فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سم وحشتناک کشنده🤣🤣🤣🤣
#خادم_الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی من میرم خونه پولدارا😂😂😂
واکنش مامانه فقط
#خادم_الزهرا
بچه ها یه چیزی .
من عکس رادوین و ارسلان رو از پروفایل هاشون برداشتم 😐😂😂(نکه واقعی هستن!!😬)
آقا دکترن دیگه ، دک و پز دارن 😜🤣
خیلی جنتلمن هستن به دل نگیرید 😅😂(داخل ناشناس یه چیزایی گفتید که من واقعا پخش زمین شدم و رد دادم!)😐
#سرباز_مهدی_عج
و اینکه دیگه تو ناشناس هیچی نپرسید تا جواب بدم و لینکم رو هم عوض کنم
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت چهل و هشتم
*مهرداد *
آقا محمد رفت و با ی ویلچر اومد داخل...
چقدر انگار تو این مدت کوتاه شکسته تر شده...💔
غم تو چشماشو تا حالا ندیده بودم:)
خیلی درد داشتم...
خیلییی زیاد:)
ولی تو خیالم به رسولم قول دادم مراقب داوودش باشم🙂💔
آقا محمد با احتیاط منو نشوند رو ویلچر...
-اخه من موندم شماها چرا انقد هوا همو دارین...تهش من پیر میشم از دست شماها...انقد که نگرانم میکنین🙂
📣آقا محمد..دا...ود... چیشده؟
نگاه نگرانشو دوخت بهم... رو به روم رو زانوش نشستو دستو گذاشت رو زانوم...
-درد زیاد داری ن؟ بریده بریده حرف میزنی:)
📣آره... ام..ا ... داوود... چیشده؟
چشماشو آروم با انگشتاش مالید... چشماشو دوخت به چشمام...
-حالش خوب نیست🙂اصلا خوب نیست... تو کماست...ضربه به سرش زیاد بوده و ستون خیلی تیز:)
دنیا دور سرم چرخید💔
بعد رسول حالا نوبت داووده؟
سرمو انداختم پایینو به اشکام اجازه ریختن دادم...
آقا محمد سرمو چسبوند به سینش و به موهام دست کشید...
منو آروم برد سمت راه رو...
بالاخره رسیدم پشت شیشه ای که رفیقم پشتش بود💔
بین کلی سیم و لوله:)
آروم دست کشیدم به شیشه...
داوود تحمل کن💔🙂
تو ک میگفتی رسول زندس...پس اگه هنوز امید داری زنده بمون🙂
📣آقا محمد...میش..ه... بریم...داخل؟
آقا محمد دوباره کلافه نگاهم کرد...
رفت و نزدیک به پنج دقیقه با پرستار بخش بحث کرد و آخر سر با لبخند به سمتم اومد...
اجازه ورود صادر شده بود🙂
هولم دادو بردتم داخل... کنار داوود...داداش کوچیکه ی رسول... کنار همه چیز رسول... کنار کسی که میدونستم برای رسول چقدر عزیزه و حتی همیشه بش حسودیم میشد💔
یاد روزایی افتادم که رسول بچه تر بود...طفلی چقدر درد کشید سره بیماریش...لوسمی داشت🙂💔
هرروز بالاسرش میموندم و با سن کمم ناز و نوازشش میکردم:)
هیچکس نمیدونه چقد نگرانم تو اسارت...بیماریی که خیلی وقته تموم شده دوباره عوارضش برگرده🙂
آروم دست به دست داوود کشیدم و براش دعا کردم...خدایا برش گردون...
شاید...شاید... خدا داوودو خیلی دوس داره🙂
شاید فهمیده دیگه طاقت دوری داداششو نداره که این بلا سرش اومد:)
چقدر خدا داوودو دوس داره🙂
خواستم عقب بکشم که چشمم به دستگاه خورد...چرا اینجوریه؟
آقا محمدم مث من نگران نگاه کرد که صدای بوق دستگاه در اومد...
خط صافی که داشت بهم دهن کجی میکرد🙂
پرستارا و دکترایی که دوون دوون وارد اتاق شدن...
آقا محمدی که ویلچرو هول داد و یا حسین کنان منو بیرون برد...
دردی ک تو وجودم پیچید و همه چیز سیاه شد...💔😄
#خادم_الزهرا