🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_هشتم
#نیما
همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون.
نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳
نرگس:نیازه !
در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت
نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش !
ساعت ۵ صبح در سایت بودیم !
فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه !
دلم شدیدا شور میزد !
آقا محمد گفت که بریم فرودگاه .
وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن .
میخواستن سوار هواپیما بشن .
نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت
نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔
نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی !
یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت
نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟
نیما:باشه!
نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون !
نیما: چی ؟
نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت !
نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟
نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم !
نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها !
نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت
نرجس:دلم براتون تنگ میشه !
بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد !
لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره!
هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد .
نرگس: نرجس چش شد ؟
نیما:ها...ه....هیچی
نرگس: خدا حافظ داداش .
نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ!
نمیدونستم چی بگم !
تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم !
هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد !
سوار ماشین شدم !
وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم !
از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم !
کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود !
برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم !
ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه .
میدونستم ، میدونستم همش شوخیه !
نرجس نمیره !
میدونم !
پ.ن:نرجس...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نرجس خوبی ؟؟؟😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م