eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همون موقع نرگس با ۳ تا کاپشن از اتاقش اومد بیرون. نیما:مگه میخواهی بری سیبری خواهر من ! 😳 نرگس:نیازه ! در همین لحظه نرجس خیلی خونسرد با یه ساک کوچیک از اتاقش اومد بیرون و گفت نرجس:ولش کن بابا ، تو که میشناسیش ! ساعت ۵ صبح در سایت بودیم ! فکرشو نمیکردم که اون دوتا دختر کوچیک الان اینطوری خانم شدن و امنیت این مملکت دستشونه ! دلم شدیدا شور میزد ! آقا محمد گفت که بریم‌ فرودگاه . وقتی رسیدیم عطیه خانم و کیمیا خانم هم اونجا بودن . میخواستن سوار هواپیما بشن . نرجس یه کاغذ داد دستم و گفت نرجس:بازش نکن اگه برگشتم که هیچی ، اگه نه وصیته 😔 نیما:این چه حرفیه ؟ انشالله بر میگردی ! یه قطره اشک از چشمش بیرون اومد و نگاهم کرد و گفت نرجس: یه چیزی میگم ولی به کسی نگو....باشه؟ نیما:باشه! نرجس: خانوم فاطمه زهرا دیشب اومد خوابم ! گفت به زودی میرم پیششون ! نیما: چی ؟ نرجس: داداش عروسیت هم مبارکت باشه ! انشالله بابا شدنت ! نیما: نرجس ، شوخی میکنی ؟ نرجس: نه ! بدون خیلی دوست دارم ! از طرف من از عمه مهتاب و رادوین حلالیت بخواه ! بگو وقت نشد بیام حظوری حلالیت بخواهم ! نیما:نرجس کم شوخی کن ! واقعا داره باورم میشه ها ! نرجس پوزخندی زد و بغلم کرد و گفت نرجس:دلم براتون تنگ میشه ! بعد با سرعت رفت طرف هواپیما و سوار شد ! لحظه اخر دیدم که دستشو روی صورتش گرفت تا جلوی گریش رو بگیره! هنوز تو شک بودم که نرگس به طرفم اومد . نرگس: نرجس چش شد ؟ نیما:ها...ه....هیچی نرگس: خدا حافظ داداش . نیما:مراقب نرجس باش ! خدا حافظ! نمیدونستم چی بگم ! تا حالا نرجس رو با این حال و هوا ندیده بودم ! هنوز تو شک بودم که هواپیما به پرواز در اومد و بر فراز آسمان از دیدم پنهان شد ! سوار ماشین شدم ! وصیت نامه نرجس تو مشتم بود و بغض کرده بودم ! از همون موقع دلتنگیم شروع شد و منتظر زنگ نرجس و نرگس بودم ! کیمیا بهم تعارف کرد که برم خونشون ولی اصلا حالم خوش نبود ! برای همین رفتم خونه خودمون و تا وقتی هوا روشن شد گریه کردم ! ساعت ۷ صبحانه خوردم و رفتم پایگاه سپاه . میدونستم ، میدونستم همش شوخیه ! نرجس نمیره ! میدونم ! پ.ن:نرجس...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نرجس خوبی ؟؟؟😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م