7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسلایم نوتلا خیلی کیوت🤤🍫
این فیلمو دیدی؟
خوشت اومد؟
بیا تو کانال چالش داریم چه چالشیع😋👌🏻
جایزه پستی.غیر پستی. شارژ. نت و....
بکوب تا حذف نکردم😁
@halesh1400
پارت هشتاد و شش
رمان عشق وطن شهادت
#رسول
~ خب حرفی نیست؟؟؟
+ آقا حرف که هست ولی دیگه نمیشه گفت
~ رسول جان این یه عقد موقته....
تو دلم گفتم
نه دائمی میگیرمش....
ای بابا خب من اگه نخوام اینو عقد کنم باید کی رو ببینم؟؟؟
~ پس حرفی نیست....خسته نباشید...
همه از جاشون بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند
منم خواستم از جام بلند شم که
آقای عبدی گفت
~ رسول بمون کارت دارم....
خدا به خیر بگذرونه....
+چشم آقا....
رو به دختره کرد و گفت
~ شما هم با آقا محمد برید....
~ محمد براش همه چی رو توضیح بده
¥ ولی....
~ ولی نداره....
با آقا محمد از اتاق خارج شد....
~ ببین رسول....یجورایی به امیر شک کرده بودن... نمیشد بیشتر از این اونجا نگهش میداشتم....
ولی اگه یه زوج برای تحصیل اونجا اقامت بگیرن....
کمتر کسی بهتون شک میکنه....
به شرط اینکه گاف ندی....
چشام گرد شد...
+ آقا من کی گاف دادم؟؟؟
~ بشمارم برات....اصلا نمیشه شمرد....تعدادش از دستمون در رفته....
شما فردا باهم عقد میکنید....عقد یک ساله....ولی من با عاقد صحبت کردم که عقدنامه رو دائمی بنویسه....
+ خب وقتی قراره تو عقدنامه دائمی نوشته بشه...
چرا عقد یکساله؟؟؟
لبخندی زد و گفت
~ من که مشکلی ندارم از خودش بپرس ببین حاضره عقد دائمت بشه؟؟؟
+ آقاااااا.....اون قبول کنه؟؟؟خودشم بکشه...من قبول نمیکنم....میدونید...
پرید وسط حرفم و گفت
~ آره میدونم کلی کشته مرده داری....
خندید....
خودمم خندم گرفته بود...
~ دختر بدی نیست.... درست تربیت شده....اونو دوستش مجبور بودن...تهدید شدن....
بچه بودن....دخترای ۱۶، ۱۷ ساله رو با عزیز ترین کسشون تهدید کردن....
به ظاهر همکاری کردن....ولی در اصل داشتند به ایران کمک میکردند....
کم کاری نکردن....چندین بار به صورت ناشناس برای ما مدارک مختلف فرستاده....
اینا رو گفتم...
که به چشم یه جاسوس و خلافکار بهش نگاه نکنی....
در ضمن باید تمرین کنین که مثل یه زوج عاشق رفتار کنید
اگه میخواین اونجا گاف ندین و بهتون شک نکنن
+ آقا همینطور کم کم دارین بهش اضافه میکنید
اولش عقد یه ساله....بعدش شد دائم....الانم میگید عاشقانه رفتار کنید....خدا بعدشو بخیر کنه...
~ رسوللل...
+ چشم آقا....میتونم برم....
~برو...
از اتاق بیرون اومدم....
گوشیم زنگ خورد...
درآوردم و دیدم...
ای خدا...
+ جانم عزیزم....
#دختره(فعلا اسمشو نمیگم)
از اتاق آقا محمد بیرون اومدم....
رسول و دیدم...
خواستم بی محل از کنارش رد بشم
که گوشیش زنگ خورد...
به شماره که نگاه کرد...
لبخندی زد....
جواب داد
- جانم عزیزم....
نیشش باز بود...بیشتر هم کش میومد...
نمیدونم طرف کی بود...
به من چه اصلا...
شاید خواهرشه...شاید مادرشه...
ولی دیگه اینو میدونم که رسول مثل بقیه پسرا نیست....
ولی با حرفی که زد فهمیدم اشتباه میکنم
- باشه...باشه...از مادرت اجازه بگیر میام دنبالت بریم پارک...شب هم میریم پیش مادرم...خوبه؟؟؟؟
اخمام رفت تو هم.....
واقعا که....
پشتش به من بود...
ولی برگشت به طرفم...
خواستم طبیعی کنم...
خیلی طبیعی از کنارش رد شدم
ولی اون انگاری منو ندید..
و محکم تنه زد
+ جلوتو نگاه کن....
برگشت و بهم نگاه کرد...
- من بعداً بهت زنگ میزنم
و قطع کرد...
- من نگاه نکردم تو هم نباید نگاه کنی؟؟؟
+ دیگه ببخشید من داشتم رامو میرفتم....
اینقدر حواستون پرتش بود که کلا رو زمین نبودی....
آخه آدم قحط بود که میخوان منو با تو بفرستن....
یه وقت ناراحت نشه قراره فردا عقد کنی...
اه...
سرشو کج کرده بودو عاقل اندر سفیانه نگام میکرد
- تموم شد؟؟؟؟
یه نفس بگیر....
خفه نشی....
منظورت کیه؟؟؟
کی از عقد موقت من ناراحت بشه؟؟؟
از عمد گفت عقد موقت....
نکبت...
+ همون عزیزی که داشتی باهاش حرف میزدی و اینقدر حواستو پرت کرده بود که متوجه دور و اطرفت نبودی....
کمی گیج نگام کرد...
و بعد زد زیر خنده....
بریده بریده وسط خنده هاش گفت
- فکر....کردی.....من ....دارم...با کی....حرف ....میزنم......
چه....فکرایی....کردی....
دیگه نتونست ادامه بده
+ نمیری....
چته؟؟؟؟
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
استوری پندار اکبری (فکر کنم امتحاناش تموم شده ، فعالیتش زیاد شده هر روز استوری میذاره😂😂)
#پندار_اکبری
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
بچه ها این ناشناس رمان بی قرار هست لطفاً نظرتون رو در رابطه با رمان در این لینک بیان کنید ✨❤️✨❤️✨❤️✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #پارت_دوم #گاندو یک هفته و سه روز بعد از پیام. مایکل :به آقا داو
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
بچه ها این ناشناس رمان بی قرار هست لطفاً نظرتون رو در رابطه با رمان در این لینک بیان کنید ✨❤️✨❤️✨❤️✨
✨✨✨✨✨بی قرار✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_سوم
#گاندو دیدم فاطمه ، محمد و بچه ها تو حیاط هستن و دستاشونو بستن .
باورم نمیشد؛ منو فاطمه که از بچگی باهم بزرگ شدیم و دوسال نامزد بودیم و روزی نمیشد که بهم زنگ نزنیم و یک سال بودش که باهم زیر یک سقف زندگی میکردیم الان باید بعد ۱۷ روز همو اینجوری ببینیم. نگاهامون بهم گره خورده بود و هردو داشتیم به پهنای صورتمون آروم اشک میریختیم وقتی داشتم گریه میکردم به دلیل شور بودن اشکام زخم های صورتم در حد مرگ میسوخت اما بازم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
متوجه شدم مایکل و شرلوک عوضی دارن از پشت سر فاطمه و محمد و بچه ها میان.
شرلوک با دستش به اون مرتیکه علامت داد و اون یارو هم اسلحه کمریشو آماده شلیک کرد . فکر کردم میخواد کارمو تموم کنه و راحتم کنه .
شرلوک:ببینم جوجه کوچولو زنت یا رفیقای نامردت
_چی..کا..ر میخوای..کنی .. بیناموس
(پیشنهاد نویسنده : زمانی که شما رمانو میخونید ناخودآگاه وقتی به نقطه برمیخورید و یک لحظه نمیخوانید برای همین اینجا داوود به دلیل بیجون بودنش بریده بریده حرف میزنه )
شرلوک:سه دقیقه وقت داری انتخاب کن ..
داوود:برام سخت تر از سخت بود انگار دنیارو رو سرم خالی شد ، زنم پاره تنم عشقم یا رفیقام اونایی که پنج سال باهاشون بودم اما سرانجام باور کردن من جاسوسم .
ادامه دارد ....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #پارت_سوم #گاندو دیدم فاطمه ، محمد و بچه ها تو حیاط هستن و دستاشونو
بچه ها چون درخواست بچه ها تو ناشناس زیاد بود برای گذاشتن پارت بعدی رمان یک قسمت امروز اضافه تر گذاشتم