🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_هفتم
#نرگس
سعید:واقعا؟ممنون آقا :):)؛)
محمد:خوب سوالی نیست؟
ریحانه: آقا من همون کارای قبل رو انجام بدم؟
محمد:شما هم به کارت ادامه بده اگه خسته شدی جات رو با نرجس خانوم عوض کن.
ریحانه:چشم
داوود:آقا یه سوال!رسول رو نمیارید سر کارش؟بدبخت چند روزه اجازه ندادید بیاد سر کار!
محمد:چرا،بهش نیاز داریم ، امیدوارم ادب شده باشه!
سعید:۱۰۰ درصد!!
محمد:بسه نمک نریزید ، مصطفی زنگ بزن به رسول و بگو از امروز میتونه بیاد سر کار!مرخصین
#رسول
اون روز از خرید برگشتیم .
۳ تا پیرهن خریده بودم .
رها هم ۲ تا تونیک انتخاب کرد که خودم حسابش کردم و بهش گفتم که به هدیه حسابش کنه :)))
داشتم با تلوزیون ور میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد.
رها جواب داد بعد چند دقیقه گفت که یه مرده کارم داره .
رفتم پشت تلفن
رسول: بله؟
مصطفی:سلاااااام جغددد خودم !
رسول:کوفت مصطفی!برات دارم.
مصطفی:اه اه اه ، آقای جغد برات خبر دارم ، اول اینو بگم صندلیت خیلی خوبه ، خیلی راحته!:)
رسول: میرسیم بهم آقا مصطفی ! تازه اومدی رو صندلی من نشستی؟شانس آوردی، هر نیرو جدیدی میاد تا ۱ سال حق نداره روی صندلی من بشینه !
مصطفی:من با بقیه فرق دارم
رسول:حرفت همین بود ؟وقت دنیارو فقط گرفتی !
مصطفی:بی ادب اصلا نمیگم که از امروز میتونی بیای سر کارت !ااععععععع گفتم!
رسول: واقعا!ایووووووول مصطفی!ایول داداش!!!^-^
مصطفی:به قول آقا محمد نمک نریز ، بیا سایت، منتظریم.
رسول: باشه الان میام!فدات شم مصطفی .
مصطفی:جغغغغغغغددددد،خداحافظ.
رسول:وقت دنیا رو گرفتی :/یاعلی.
پ.ن:اینم از دیالوگ جغد آقا مصطفی😁😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
به به سلطان خدمت به مردم 😜😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م