🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_هشتم
#نیما
بعد از حرف آقا محمد مقداد هم یخش باز شد و تا میتونستیم شوخی کردیم و خندیدیم ....
فکر نمیکردم آقا محمد انقدر پایه باشه !
همیشه فکر میکردم آقا محمد خیلی ساکت و اخمو هست .
بر خلاف تصورم خیلی خوش خنده بود !
رسولم که دیگه نگم براتوووووونننن.
اصلا نباشه نمیشه !
ساعت ۱۹:۳۰ بود که مقداد به زور آقا محمد رو راضی کرد که بره .
همه به رسم مهمان داری دم در وایساده بودیم .
مقداد با همه خدا حافظی کرد و در نهایت به من رسید.
مقداد: خدا حافظ نیما جان.
نیما: خدا حافظ داداش .
مقداد رفت و منم بد بخت روزگار...
کیمیا و نرگس و نرجس گرفته بودنم کار !
رسول هم رو مبل لم داده بود داشت خیار میخورد 😒💔
مثلا من مریض بودم.
نیما: خانما من تازه مرخص شدم .... ظرف شستن کار رسوله نه من .
کیمیا: مهمون تو بوده آقا نیما.😜
نرجس: راست میگه زن داداشم.😁
نرگس: تمیز بشور !😐
با همون دست کفی رفتم سمت رسول و ظرف شور رو کوببیدم تو صورتش
تو شک بود .
عینکش رو در آورد و مثل این کورا نگاهمون کرد...😂
نیما: بیا، نمیدونم نرجس به چی تو بله گفته آخه ؟
رسول: عههههههههه.
نرجس: داداشششش
نیما: از من که داداشتم حمایت نمیکنی نتیجش میشه این که نشسته لم داده برا من خیار میخوره .
رسول: عهههههه
نیما: عهههه و کوفت پاشو تن لش .
بعد خواستم یکی بزنم بهش که بلند شد و دویید سمت آشپز خونه.
آقا محمد و کیمیا و عطیه خانم با کمیل هم که از خنده سرخ شده بودن .😐
با کلی غر غر رفتم پای سینک .
رسول کف میزد و من آب میکشیدم .
به خودم که اومدم دیدم نرگس داره فیلم میگیره از مون 😂💔
پ.ن: پارت جدید...😜💕
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نه بابا این چه حرفیه !؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م