🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاه_چهارم
#نرگس
اقا داوود گفت
داوود:مجوز دارم !
بلیک:واقعا ؟
داوود:من اطلاعات مهمی از شرکتی که داخلش کار میکنم دارم ، باید بتونم از خودم محافظت کنم.
بلیک:واقعا دستتون درد نکنه!
نرگس:عزیزم بیا بریم داخل.
بلیک رو بردم داخل خونمون و آقا داوود هم رفت سایت.
صورت بلیک قرمز شده بود .
کمی یخ آوردم که بزاره روش .
بلیک:ممنون
نرگس: خواهش میکنم، یه توضیح کامل میخواهم ،کی بود و چرا اومده بود خونت!اگه ما نبودیم که معلوم نبود چی میشد!
بلیک:یکی از همکارامه ! داخل شرکت با هم آشنا شدیم. اسمش امیر ارسلانه !
نرگس:با تو چیکار داره؟
بلیک:قرار بود یه سری اطلاعات از شرکتمون بهم بده ، زده به سرش .
نرگس:پس میگفت شوهرته!
بلیک:نه بابا ، جلو شما اون طوری میگفت.
نرگس:خوب ، بهش اهمیت نده !
اگه میخواهی امروز رو پیش من بمون!
بلیک: نه به اندازه کافی مزاحم شدم تا الان، شاید بعدا اومدم ، فعلا باید برم کارای شرکت رو راست و ریست کنم.
نرگس:باشه ، خدا حافظ.
بلیک رفت ولی داشتم صدا های خونش رو با میکروفن گوش میکردم .
#بلیک
رفتم خونه خودم .
فکر نمی کردم ایرانی ها انقدر مهربون باشن .
اگه بفهمند که من جاسوس هستم ! بازم انقدر مهربونن؟
فکر نکنم!
با امیر ارسلان سر اینکه کی اطلاعات رو داخل عراق به احسان تحویل بده جنگمون شد .
آخرش هم من باید تحویل بدم !
چیزایی که امیر ارسلان اورده بود رو کامل برسی کردم و دسته بندی کردم.
اطلاعات بسیار مهمی درباره نیروگاه های هسته ای ایران بود.
پ.ن:اینم ۲ پارت امروز 🌿
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باید به MI6خبر بدم!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م