نظر من:
کشور های خارجی..
در گذشته هایی نچندان دور..
از هر راهی برای ضربه زدن به کشور ما!!!
مردم ما!!
و منافع ملی ما استفاده کردن..
بنابراین طبیعیه که ما نباید به اونا اعتماد کنیم..
توی همین عرصه دارو..
کشور انگلیس ن..
اما .. یه کشوری که الان اسمش در ذهنم نیست.. توی یه سال ..
خون ناسالم وارد کشور ما کرده!!
که موجب رواج دادن بیماری ایدز یا همون اچ ای وی توی کشور ما شده...
الان اگه هوشیاری حضرت آقا نبود..
ماهم مثل کشور ژاپن الان باید نگران واکسن های تزریق شده کارخونه مدرنا بودیم😒...
همون زمان .. یه عده روشن فکر..
میگفتن که.. فلان.. بسا.. بزارین واکسن وارد شه.. ایمنی اونا بالا تره!...):
حالا چیشد؟؟
شد همون حرف حضرت آقا!
#فرمانده
تبریک مجدد به همه عزیزان 💪🏻💪🏻💪🏻
شیر مادر و نان پدر حلالت دلاور 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بزرگی کردی! 🙃❤️
مردانگی کردی!🌻🌿
مدال طلا کشتی فرنگی وزن kg130 علی اکبر یوسفی برازنده ایران و ایرانی است!!
🖇🌻🖇🌻🖇🌻🖇🌻🖇
غیرت و مردانگی در خون های ما جریان داره !
••《علی اکبر یوسفی》••
#علی_اکبر_یوسفی🇮🇷
#سرباز_مهدی_عج🇮🇷
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_ده
#رسول
آقای دکتر محمدی به بخش آی سیو...
آقای دکتر محمدی هرچه سریع تر به بخش آی سیو...
صدای پیج بیمارستان!؟
نگاهی به دور و برم کردم..
بیمارستان؟!
کسی داخل اتاق نبود..
آرم ای سیو رو که سردر اتاق دیدم..
تازه یادم اومد چیشده..
بعد از چند دقیقه سر و صدایی اومد..
نمی تونستم زیاد بلند شم..
بدنم درد میکرد..
به سختی کمی اومدم بالا..
داوود.. خیره به من بود..
در حقیقت به شیشه..
یادم نمیومد چیشد..
خاطرات اون شب عین یه برق اومد جلو چشم..
حالا فهمیدم🍃🙂💔..
زنده موندم؟؟!
با اون هم کتکی که خوردم..
کتک که چیزی نیست..
..حد اقل به خاطر زجری که به خاطر رها کشیدم باید میمردم...
تا دید یکم اومدم بالا..
به سعید نشونی داد...
حدس میزدم.. حالش بد تر از اونی باشه که خوشحال بیاد کنارم🙂💔..
سعید اومد کنار شیشه ..
آروم دستی برام تکون داد🖐
سرم رو به سمت دیوار گرفتم...
تا متوجه قطره اشکی که آروم از گوشه چشمم اومد پایین نشه😔🍃
محمد با سرعت اومد کنارش..
تا من رو دید لبخند تلخی زد🙂💔..
وارد اتاق شد..
€ رسولح ❤️🌱🙃
خوبی؟؟ خدا رو شکر.. داشتم از نگرانی میمردم..
حالت خوبه؟؟
واقعا انتظار جواب از من رو داشت؟!
واقعا باید خوب باشم..
€ خدا رو 100 هزار مرتبه شکر که زنده ای...
نمیدونی چه بر ما گذشت..
رسول؟؟ یه چیزی بگو...
$ محمد..
€ جانم؟؟
$ کاش مرده بودم😞..
€ رسول این چه حرفیه...
$ برای یه مرد🙂.. حداقل برای یه برادر..
سخت ترین کار دنیا...
اینه که .. خواهرشو جلوی خودش عذاب بدن🙂🥀
و اون فقط نظارگر باشه...
€ رسول... این چه حرفیه.. تو کاری از دستت برنمیومد...
$ آقا... من بعد از این قضیه دیگه نمیتونم زنده باشم😔💔😭
من چجوری تو چشمای داوود نگا کنم...
چجوری به علی بگم😢
چجوری امانت دار بابا باشم؟؟؟
من .. من حتی نتونستم از خودم دفاع کنم🙂💔
جلوی خودم بردنش😫🙂...
انگار شنیدن این حرفا..
برای محمد از من سخت تر نبود...
دکتر اومد بالا سرم...
○ مریض ما چطوره؟!
آقا رسول.. بهتری؟؟؟
€شکر خدا .. خوبه محسن جان...
$ آقای دکتر تا کی قرار من اینجا بمونم؟!
€ باید از مفصل پات.. ستون فقراتت...
از سیستم استخون بندی بدنت سی تی اسکن و عکس بگیرم...
بدجور ضربه خوردی..
همین که الان زنده ای باید کلی خدا رو شکر کنی..
$ کاش نبودم...
○ از من به تو نصیحت.. قدر چیزایی رو که داری بدون ...
این حرف...
این حرف..
مثل پتکی بود که خورد توی سرم😔🥀
خدای من ..
محمد به سعید و فرشید ..
ایما و اشاره کرد که داوود رو برسونن خونه...
داوود خیره به من بود😞🍃
سرش افتاد پایین..
کمی راه رفت که تعادلش رو از دست داد..
سعید و فرشید زیر بغلش رو گرفتن...
اگه من کمرم شکست):
داوود دلش...
من صورتم کبود شد..
داوود صورتش خیس شد):
موهای به هم ریخته و پریشونش..
رنگ زرد صورتش...
چشم های پف کرده و قرمزش...
میشد فهمید ..
که داغون شده!!....
نمیدونم...اون لحظه چرا لبخند تلخی تحویلم داد..
اما مطمئن بودم...
این داوود... داوود قبل...
هووو ... نمیشه!/:
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_ده #رسول آقای دکتر محمدی به بخش آی سیو... آقای دکتر م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_یازده
#داوود
₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم..
& کجا؟!
₩ خونه.. پاشو برسونیمت..
& من جایی نمیام..
÷ داوود.. پاشو.. اینجا فقط ۱ نفر میتونه بمونه...
اونم محمده...
& ت میگی رسول رو ول کنم برم خونه!؟😡💔
معلومه چی میگین..
₩ هیش.. آروم تر... اینجوری هم برای تو بهتره هم رسول...
& چی میگی..
÷ واضح.. یه نگا به قیافت توی اینه کردی؟؟
میخوای حال رسول بد تر شه!؟
پاشدم...
پا تند کردم..
سعید و فرشید دنبالم...
تعادلم رو از دست دادم...
حالم خوب نبود..
سرگیجه و تب داشتم...
فدای یه تار موی رها🙂🍃
سعید و فرشید دستامو گرفتن...
& ولم کنین... چرا شما دوتا ولم نمیکنین!!!!
چرا نمیزارین به درد خودم بمیرم😔
₩ بیا بریم.....
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
در باز شد.....
براق خاموش بود...
یه دفعه چند تا نور دیدم...
فش فشه!
هه...
برق روشن شد...
صورتم پر از برف شادی شد...
عطیه خانم و دریا ...
برف شادی..
قلبم داشت متلاشی میشد...
* ه... داووددد
₩ عه.. داوود .. خوبی؟؟
÷ گفتم ببریمش یه درمانگاه...
£ چی شده؟؟؟
به اتاق نگا کردم...
پر از بادکنک و...
هع... فانوس رنگی...
برف شادی...
خدایاااا...
خدا جونم...
خداا🙂😔😭🥀
÷ داوود.. داوود... خوبی...
دستم رو به نشانه ای گرفتم بالا...
& هاع.. فقط.. میخوام.. بخوابمم..
* چی شده..
₩ هیس.. من بعدا توضیح میدم..
به طرف اتاق رفتیم..
* وایستا ببینم... یعنی چی.. پس رها کو..
برگشتم به سمت دریا ...
& هع😫..
₩ داوود..
÷ داوود...
& رهااا... رهااااااااا.. رها🙁😣😖😫😩😢😭
روی تخت خوابیدم...
سعید پتو رو کشید روم...
امیدوارم بیدار شدنی در کار نباشه....
پ.ن 🙃 چی شدن... چ بلائی!!
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
علیک سلام رها خانم...
کجایی تو دختر....
بلند خندید
صدای گریه آرومی اومد...
میرم سایت...
شبتون به رنگ هرچی خوبی که هست 😉
🐙🌙💫
تا فردا صبح ، به درود 💕🖇🌿
🌑🌒🌓🌔🌕🌖🌗🌘🌑
#سرباز_مهدی_عج
ســـلام💐
صبحتون بخیر💐
صبحتون پراز انرژی💐
آرزومیکنم
درهای خوشبختی ،عشق💐
مهربانی و موفقیت
همیشه به روی شما باز باشه💐
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
#خط_شکن
حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
یادی کنیم از حسن ریش متالیک که بعد 8 سال نابود کردن مردم نه تنها هیچیش نشد بلکه جوون تر هم شد
🔜 join👇
🔜 join👇
✧════•❁🌸❁•════✧
https://eitaa.com/joinchat/318111779Cdb63f5e96b
✧════•❁🌸❁•════✧
بزن روی لینک
『حـَلـٓیڣؖ❥』
حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
#جهاد ینی آقایی دشمن رو
توی هیچ زمینه ای به خودت نپذیری...
از علم و اقتصاد تا ورزش !
این یعنی #حسن_یزدانی مجاهد و چیریک راه اسلامه :)
#توییت | ✍🏼وَتین
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
🌸🍃امام صادق علیه السلام:
💫همانامومن خواب هولناک می بیند.
وبه سبب آن گناهانش بخشوده می شود.
📚میزان الحکمه،ج۴،ص۲۹
#حدیث_روز
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادم_الشهـداء
#ثوابیهویے🌱
همین الان که داری این پیام رو میخونی هر چقدر که میتونی برای سلامتی امامزمان(عج) صلوات بفرست🧡😍
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_یکم
#سعید
وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت
زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده !
سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم !
زینب:ای خدا !
بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد .
فردا صبح ساعت ۶
ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت .
از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود !
محمد:سلااااام آقا سعید .
سعید:سلام آقا محمد
محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟
سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟
محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش .
سعید:اخه آقا..
محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت .
سعید:ممنونم آقا ، با اجازه .
دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐
با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا.
خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت !
در گوشش گفتم
سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای !
زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم!
بعد صداش رو ساف کرد و گفت
زینب:مامان من باید برم دیگه .
مامان:چرا دخترم !
زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم !
بابا:حالا نمیشه الان نری؟
زینب: نمیشه به خدا بابا جون .
بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن.
۳۰ دقیقه بعد
کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد .
#زینب
رفتم داخل اتاق آقا محمد .
محمد:سلام
زینب:سلام آقا
محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟
زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم !
محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟
زینب: بفرمائید.
پ.ن: خدمتتون
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کارتون عالی بود .
جلسه فوری !😨😱
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_یازده #داوود ₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم.. & کجا؟! ₩
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_دوازده
#داوود
نشستم....
یه دفعه در باز شد..
خدایا.. کیه؟؟
رها... با چهره ناراحت و بهم ریخته😳...
٪ سلام😠😔
& ه.. هع.. ح..
٪ چیه... کپ کردی!؟ فک نمی کردی دیگه منو ببینی؟.؟
عصبانی شدم...
داد زدم..
& علیک سلام رها خانم...
حقش بود دیگه جواب سلامتم ندم...
اصلا دیگه ن من ن تو...
٪ عه.. به همین زودی جا زدی؟؟؟
& کجایی تو دختر...
من که مردم...
برادرت که کمرش شکست..
تو اصلا حال و روز محمد رو میدونی....
حال روز رسول رو میدونی...
میدونی چی کار کردی....
کجا بودی؟؟
اونا کی بودن...
اونا همش بازی بود...
خیلی مسخره ای رها...
خیلی..
٪ هع... تو به جای من دلت پره😏🤕
انگار یه دفعه همه شعله های روشن شده درونم خاموش شد...
از دیدنش خیلی خوشحال شدم..
ر ها همچنان ناراحت بود..
و من همچنان متعجب ..
سرش رو انداخت پایین..
& خیلی خوب.. حالا چرا انقدر ناراحتی؟؟
٪ همیشه فک میکردم تو خیلی قوی...
اشتباه فک میکردم..
& خب چرا؟؟
٪ داوود تو خودت رو باختی؟؟؟
به حال رسول فکر نکردی...
& من😳!؟
٪ بله تو.. داوود.. به خودت بیا..
قوی باش... چرا اینجوری میکنی با خودت...
& رها..
٪ هیچی نگو ....
داوود... اگه میخوای آینده بازم باهم باشیم...
باید یه قولی بهم بدی...
& هرچی باشه قبول...
بلند خندید...
٪ اول گوش بده😅
قول بده تو هرشرائطی سنگ صبور رسول باشی..
نه خاکستر آتیش دلش..
قوی و محکم باش...
قوی و محکم..
قوی و محکم..
& هاع.. هو..هو..
خدای من... یعنی ..
یعنی همش خواب بود!؟
دستی توی موهام کشیدم...
داوود .. به خودت بیا...
من بد کردم... نباید آنقدر بهم میریختم...
صدای گریه آرومی اومد..
هنوز سرگیجه لعنتی بود..
دستم رو به دیوار گرفتم..
آروم رفتم بیرون..
صدا از اتاق دریا بود...
ای وای...
من باید پناه گریه هاش میشدم...
ن خاکستر اتیشش..
خاکستر آتیش..
هه... دقیقا کلمه تو خوابم!
در رو آروم باز کردم...
یه گوشه به دیوار تکیه داده بود..
به پنجره خیره شده بود...
* هع😭...
نشستم کنارش... یکم ترسید.. اما به روم نیاورد...
& دریا...
* بله😞
& داری گریه میکنی..
* ن.. فقط دلم گرفته...
& پاشو.. پاشو نگران نباش..
خودم مه چیو درستش میکنم...
* چجوری🤧
& امروز همه چی درست میشه...
* چی میگی... اصلا میفهمی ما تو چه شرائطی. هستیم؟؟؟
رها مفقوده..
گم شده...
معلوم نیس کجاس...
& پیدا میشه...
* چجوری... اینا اصلا کین..
چی کار به رها و آقا رسول دارن؟؟؟
& ببخشید... ولی ندونی بهتره..
* خیلی خوب...
به سمت در اتاق رفتم..
* وایستا.. وایستا..
کجا؟؟
& اول میرم بیمارستان...
بعدم سایت..
* بیمارستان؟؟؟
& مگه نمیدونی چی شده؟؟؟
* ن.. آقا سعید فقط دیشب گفت که دیشب رها خانم رو بردن...
دیگه چیزی نگفت..
& نگران نباش.. چیزی نیست..
* یعنی چی... وایستا ببینم...
با این حالت کجا میخوای بری؟؟
& من خوبم.. چیزیم نیست..
* اره .. میبینم چقدر خوبی...
همین الانش با زور دیوار وایستادی...
& میگم خوبم...
* وایستا.. لااقل برسونمت..
& نمیخواد خودم با موتور میرم...
* داوود.. تو تب و لرز داری...
رو موتور سرما میخوری...
رانندگی هم سر گیجه...
بزار یه امروز صبح رو خودم برسونمت..
& نمیشه..
* چرا..
& میگم نمیییییشششششه😡😠😤😲😮😧🙄😬🙁
& ببخشید😔...
چند وقت اونجا نیای بهتره...
* باشه🙂...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_دوازده #داوود نشستم.... یه دفعه در باز شد.. خدایا..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سیزده
#محمد
تا صبح کنار رسول موندم...
صبح که شد دکتر برای ویزیت دوباره اومد...
بیمارستان اداره بود..
بچه ها آشنا بودن...
رسول شوخ پرسر و صدا که هیج کس از دست شوخی هاش در امان نمیموند...
الان تبدیل شده بود به یه آدم افسرده..
حتی وقتی دکتر حالش رو می پرسید..
جواب سربالا میداد...
○ محمد جان.. یه لحظه...
از در اتاق بیرون رفتم..
€ جانم محسن جان.. چی شده؟؟؟
حالش چطوره..
○ حالش خوبه..
€ پس چی؟؟
○ حال جسمیش به ندرت خوب میشه..
من بیشتر از بیماری جسمی...
نگران حال روحیشم...
€ روحش؟؟
○ با داستانی که برام تعریف کردی...
خوب.. طبیعیه...
اما باید بتونه حرف بزنه...
ببین.. یه جور تخلیه ذهنی...
یا به زبون ساده درد دل...
ازش بخوا که راجب اون اتفاق برات توضیح بده...
روی یه برگه بنویسه..
نوشتن مشکلات وقتی روی یه کاغذ بیان..
کوچیک میشن.. در نتیجه اون ادم آروم میشه...
€ من تمام سعیمو میکنم..
○ دورش شلوغ باشه... امیدوارم هرچه زودتر..
خواهرش پیدا بشه...
ادامه این روند...
ممکنه افسردگی .. یا بیماری های روحی زیادی بیاره..
€ ممنون محسن جان!!
باید پیگیر کارای قانونیش میشدم...
گزارش به آگاهی محل..
توضیح محل حادثه..
سپرده بودم بچه ها هم دست به کار شن...
داوود برای دیدن رسول اومد...
& سلام آقا..
€ تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟
چرا خونه نموندی؟؟
& خونه حوصله آدم رو سر میبره..
€ بیا.. بیا تا اینجا هستی دکتر معاینت کنه...
دستش رو کشیدم..
& محمد...
€ بیا بریم.. لج نکن..
& من خوبم... رسول بیداره!!
€ هعی... مگه این بچه خواب به چشش میاد!؟
اره... بیداره...
& ممنون..
€ داوود.. همینجا بمون...
من میرم سایت..
چند تا کار دارم..
۲ ساعته برمیگردم..
& چشم..
€ حواست هست دیگه؟؟
& بعله..
€ اگه بچه ها سرشکن خلوت شد یکی رو میفرستم کمک دستت
& ممنون..
به سمت سایت حرکت کردم...
شاید از اظهارات رستگاری یا.. شاهد چیزی دستگیرمون میشد....
پ.ن 🙂امیدوار ...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
پس چرا نمیریم سراغش....
اماده باش برای عملیات...
تمام خط های به نامش واگذار شده..
از در پشتی وارد میشیم!!
کسی نیست...
خون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تبریک مجدددددددد🌻✨🌾🌿
یا علی بگو ، حماسه ای به پا کن دوباره !
💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻💪🏻
پیروزی افتخار آفرین 《محمد رضا گرایی》
کشتی گیر قدرتمند کشورمون در وزن kg۶۷ و دریافت مدال طلا ارزشمند رو به همه عزیزان تبریک میگم.🥇🥇🥇
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
غیرت یک ایرانی شوخی نداره !😏💪🏻
مبارکت باشه ای دلاور !!!🏆
شیر مادر و نان پدر حلالت بزرگ مرد ایران🇮🇷
#محمد_رضا_گرایی
#سرباز_مهدی_عج
خب عزیزان
امروز هم به پایان رسید....🍃
با خاطرات خوب و بد....🍃
اما حواست باشه
امروز دیگه تکرار نمیشه↻
پس دیگه درگیرش نباش...
فقط از اتفاقاتی که امروز افتاد درس بگیر📚
و شب رو زود بخواب...🌚
تا صبح بتونی زود بیدار بشی🌞
و طوری زندگی کن که خدا عاشقت شود❤️
که اگر خدا عاشقت شود....
خوب خریدارت می شود....❤️
شب بخیر....
#خط_شکن
دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدید..
پیام سنجاق شده شما رو راهنمایی خواهد کرد☺️♥️🍃✨
#فرمانده