🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سوم
#نیما
نرجس: سلام داداش :)
نیما: سلام به روی ماهت ، حالت خوبه؟
نرجس:ممنون شما خوبی ؟ خانواده خوبن! 😁
نیما: یجوری میگی خانواده انگار من بجز شما کی رو دارم !
نرجس: منظور کیمیا جان و عطیه خانم و...
نیما: آها ! هستم خونشون ، سلام دارن !
نرجس: عه ! پس گوشی رو بده بهشون تا آقا محمد باهاشون حرف بزنه !
نیما: باشه ، ازمن خدا حافظ....
گوشی رو دادم به کیمیا و گفتم اقا محمده .
با زوق جواب داد و گفت
کیمیا: سلام بابا
محمد:..............
کیمیا:ممنون شما خوبی ؟
محمد:..............
کیمیا: آره ، سلام داره 😄
محمد:..............
کیمیا:گوشی یه لحظه.
بعد به من گفت
کیمیا: من برم گوشی رو بدم مامان هم حرف بزنه .
بعد از اتاق رفت بیرون و منم خیره به جعبه کادو.
بعد چند دقیقه اومدو گوشی رو داد بهم و گفت
کیمیا: نرگس خانوم کارت داره
نیما: الو
نرگس:سلام داداش
نیما: سلام عزیز داداش خوبی ؟
نرگس:ممنون شما خوبی ؟
نیما:ممنون ، چه خبر ؟
نرگس: هیچ حالا !
نیما:اها پشت تلفن نگم ، اره؟
نرگس:اره،درباره این چیزا صحبت نکن😉
نیما:چشم ، خوب کاری نداری ؟
نرگس: نه ، خدا حافظ.
نیما:خدا حافظ.
تلفن رو قط کردم و خیره شدم به کیمیا .
کیمیا: خوب ، عمممم....
نیما: آها ، دستت درد نکنه واقعا ! نمیدونم باید چی بگم 😐😂
بعد دو نفری زدیم زیر خنده.
پ.ن:عشقولانه 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
به به ، به بههههههههه
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م