eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم . برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود . با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم . معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول. آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت رسول: حالش خوبه ؟ معصومه: اره براش آرامبخش زدن . رسول: اها معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟ رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن . معصومه : خوب ؟ رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم . معصومه: وای خدا . رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا . معصومه : جنازش چی ؟ رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه . معصومه : کجا میسپارنش ؟ رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا . معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟ رسول: شب با هواپیما . معصومه : ممنون . آقا رسول از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به خواندن . از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم . قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم . وار خونشون شدم . وایساده بودن . رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟ یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم ! رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید ! :نع اقا رکس: خفه شو تن لش . تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم . دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_هشتم او با تمام
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ و خداست که باقی می ماند.... مهدی چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد... گوش سپرد به نوای نوحه ایی که گروهی می‌خواندند... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... همه ی وجودم گرفته به هوای تو شور و حالی... عشق پا برجاست... زندگی زیباست.. تا دل ها دست اباعبدلله ست... هیچ لاله ایی چون شهید تو زیبا نیست... شهید آیه شیدایی ست... شهید دست گل پرپر... شهید هدیه یک مادر.. در این لشگر عاشق ها... مرا هم بپذیر آقا... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... چقدر امروز این جمله را شنید... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... بارها این جمله را زمزمه کرده بود... ------------------------------------------- با هر سختی بود خبر را به برادر بشری و خانواده مهدی دادند... آنها هم سریع خودشان را به کربلا رساندند.... قرار بود طبق وصیت بشری در کربلا دفن شود... آرامگاه دائمی بشری... آری.. او در کنار اربابش آرام گرفت... بعد از مراسم تدفین همه به حرم رفتند... اما مهدی خواست که بماند... مهدی ماند و آرامگاه بشری... انگاری که تکه ایی از وجودش در زیر خاکها باشد... قرآن را به دست گرفت و شروع به خواندن کرد... نفس کشیدن برایش سخت بود... هیچ کس در آنجا نبود.. _ آخرین باری که .. بهت قول دادم .. قرار بود هر وقت .. توی حرم اومدم .. به یادت باشم .. کاش .. این قول رو بهت نمیدادم .. وقتی بهت این قول رو .. میدادم.. نمیدونستم .. میخوای برای همیشه .. از کنارم بری .. وقتی با خودم فکر میکنم میگم.. مهدی .. بشری به خاطر مردم رفت.. اما .. چرا تو .. چرا من نه .. اون بمب رو باید من پیدا میکردم اون بمب رو من باید دور میکردم بشری .. او .. اون بمب .. تو نباید این کار رو با من میکردی .. من باید فدایی این راه میشدم.. حق تو نبود .. سرش را روی خاک گذاشت.. بغض چند روزه اش شکست.. ارام گرفت .. بلند شد .. _ من نمیزارم .. بشری .. تو میدونی من همیشه سر قولم بودم .. نمیزارم اثری از اون حیوونای وحشی .. نمیزارم اثری از داعش بمونه بشری.. قسم میخورم تا روزی که داعش رو از بین نبردم... اینجا نیام.. بشری.. خداحافظ.. تنهام نزار.. مهدی اشک هاش رو پاک کرد.. برای اخرین بار با بشری وداع کرد.. 2 روز بعد ... _ الو .. سلام آقا کمال .. ما وارد سالن انتظار شدیم .. آهان .. بله بله ... چشم .. _ چیشد حدیث .. _ از گیت شماره 2 باید وارد بشیم .. پرواز .. به مقصد تهران .. میزبان مسافران اربعین بود .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت رمان👀✨ صحنه جالبیه...🙃
رفته بود پی‌وی طرف... می‌خواست یه سوالی بپرسه..🙃 سؤالش رو پرسید... کاملا رسمی❗️✋🏻 دیدش طرف مقابل داره پیام میده.. پرسید که خانم هستید یا آقا🤨 گفت آقا هستم... بلافاصله نوشت لطفا دیگه به من پیام ندید❌ اما اون داشت پیام میداد.. چیز بدی هم نمی‌گفت.. حتی صمیمی هم نبود... یکم داشت نزدیک میشد.... از فاصله ۱۰۰ کیلومتری🚶🏾‍♂ بلاک🚫 به همین راحتی بلاکش کرد..😁✋🏻
『حـَلـٓیڣؖ❥』
رفته بود پی‌وی طرف... می‌خواست یه سوالی بپرسه..🙃 سؤالش رو پرسید... کاملا رسمی❗️✋🏻 دیدش طرف مقابل
ببین رفیق...🌱 داشت نزدیک میشد بلاک🚫 صبر نکن.. از فاصله ۱۰۰ کیلومتری...🚶🏾‍♂ یه ذره بوش میاد..🧐 سریع بلاک❌ ببین مطلق میگم.. بی چون و چرا.. بلاک کن❌ یه وقت با خودت نگی حالا بزار بیاد اینجوری بشه بعد من با گناه مقابله کنم اون موقع خدا یه مقامی به من بده اوه چقدر خوب😶 خودتو تو معرض گناه قرار نده✋🏻 از کجا معلوم تونستی مقابله کنی؟! فکر میکنی شیطونه بیکار نگاه میکنه تو مقابله کنی با گناه😐💔 فرار کن..🏃🏿‍♂🌷 فرار نه! فرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااآاااااررررررر🏃🏿‍♂🏃🏿‍♂
ساعتت رو کوک کن برای نماز صبح ...🌥 نماز شب باشه که چه بهتر🌘 ... شهدا با این چیزا شهید شدنا !!! ❗️مواظب باش برادر من ❗️ ✨شب خوش✨✨
هدایت شده از  گاندو