما هم همون کار همیشگی. محمد:اوهم ، خوب اقا کمیل؟ کمیل:مشغول درس... محمد:آفرین. بقیه شام رو در سکوت خوردیم و بعد از جمع کردن سفره ، هرکس رفت سر کار خودش. پ.ن:رکس ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: داستان تازه شروع شده ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد . به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ... با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم ! چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد ! به سمت نیما دویدم . اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن . رفتم نزدیک و بلندش کردم. بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی. منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم . با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم . روز پنجم بود که خونه بودم . بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن . با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم. نرگس:بله ؟ مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟ نرگس: ممنون مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟ نرگس:باشه آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم . به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه ! بازم بین حرف زدنش مکث میکرد . با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم نرگس:سلام ، چی شده !😶 مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم. نرگس:کجا ! مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم. نرگس:ب.باشه رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و .... از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در . نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون.... مقداد:ممنون . بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم . بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت. سوار شدیم و حرکت کرد. نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟ مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده . نرگس:چی !!!!!!! مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه . نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!! صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین . دلم داشت کباب میشد . نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان . نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم . به سمت پذیرش رفتیم. اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن . ۳ ساعت بعد در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در . نرگس خانم مثل مرده ها شده بود . رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه ! نرگس:نمیخواهم ممنون. مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید . نرگس:دست شما درد نکنه . به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!! بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون . دکتر:همراه بیمار ؟ مقداد:ما هستیم . دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما . مقداد:ممنون آقای دکتر . بعدش رفت . نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن . گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم. نوشته بود عزیز داداش(نرگس بانو) عزیز داداش(نرجس بانو) شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد.... پ.ن:چم..نیما💔✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م