🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_نهم
#نرجس
هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم .
کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات .
بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم.
رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ...
#رسول
نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد .
هرکاری میکردم ساکت نمی شد .
آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت .
در و دیوار پر خون بود .
اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش .
به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد .
#معصومه
حال همه افتضاح بود .
معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا .
نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد .
معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن .
نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت .
انتقالش دادن بیمارستان .
آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م