🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_نهم
#نرجس
بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن .
آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن .
برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ....... دنیا رو سرم خراب شد.
زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم .
زینب: خوبی نرجس؟
نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!!
زینب: چی !!!!
نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟
بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد .
نمیدونم چم بود !
بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت
دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔
هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد !
همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر !
آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان .
زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت
سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل .
با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم ....
پ.ن: یعنی میمیره !؟
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خدای من ، نههههههههههه
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده: آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دهم
#نرجس
بغض کرده بودم .
کنار تختش وایسادم و خیره شدم به پنجره.
باید چی میگفتم ؟
بسم الله
نرجس: آقا رسول.....میدونم میشنوی ولی نمیتونی جواب بدی .
ترو به جون خواهرت پاشو بابا این چه وظعشه !😭
میدونی مادر و پدرت منتظرتن ؟
توی مانیتور نگاه کردم و دیدم سطح هوشیاریش داره میره بالا !!!
داشتم از خوشحالی قش میکردم
نرجس: ببین اقا رسول ، با یه گلوله زمین گیر شدی ؟ بابا پاشو کم مسخره باش ، دکترا گفتن که میمیری ولی ، من میدونم که میمونی پیشمون .
دِ پاشو دیگه اه ! ببین آقا علی الان نشسته پشت میزت ها ! تازه خبر آوردن که برای آجیت خواستگار اومده ، تو که نمیخواهی بدون حضور شما شوهر کنه ها ؟؟؟ بابا جوونی حالااا ، پاشووووو.
این مسخره بازی ها چیه !؟ راستی ، به نفع شماست که زود تر پاشی چون میخواهم یه درس درست و حسابی بهت بدم تا یادت نره منو نباید به اسم صدا کنی
همینطوری داشتم حرف میزدم که دکترا ریختن داخل و بیرونم کردن !
با تعجب به اتاق نگاه میکردم که زینب اومد سمتم و گفت
زینب: چی شده نرجس !؟
نرجس: ن..نمیدونم
فکر کردم همه چی تموم شد
نشستم زمین و داد زدم
نرجس: خدای من نههههههههه ، چرا آخه !؟ به پیر به پیغمبر ریحانه پس بود !😭
دکتر با خنده اومد بیرون و گفت
دکتر: خانم چی کار کردی !؟ این یه معجزس !😳
نرجس: چی شده !؟
دکتر: سطح هوشیاری بالا رفته و تا چند دقیقه دیگه به هوش میاد !😄
همه از خوشحالی گوشی به دست شدن و شروع کردن به زنگ زدن و خبر دادن .
منم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
ساعت ۲۲:۱۷ دقیقه
#رسول
هرچی میگفت می شنیدم ، سعی میکردم جواب بدم ولی نمیتونستم .
یه دفع همه چیز برام شد سیاهی مطلق !
نمیدونم چقدر گذشته بود که آروم چشمام رو باز کردن .
چشمام شدیدا میسوخت و بدنم بی حس بود.
فقط میتونستم نک انگشتام رو تکون بدم .
کم کم گردنم رو هم تکون دادم و با دردی که داخل وجودم پیچید آخ بلندی گفتم که سعید در اتاق رو با ترس باز کرد و با دیدن چشمای بازم اومد و پرید بغلم !
یکی نیست بگه اگه روانی خوب من تیر خوردم بدنم درد میکنه، چرا مثل ندید بدید ها میکنی ؟😒😂
بعد اون داوود و فرشید و اقا محمد و مصطفی اومدن داخل و هرکی شروع کرد برای خودش سوال پرسیدن .
منم که انگار فکم قفل شده بود و نمیتونستم جواب بدم.
سرسام گرفته بودم که یه دفع فکم آزاد شد و داد زدم
رسول: ترو خدا .... ترو خدا ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
و همه جا شد سکوت مطلق .
اقا محمد گفت
محمد: رسول خوبی ؟
رسول: دونه ....دونه .....حرف بزنید !
داوود: حالا تو شدی دهقان فداکار ، اونم برای کی؟ برای نرجس خانم !!
همه زدن زیر خنده که مصطفی گفت
مصطفی: جغد خودمی 😁 همچین خودتو تو دل نرجس خانم جا کردی فکر کنم تا پاتو از بیمارستان بزاری بیرون بهت بعله رو بده 😂
همه بازم خندیدن !
گفتم
رسول: کی بهتون گفت !
همه اشاره کردن به سعید .
سعید: منم از زبون زینب شنیدم باور کنید !😐
رسول: دارم برات! اگه صوت حرف زدنت با زینب خانم پشت تلفن رو پخش نکردم تو سایت ، حالا ببین 😒😂
سعید: ای بابااااااا
بعد رفت بیرون از اتاق .
کم کم بچه ها رفتن بیرون و منم به قصد استراحت خواستم چشم رو هم بزارم که یه دفع..............
پ.ن: اینم از رسول 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کار ساز بود هااااا !؟😂
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دوازدهم
#نرجس
بالاخره تموم شد !!!
دوشنبه بود و داشتیم سوار هواپیما میشدیم که به وطن خودمون برگردیم .
حالم عالی بود و با اینکه اتفاق های خوبی نیوفتاده بود ولی ....
شاد بود !!!
گوشیم رو روی حالت هواپیما گرفتم و هندزفری رو داخل گوشم گرفتم و صداش رو تا ته زیاد کردم !!!
ما هواپیمای اول بودیم ، و نرگس داخل هواپیمای دومی بود که ۲ ساعت بعد ما بلند میشد .
آخرین نفر پام رو داخل هواپیما گرفتم و به صندلی خودم رسیدم و با دیدن شخص بغل دستیم خشکم زد !!!
آقا رسول دقیقا جاش کنار من بود که با بهت نگاهم کرد و گفت
رسول: جای شما اینجاس !؟؟؟؟؟
نرجس: ن...نمیدونم !!!
بعد نگاهی به معصومه کردم که برام چشمکی زد .
از هرس کم بود برم .....
ای خدااااااااا
دوباره چشمام رو زوم کردم رو برگه شماره صندلیم ، خودش بود !!!
این بار اقا رسول هم نگاه کرد ببینه درسته یانه !
از خجالت داشت آب میشد .
منم که کم بود وقتی همواپیما بلند شد
یه راست خودم رو پرت کنم پایین .
اقا رسول بلند شد تا من برم کنار پنجره و گفت
رسول: به خدا ربطی به من نداشت !
نرجس: میدونم کار کیه !
رسول: به خدا من نیستم.
نرجس: اگه خوب دقت کنید کار اقا داوود و معصومه خانمه ! از نگاهسون معلومه.
تا اقا رسول نگاهشون کرد روشون رو برگردوندن .
آهنگ توی گوشم هم کوفتم شد !!!
آهنگ رو عوض کردم و یه آهنگ غمگین پلی کردم و چشمام رو بستم .
تا هواپیما بلند شد یه دفع......
پ.ن: گروگان گیر و امنیت پرواز 😁😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
اره خوبم 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سیزدهم
#نرجس
داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم...
و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه
چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود
همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی
پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود...
زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت
زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه
آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من...
معصومه: چی شد نرجس جون!!!
نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه
زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟!
نرجس:آره بهترم ممنون
رفتم نشستم سر جام
آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید
چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون
زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن
بیا پیش ما یکم بهت برسیم
آقاداوود هم با خنده تأیید کرد
معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند
منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم
حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم
بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی....
زهرا که این دفعه ماسک داشت...
از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش
حالم بهتر شده بود
که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد...
تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋
یه ذرهاش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون...
نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو
زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید
تازه داداشام هم خونه ان
همین موقع بود که معصومه هم رسید
معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما
زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونهان
(محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمهست که دو سال از زهرا کوچیکتره)
معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من
نرجس: بچهها یه چیزی رو حس نمیکنید؟!
زهرا و معصومه: چیو؟!
نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂
تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من
منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت..
زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂
بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران
از همه بیشتر زهرا ذوق داشت
چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران...
میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم...
رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگساینا...
پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهاردهم
#نرجس
بالاخره هواپیما ی نرگس اینا هم رسید و خداحافظی کردیم.
با نرگس رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود.
چون خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم.
کارهامون همینطور پیش میرفت و متوجه رابط های دیگه راکس تو ایران شدیم و در حال شناسایی اونا بودیم.
نیما هم از ماموریت برگشته بود و به کارش مشغول بود.
یه روز آقا محمد تو سایت بهمون یه لنز های مخصوصی داد که وقتی دوبار پشت سر هم پلک میزدیم عکس میگرفت و مستقیم برای سیستمی که تو سایت بود ارسال میشد.
یه هفته بود که از کویت برگشته بودیم.
دیروز مادر آقارسول تماس گرفته بودند و قرار بود برای آخر هفته بیان خواستگاری🙊
دوماهبعد
#زهرا
آقارسول و نرجس هفته پیش باهم عقد کرده بودن😍
جشنشون هم واقعا خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت...
آقافرشید و خانمش هم بود که با مریم کلی رفیق شدیم و کلی هم با پسرشون بازی کردیم😇
قرار بود با آقاسعید و آقا فرشید بریم یه ماموریت یکساعته برای شناسایی
محلی که به همدیگه ملحق میشدیم تو یه بنبست خلوت بود.
لنز های جدید هم روی چشمم بود.
طبق عادتم یه ربع زودتر رفتم محل قرار تو راه حس کردم دارم تعقیب میشم.
چند بار چک کردم ولی خبری نبود.
تو کوچهی بنبست وایستاده بودم که دوتا مرد هیکلی اومدن سمتم😨
اسلحه هم همرام نبود
چند بار پلک زدم تا دوربین ازشون عکس بگیره
اومدن نزدیکم یکیشون اوند چادر رو از سرم بکشه
البته مانتو و روسری بلند و مشکی با پوشیه داشتم که اگه به وقت مجبور شدم چادرم رو در بیارم حجابم کامل باشه🙂
اما نذاشتم بهم دست بزنه با لگد محکم زدم تو دستش
فکر کنم میخواستن منو ببرن😱😱
پ.ن: زهرا،کوچهبنبست،دوتامردهیکلی😢
چی میشه یعنی...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
با چاقو اومد سمتم...
دیگه توانی نداشتم...
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_یکم
#نرجس
مهمون ها رفته بودن و رسول زنگزده بود و گفته بود که بابا باید عمل بشه.
آقا محمد رفته بود سایت چون نیرو های سایت کم شده بود ...
با رفتن آقا فرشید و منو و نرگس و رسول _ فقط آقا داوود و سعید و معصومه مونده بودن .
البته خدارو شکر داستان فعلا خوابیده بود و داشتیم دنبال منبع اطلاعات رکس می گشتیم .
ساعت ۱۱ صبح /// تهران
بابا از ساعت ۵ داخل اتاق عمله .
تا الان چند بار پرستار ها گفتن حالش خوبه .
همه منتظر بودیم ...
جراح یه خانم دکتر کار بلد هست .
میگن تا حالا بالای ۱۰۰ تا جراحی موفق داشته .
یه دفع در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستار ها هر کدوم یه به سمت میرفتن و صدای داد و فریاد از داخل اتاق عمل میومد !!!
رسول تا مرز سکته رفته بود و منم که
بد تر ...
رها مرخص شده بود و فهمیده بود که چه اتفاقی برای بابا افتاده و اول یه جنگ خوب با رسول کرد و الان هم نشسته بود رو صندلی و خیره به در اتاق عمل .
هر پرستاری رد میشد سوال پیچش میکردیم ولی ...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه چی داشت خوب پیش میرفت ...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_دوم
#نرجس
بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون .
داشت گریه میکرد !!!
رسول به سمتش رفت .
منم رها رو به زور از اونجا دور کردم .
دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ...
#رسول
به سمت دکتر رفتم .
گفتم
رسول: چی شد خانم دکتر !
دکتر: متاسفم !
رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت !
دکتر: من ... من کشتمش !
بعد با سرعت دور شد !
یعنی چی !
بغض سمج گلوم رو گرفته بود !
بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟
۷ روز بعد
#نرجس
رها مثل افسرده ها شده بود .
۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن .
امروز هم دادگاه داریم .
با اون دکتر که ...
قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ...
دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن .
دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم !
عمل داشت خوب پیش میرفت ولی ....
زد زیر گریه !
دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!!
قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه .
همه چشم ها خیره رسول بود .
رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم .
پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بهترین کار رو کردی...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_سوم
#نرجس
دادگاه به پایان رسید .
خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی !
به رسول گفتم
نرجس: کار خوبی کردی !
رسول: میدونم !
نرجس: رسول ؟
رسول: هم ؟
نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم !
رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده !
نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه !
رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم !
نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت !
رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش !
نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌
رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳
نرجس: ببخشید !
پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
من نمیرم مگه زوره !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_پنجم
#نرجس
رها سوار ماشین شد ...
رسول زد روی شیشه .
دایی دیاکو شیشه رو پایین داد و گفت
دیاکو:جانم دایی؟
رسول:دایی مراقب رها باشی ها !
دایی با صدای بغض آلود گفت
دیاکو:مگه میشه مراقب یادگاری خواهرم نباشم !؟
بعد چند ثانیه ادامه داد
دیاکو:هنوز باورم نمیشه رسول جان ، هنوز باورم نمیشه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد .... خدا بهت صبر بده رسول .
رسول: ما هم باورمون نشده ، میخواستم عروسی من و رها رو ببینن بعد ...
ادامه حرفش رو خورد .
دیاکو: پسرم من برم به شب نخوریم ... مراسم چهلم میبینمت !
رسول: خدا حافظ دایی جان .
بعد رو به رها گفت
رسول:خدا حافظ آبجی ❤️
ماشین به حرکت در اومد و منم پشت سرش آب ریختم .
امروز باید میرفتیم سایت ...
خیلی وقت بود احوال زهرا رو نگرفته بودم .
وارد خونه شدیم و زنگ زدم بهش .
جواب نداد .
۳ بار زنگ زدم و جواب نداد .
حتما دستش بنده .
لباسم رو پوشیدم و منتظر رسول شدم .
اونم حاضر شد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت سایت .
#سعید
روبه آقا محمد گفتم
سعید:آقا من نمیتونم !
محمد:باید بتونی سعید !
سعید:نمیشه ،،،، نمیشه ،،،، نمیتونم دوباره از زینب دور بشم .
محمد:قرار نیست دور بشی .
سعید:یعنی چی !؟
محمد:با هم میرید .
سعید:هاااااااا !!!!!!
محمد:یواش !
پ.ن:سعید هم رفتنی شد
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بهش میگم آقا چشم
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هفتم
#نرجس
رفتم پشت میزم ...
بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد .
شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود .
جواب دادم
نرجس: سلااام رفیق بی مرام
زهرا: ن.نرجس !
نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا!
زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟!
نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم !
زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس.......
نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟
زهرا:میای... یانه !
نرجس: اره
زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد ..
نرجس:باشه !
قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد .
معصومه :سلام
نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه!
معصومه:باش😐
بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس .
یه خونه قدیمی بود .
زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد .
وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀
#رادوین
پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران .
اخه رسول به من چه ؟
اگه زور مامان نبود نمیرفتم !
از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم .
حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید .
توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم .
بعد رسیدن هواپیما ...
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هشتم
#رادوین
پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم .
مامان و داداش اومده بودن دنبالمون
از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم .
#زهرا
چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود .
معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم...
جرعت نداشتم به کسی بگم ...
حتی آقا محمد
مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم !
برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم
تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم .
حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ...
توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ...
صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت !
با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت !
تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم.
هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم
🥀
•••
🥀
•••
🥀
سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم .
سمت یکشون گرفتم و زدم ...
اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود .
تفنگ از دستم افتاد...
بی دفاع روی زمین افتاده بودم و...
با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت...
دومین تیر رو هم همونجا زد...
بعد همشون فرار کردن .
خون دورم رو پر کرده بود .
جون نداشتم حرکت کنم...
تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود..
همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم...
به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه .
زنگ زدم بهش .
درد داشت جونمو میگرفت
🥀
•••
🥀
بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ...
چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ...
برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم .
درسته درد داشت اما آخرش خوب بود .
نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم.
اومد سمتم و گفت
نرجس:ز...زهرا
بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه.
منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ...
دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم .
نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود .
زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق.
نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس !
زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و..
به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم ..
نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟
چی بگم
زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب
نرجس : باشه وایسا وایسا
#نرجس
از شدت گریه چشمم نمیدید .
چقدر این دختر قوی بود !
کف خونه پر بود از خون .
نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن...
دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد .
لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم .
جسم بی جونش ...
غرق در خون ...
کنار دیوار بود .
چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود...
بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ...
لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم .
یکم از آب رو خود و بعد گفت...
زهرا: ن...نر...جس
نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ...
زهرا: درد...دارم
نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ...
بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا .
دست بی رمقش روی سرم نشست.
بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔
فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه....
دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ...
به پایان رسید
با رفتنش منم با خودش برد
خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد
توی کویت
گرم گرفتناش
خنده هاش
نماز شب هاش
گریه هاش
صداش
شوخی هاش
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_نهم
#نرجس
هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم .
کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات .
بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم.
رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ...
#رسول
نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد .
هرکاری میکردم ساکت نمی شد .
آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت .
در و دیوار پر خون بود .
اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش .
به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد .
#معصومه
حال همه افتضاح بود .
معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا .
نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد .
معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن .
نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت .
انتقالش دادن بیمارستان .
آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م