eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگ ترین حقارت قرن... @hlifmaghar313
بزرگ ترین کابوس قرن... @hlifmaghar313
و سرافراز و ایستاده ترین پرچم و ملت قرن.... ☝️🏻✋🏻 @hlifmaghar313
بچه‌ها ؛ عصرهالیووده . . عصراینترنتھ ، عصردهڪده‌جھـانیه‌ امروزتوچجوری‌میخوای‌فتحش‌کنۍ!؟ باڪدوم‌نفس‌مطمئنه؟! باڪدوم‌نمازشب..🚶🏻‍♂! -حاج‌حسین‌یڪتا @hlifmaghar313
حسابش‌اَزدستم‌دررفتہ...🖐🏿 که‌چندبار‌قول‌دادمـ🗣 نوکر‌خوبت‌باشمـ ببخش‌بارآخرهایے‌را که‌بارآخرنبود 💔(: @hlifmaghar313
مولا جان درهیاهو؎شب‌عید‌ توراگـم‌ڪردیم 🚶🏾‍♂ غافل‌از‌آنڪہ‌شما اصل‌بہاری‌آقا..✨ @hlifmaghar313
🕊🌿سلام رفقای جان عزیزان دل🕊😍 مسابقه ای چند وقت پیش ، مصادف با نیمه شعبان برگزار کردیم ... ☺️✨خوشبختانه امروز جوایز به دست ۹ تا از عزیزان رسید ... و آخرین جایزه هنوز موفق به رسوندنش به صاحب نشدم ... جوایز بسیار بسیار ناچیزه ... و دیگه شرمنده که هم کمیت پایینه هم کیفیت✨😅 دیگه .. در حد وسع یه نوجون 😁❤️ امیدوارم که راضی بوده باشید❤️☺️ و اینکه ... پاسخ صحیح سوالات به همراه توضیح مطلب داده خواهد شد🤓
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هفتاد_نهم _ بسم الل
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ گوشی مرتضی زنگ خورد.. - الو سلام.. - سلام.. مهمونمون رسید.. منتظره بیاید تا سوغاتی هاتون رو بده.. - باشه الان می‌آیم.. - خداحافظ.. - خداحافظ... - کی بود؟ - مصطفی بود.. کمال دور بزن.. احد رسید.. --------------------------------------- کمال و احد مشغول صحبت شدن .. - این عملیات خیلی براشون مهمه .. اونقدری اهمیت داره که داعش تمام تمرکزش رو روی این گذاشته.. هیچ کس .. هیج کس به جز تعداد انگشت شمار از محل عملیاتش در ایران .. خبر نداره .. هیچ کس... و اما بخش اجرایی عملیات... این بخش رو به من سپردند.. ۶ نفر باید این عملیات رو انجام بدن.. هنوز نمیدونم چطور میخوان عملیات کنند.. و حتی نمیدونم که این عملیات در کدوم یکی از شهر ها هست... من رو فرستادند ایران برای اینکه اون ۶ نفر رو ببرم و برای عملیات آماده بشند.. - روز عملیات رو نمیدونی؟ - نه.. خوب گوش کن کمال... اینا از وعده حاج‌قاسم ترسیدن.. انگار که میخوان قدرتشونو نشون بدن.. تمام عملیات های قبلی هم انگار برای دستگرمی بود... داعش خیلی وقته که داره روی این عملیات برنامه ریزی میکنه... - از اون ۶ نفر بگو.. چطور باید عملیات کنند؟ انتحاری؟ - با توجه به این که یکی از مکان ها مذهبی هست.. و کمتر کسی به خانم ها شک میکنه .. دو تا خانم هم جزو اون ۶ نفر هست .. اگر مرد ها نتونن کارشون رو انجام بدن بار این عملیات روی دوش اونها میافته... ممکن هم هست بخوان تو حوزه علمیه عملیات کنند.. اما تمام این ها حدس و گمانه.. در مورد نوع عملیات هم واقعا چیزی نمیدونم.. - اون شش نفر آماده هستند؟ - بله.. جاشون مشخصه.. باید به محض اینکه گفتند اونها رو ببرم.. کمال... ما هیچی از جزئیات این عملیات نمیدونیم... - اما یه راه هست... - چه راهی؟ - باید خودمون نفوذ کنیم... - چطور؟ - تو به جای اون ۶ نفر.. ما رو میبری به پایگاه داعش... - خیلی خطرناکه.. ریسکش بالا هست.. اما... اگر به لطف خدا موفق بشیم... کار بزرگی کردیم.. فقط .. - فقط چی احد .. احد نگاهی به مرتضی کرد .. - چیه احد .. بگو .. - دو نفر از نیرو ها .. باید حتما خانم باشن... - چی داری میگی احد .. امکان نداره... نیرو های خانم رو ببرم تو دل داعش؟؟ تو دل خطر؟؟؟ - کماال.. یه لحظه آروم باش.. راه دیگه ای نیست ... اگه از خودتون نیروی خانم نباشه.. مجبورید با زنهای داعش باشید .. و قطعا نمی‌تونید کارتون رو بکنید.. اون شش نفر از مدت ها قبل با هم هستند.. یا باید شما بیاین یا اونا.. - احــــــد... نمیشه... اصلا .. اصلا امکانش نیست... نمیتونم مسئولیتش رو قبول کنم... اگه اتفاقی بیوفته .. یا به هر دلیلی ... عملیات نفوذ لو بره... میدونی چه بلایی سرشون میاد؟ همینطوریش آقایون امنیت ندارن.. چه برسه به خانمها.. - تنها همین یک راه رو داری... ضمنا.. این شش نفر از باید لحاظ روانی کاملا آماده عملیات باشند.. گفتم که.. این عملیات براشون خیلی مهمه... خطری اونها رو تهدید نمیکنه... چون این مسئله کاملا جدا از استفاده های دیگه داعش از زنها هست... باز هم برای احتیاط بیشتر من اونجا چند تا خونه‌امن دارم.. علاوه بر اینکه راه های خروج امن از پایگاه هم هست.. به محض احساس خطر به از اونجا خارج میشیم... کمال بلند شد و کمی راه رفت.. بعد از چند دقیقه سکوت گفت.. _ ظاهرا که چاره دیگه ای نیست... ولی خیلی بیشتر باید رو امنیت و راه های خروج کار کنیم که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد به راحتی خارج بشن... باید هماهنگ کنم.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
در هر کار اگر ڪہ انسان❗️ خدا را در نظر بگیرد 💫 انحراف ایجاد نمی‌شود🌿 شھیدعبدالحسین برونسۍ @hlifmaghar313
عاشقانه ترین متن روی سنگ مزار یه شهید .. اینه که بنویسن .. فرزند روح الله ! @Hlifmaghar313
یک روز امام حسین علیه السلام فریاد هل من ناصر را در کربلا سر داد.. اما کسی به او پاسخی نگفت .. مگر آنکه به رویش خنجر کشیدند .. ولی امروز هزاران نفر به عشق کربلای حسین و آرزوی زیارت قبر آن حضرت با فرمانده خود بیعت می‌کنند .. @Hlifmaghar313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
_ اینا بچه های مشتی لشکر ۴۱ ثارالله ان🖐🏻 اون وقتی که اینا فرماندشون که حاج قاسم باشه رو دریافتن .. اصلا کسی نمیدونست قراره یه روزی بیاد .. که حاج قاسم فرمانده یه ایران بشه ... رفقا ... اینا دلاشونو شناسایی کردن .. پر زدن رفتن ! ما هنوز تو نخ آهنگیم ! اینا سیمشونو به خدا وصل کردن ! ما هنوز سیمامون اتصالی داره ! دلتو شناسایی کن ... اگه خدا رو تو دلت به عنوان سوژه پیدا کردی .. بدون این دستا زیادی واست سنگینه ! تو به جای این دوتا دست نیاز داری به دوتا پر واسه پروازی که آسمون میزبانت باشه .. این زمین کوچیک تر از دلته رفیقکم !!
باورتون نمیشه رزمنده ها با چه چیزایی وسیله درست میکردن ! اصلا اعجوبه بودنااا😐✨ یعنی اونی که فکر میکنه اینا که رفتن جنگ یه آدمای بیسواد بودن خیلی اشتباه میکنه ! دانشمند اینان .. عارف اینان .. این مدرکای ما به درد گرفتن گرد و خاک شیشه میخوره تو خونه تکونی ...
دریل دست ساز 😁😍😂 چقدر خلاق !
نیزار شبیه سازی شده جبهه🌿
『حـَلـٓیڣؖ❥』
حاجی .. حاجی ... امشب دلا به یادت گرفته ... میخوام یه چند کلمه خودمونی باهات حرف بزنم .. با همون لحجه کرمانی خودمون ... اینجوری فکر کنم بهتر صدامو میشنوی ... _ حاجی .. کجایی ببینی چق خیابونا کرمون خود عکسات ور ما تلخن ! حاجی .. کجایی ببینی موزه دفاع مقدسی ک تو خودت ور ما ساختی .. حال شده پر از عکسا خودت ... حاجی .. کجایی ببینی رفیقات تو بیت الزهرا چتو وشت بغض میکنن ! هعی ... حاجی ... حسینیه ثارالله.. موزه دفاع مقدس .. منطقه شبیه سازی شده جبهه .. میدون بسیج .. بیت الزهرا .. همه اینا رو تو وشمون ساختی ... بدون تو کا خیلی ور ما تلخن... کاش برگردی ... دلتنگی شوخی نیست 🙂🖤
فرش اهدایی حرم حضرت زینب به حاج قاسم ... السلام علیک یا زینب کبری
فرش اهدایی حرم امام حسین به حاج قاسم ... السلام علی الحسین ..
ضریح حضرت رقیه .. اهدایی شده به حاج قاسم ... السلام علیک یا بنت الحسین
🌿چه عشق بازی میکردن با این قلکاشون... خدا قلب اینجوری به آدم بده که اینجوری واسه کشورش بتپه ...
_ رفقای من ... امشب دعا کنید حاج قاسم به همه مون نگاه کنه .... آخ .. چقدر دلتنگ خنده هاشم ... دلتنگ راه رفتناش... دلتنگ اون وقتی که اخبار استان نشونش میداد و سرپا حرفایی که توی کنگره شهدا میزد رو گوش میدادیم... شبتون شهدایی رفقا ... حلال کنین .. یاحق❤️
بچه‌ها! اگه آدم بشید، گریه کنید، توسل کنید، مراقبت کنید؛ می‌رسیم به نقطه ظهور؛ می‌رسیم به نقطه امام زمان علیه‌السلام.🙃 چون آقا لَنگِ آدما نیست که بیان، آقا یه جا وایساده میگه بیا! ما باید بِکِشونیم خودمونو برسونیم به اون بالای قلّه.⛰ @hlifmaghar313
تمام غصه های دنیا را میتوان با یک جمله تحمل کرد خدایا می دانم که می بینی :)🚶‍♂💔 ------🌦------ •. ⇲@hlifmaghar313
السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... ❣ سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
! کمتر‌ژست‌شهداروبگیرید توگلـزارشهدا 💔 :/ برای‌شهادت‌به‌ژستت‌نگاه‌نمیکنن‌رفیق به‌دلتـ نگاه‌میکننـ ...! 👀 میبینن تویـ دلتـ چهـ میگذرهـ🚶🏿‍♂🕳 @hlifmaghar313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد گوشی مرتضی زنگ
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ کمال علیرضا و مهدی رو برای توجیح بیشتر صدا کرد .. بعد از توضیحات مهدی بیرون رفت .. علیرضا خواست به سمت در بره که کمال صداش کرد.. _ علیرضا .. _ جانم .. _ فعلا از این قضیه به حدیث چیزی نگو ... _ چرا ؟! _ چون .. به احتمال زیاد قرار نیست جزو نیرو های عملیاتی باشه... احتمالا پشتیبانی .. _ اما اگه بفهمه خیلی دلخور میشه ... _ علیرضا ! تو بهتر از من میدونی .. حدیث نه از لحاظ روحی .. نه از لحاظ جسمی آمادگی این عملیات رو نداره .. حدیث امانت عماره ... من همیشه حدیث رو دختر واقعی خودم دونستم ... هنوزم همینه .. اما یه واقعیت بزرگ تو زندگی حدیث .. اونم اینه که ... حدیث آخرین قولیه که به عمار دادم ... تمام نیرو هایی که اینجا هستن .. برام عین برادر و خواهر و پسر و دخترامن.. تو بهتر از هرکسی میدونی .. همونقدر به بچه ها اهمیت میدم که .. به خونوادم اهمیت میدم ! من خیلی سعی کردم هیچ کدوم از خانم ها رو سمت داعش نبرم .. اما نمیشه ! اگه این عملیات انجام نشه .. یه ایران درگیر داعش میشه .. اگه امروز بچه های من با داعش رو به رو نشن .. فردا باید تو همین خاک زیر سلطه اش باشن .. اما .. حدیث یه فرق اساسی با همه دخترام داره ... اونم اینه که امانت عماره ... اگه امانت عمار نبود ... حتی اگه خودش هم نمی‌خواست بیاد .. میفرستادمش .. _ باشه ... فقط حدیث باهوش تر از اینه که خبر دار نشه ! _ علیرضا... _ چشم.. _ برو خونه استراحت کن .. خیلی کار داریم .. همین امروز فردا باید راه بیوفتیم .. زیاد وقت نداریم ! ----------------------------------------------------- علیرضا کلید انداخت و وارد خونه شد ... کفش هاش رو روی جا کفشی گذاشت ... وارد هال شد .. به سمت اتاقش میرفت که با دیدن سرم تو دست حدیث جا خورد .. با تعجب به سمت حدیث که روی مبل خوابیده بود رفت ... ،آروم گفت ... _ حدیث .. ؟!؟!؟! محمد حسین سراسیمه از اشپزخونه بیرون اومد ... _ هیسسسس ... دیشب تا صبح از شدت تب و لرز خواب نرفت.. تازه خوابیده.. قیافه داغون محمد حسین خبر میداد که خواب سراغ اونم نرفته ... _ تو چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟! این چه سر و وضعیه ؟! صبحونه خوردی ؟! _ حدیث کل شب رو نتونست بخوابه.. منم نمی تونستم بخوابم دیگه... گوشی علیرضا زنگ خورد ... با دیدن اسم خاله چشاش برق زد .. سریع جواب داد .. _ الووو .. خاله سلام.... خوبی ؟! _ سلام علیرضا ... من خوبم ‌... تو خوبی ؟! _ بله .. بایدم خوب باشین .. مگه میشه آدم تو حرم امام رضا ... اونم با یه مهربونی مثل مامان من بد باشه ؟! _ نه والا ... _ زیارت قبول ... مامان خوبه ؟! _ جای شما خالی .. خوبیم خداروشکر ... _ هوا چطوره خاله ؟! هوا ؟! _ هوا .. سرده .. یکم هوا سرد شده .. شما چه خبر ؟! حدیث خوبه ؟! گوشیش خاموش بود .. هرچی زنگ زدم .. _ آره خاله .. اونم بهتره نگرانش نباشید ... محمدحسین: علیرضا چی داری میگییی ؟! خاله خبر ندارههه... نگو .. _ مگه حدیث چیزیش شده ... _ نه خاله ... میگم که بهتره .. خداروشکر سرمش تموم شده ... - علیرضا ... نگو .. نگو .. خاله دیشب زنگ زد بهش نگفتم ... آخ .. علیرضااااا _ ای وای... چی شده ؟! حالش بد شده ؟! _ نه خاله ... اصلا نگران نباش .. _ حدیث که فقط سرما خورده بود .. سرم واسه چی ؟!؟؟؟ _ عه .. من نمیدونم خاله ... اتفاقا محمدحسین اینجا کارتون داره ... - علیرضا من کی گفتم کار دارم با خالهههه؟!! _ آره آره... خودش میگه .. گوشی .. علیرضا گوشی رو به طرف محمد حسین گرفت .. - یعنی تو خونه نباشی آرامش بر خونه حاکمه .. همین که تو میای زلزلس.. علیرضا به حالت تمسخر لبخندی زد ... محمد حسین گلوش رو صاف کرد و خیلی عادی شروع کرد .. _ الو .. خاله سلام .. خوبی ؟! _ سلام خاله .. حدیث .. حدیث چیشده ؟! سرم واسه چی ؟! چیزی شده ؟! _ نه خاله .. سرم‌چیه .. علیرضا داره شوخی میکنه ... _ محمدحسین .. اگه حدیث طوریش شده به من بگو ... اینجوری بیشتر نگرانم هااا .. _ نه بابا .. خاله ... اصلا چیزی نیست ... اتفاقا حالش خوبه .. همینجا خوابه ... _ بیدارش کن باهاش حرف بزنم ... _ خاله من باهاتون تماس میگیرم .. _ زود زنگ بزنی ها ... منتظرم .. _ چشم .. چشم ... خدا بگم چیکارت نکنه علیرضا .. _ حالا چیزی نشد که .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
چه جنگ باشد... و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد.... باب جهاد اصغر بسته شد... باب جهاد اکبر (مبارزه با نفس) که بسته نیست.،!