eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها یه چیزی . من عکس رادوین و ارسلان رو از پروفایل هاشون برداشتم 😐😂😂(نکه واقعی هستن!!😬) آقا دکترن دیگه ، دک و پز دارن 😜🤣 خیلی جنتلمن هستن به دل نگیرید 😅😂(داخل ناشناس یه چیزایی گفتید که من واقعا پخش زمین شدم و رد دادم!)😐
الان ۳ پارت رو می فرستم
و اینکه دیگه تو ناشناس هیچی نپرسید تا جواب بدم و لینکم رو هم عوض کنم
gan.novel.do یک او! پارت چهل و هشتم *مهرداد * آقا محمد رفت و با ی ویلچر اومد داخل... چقدر انگار تو این مدت کوتاه شکسته تر شده...💔 غم تو چشماشو تا حالا ندیده بودم:) خیلی درد داشتم... خیلییی زیاد:) ولی تو خیالم به رسولم قول دادم مراقب داوودش باشم🙂💔 آقا محمد با احتیاط منو نشوند رو ویلچر... -اخه من موندم شماها چرا انقد هوا همو دارین...تهش من پیر میشم از دست شماها...انقد که نگرانم میکنین🙂 📣آقا محمد..دا...ود... چیشده؟ نگاه نگرانشو دوخت بهم... رو به روم رو زانوش نشستو دستو گذاشت رو زانوم... -درد زیاد داری ن؟ بریده بریده حرف میزنی:) 📣آره... ام..ا ... داوود... چیشده؟ چشماشو آروم با انگشتاش مالید... چشماشو دوخت به چشمام... -حالش خوب نیست🙂اصلا خوب نیست... تو کماست...ضربه به سرش زیاد بوده و ستون خیلی تیز:) دنیا دور سرم چرخید💔 بعد رسول حالا نوبت داووده؟ سرمو انداختم پایینو به اشکام اجازه ریختن دادم... آقا محمد سرمو چسبوند به سینش و به موهام دست کشید... منو آروم برد سمت راه رو... بالاخره رسیدم پشت شیشه ای که رفیقم پشتش بود💔 بین کلی سیم و لوله:) آروم دست کشیدم به شیشه... داوود تحمل کن💔🙂 تو ک میگفتی رسول زندس...پس اگه هنوز امید داری زنده بمون🙂 📣آقا محمد...میش..ه... بریم...داخل؟ آقا محمد دوباره کلافه نگاهم کرد... رفت و نزدیک به پنج دقیقه با پرستار بخش بحث کرد و آخر سر با لبخند به سمتم اومد... اجازه ورود صادر شده بود🙂 هولم دادو بردتم داخل... کنار داوود...داداش کوچیکه ی رسول... کنار همه چیز رسول... کنار کسی که میدونستم برای رسول چقدر عزیزه و حتی همیشه بش حسودیم میشد💔 یاد روزایی افتادم که رسول بچه تر بود...طفلی چقدر درد کشید سره بیماریش...لوسمی داشت🙂💔 هرروز بالاسرش میموندم و با سن کمم ناز و نوازشش میکردم:) هیچکس نمیدونه چقد نگرانم تو اسارت...بیماریی که خیلی وقته تموم شده دوباره عوارضش برگرده🙂 آروم دست به دست داوود کشیدم و براش دعا کردم‌...خدایا برش گردون... شاید...شاید... خدا داوودو خیلی دوس داره🙂 شاید فهمیده دیگه طاقت دوری داداششو نداره که این بلا سرش اومد:) چقدر خدا داوودو دوس داره🙂 خواستم عقب بکشم که چشمم به دستگاه خورد...چرا اینجوریه؟ آقا محمدم مث من نگران نگاه کرد که صدای بوق دستگاه در اومد... خط صافی که داشت بهم دهن کجی میکرد🙂 پرستارا و دکترایی که دوون دوون وارد اتاق شدن‌... آقا محمدی که ویلچرو هول داد و یا حسین کنان منو بیرون برد... دردی ک تو وجودم پیچید و همه چیز سیاه شد...💔😄