✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یک
داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوجه اومدنم بشه سرشو از روی میز بلند کرد )
مایکل:(با لحجه ای که داشتم گفتم)سلام
داوود:(حیف که اسلام دستو بالمو بسته بود تو جواب سلام ندادن واگردانه جواب سلامشو نمیدادم هیچ یدونه تو دهنشم میخوابوندم ولی بازم حیف که قانون برایه کتک زدن مجرم دستمو بسته بو برایه همین خیلی عصبانی و جدیییی گفتم ) سلام ، گفته بودن درخواست دیدن منو دلشتی خب الان من اینجام چی میخوای بگی بگو ؟
مایکل:فک نمیکردم هنوز زنده ای
, داوود:(ذیگه کفرم در اومده بود خواستم یه فحشی چیزی بهش میگفتم اما چون دمایه بدن و خشونت آدم توبه اتاق برسی میشه آقایه شهیدی تو بیسیم داخل گوشم جامو گرفت برایه همین یه پوزخندی نسارش کردم و گفتم ) تا حلوای آدمایی مثل تو و امسال تورو نخوریم ما ولکن نیستیم
مایکل: چقدر عصبانی میشی مثل بابات میشی
داوود:(اون حاج مرتضی بابایه منو از کجامیشناخت ؟ برایه چی گفت من شبیه حاج مرتضی میشم اصلا او کجا میدونست من پسر حاج مرتضی هستم ، به رویه خودم نیاوردم چون اسمی از پدرم نبرد و احتمال داشت بهم یه دستی زده باشه برایه همین فقط با جدیت کامل و اخم گفتم) پسر کو ندارد نشان از پدر
مایکل: درسته پسر آقا مرتضی
داوود:(وقتی اسم بابامو برد پام سوست شد )
مایکل:آره درس شندی پسر آقا مرتضی
داوود:تو پدر منو از کجا میشناسی ؟
مایکل:جالب سوال خوبی بود اما من نگفتم که بیای و جواب این سوالو بدم بهت
داوود :(یه چیزایی بهم گفت که حالم با شنیدش واقعا بد شد حالا فهمیدم اون حسی که دلشتم برلی چی بود اومدم بیرون و از آبای شهیدی خواهش کردم یخ یه مدت در مورد اون چیزایی که بهم گفت چیزی نگه و از اونجایی که آقایه شهیدی واقعا مرده به نظر من بزرگی بود قبول کرد همون موقع آقا محمد از راه رسید)
محمد:(رنگ داوود یکمی پریده بود نگاران شدم ) داوود مایکل چی گفت ؟
داوود:هان ! چیزه ..
محمد:چرا اینجوری حرف میزنی خب اینه آدم بگو چی گفت دیگه
داوود:آقا مایکل گفت اون پدر منو میشناخته گفت پدر من باعث دستگیری و اعدام عمومش شده
محمد:پدر توهم مثل تو نیرویه امنیتی بوده منتقیه که کارشناس یه پرونده شده باشه و مجرمینه اون پروندرو دست گیر کنه ،
داوود:آره خب اما ....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_یک داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوج
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دوم
اما اسم چند نفرم گفت
محمد:(ذهن منم درگیر شد یخو ده سرمو چرخوندم سمت داوود و با حالت کنجکاوی گرفتم ) خب اسم اونا چی بود ؟
داوود: الکساندر هاشمی، هنری و سینتیا
الکساندر هاشمیان پدر سینتیا هاشمیانه در واقع میشه دختر عموی مایکل ولی هنری دقیقاً نمیدونم این وسطه چیکارست
محمد:خیله خب داوود سابقه و الکساندر و آمم اون دختره اسمش چی بود ؟_سینتیا
محمد:آره همون سینتیارو برام پیداش کن هر چیزی که مارو به یه سر نخ برسونه ازت میخوام
(رفتم به طرف رسول ) رسول جان_جانم آقا ؟
محمد:استاد رسول میخوام یه سری اطلاعات در مورد هنری برام گیراری
رسول:هنری ؟ هنری چی ؟ تو دنیا تا دلتون بخواد هنری وجود داره آقا
محمد:آره خب اما ما فقط یه اسم داریم از هنری که با الکساندر و سینتیا به احتمال شصت درصد در ارتباطه
رسول:خب آقا اینا که گفتید دقیقاً کی هستن ؟
محمد:در مورد این سوال داوود داره تحقیق میکنه برو ازش بپرس تا فردا هرچی میدونید برام گیرارید _چشم آقا
رسول:(رفتم طرف داوود تا شاید اون یه سر نخی داشته باشه بهم بده دیدم بد جوری متمرکز شده تو کامپیوترش اونقدر که متوجه اومدن منم نشد منم از فرصت استفاده کردم و با گفتن کلمه پخ که معمولاً اکثر اوقات ریشه افکار اون کسیوکه بد جوری متمرکزه به کارش رو بهم میزنه گفتم خدایی قیافش خیلی خنده دار شده بود )
داوود:چه مرگته بچه ؟ مگه هزار بار نگفتم که انقدر بی سرو صدا پشت سر من ظاهر نشوو
رسول:چته؟ وااااااااااای خدا چه قیافه خنده داری گرفتی به خودت وااای خدا ای کاش سعید بود
سعید:جانم کسی منو صدا کرد ؟
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_سوم
رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوودو ؟
سعید: نه، راستی داوود رسیدن به خیر بالاخره برگشتی خودمونیما مسئولیتت واقعا سنگینه یعنی با اومدنت از وقت دنیارو گرفتن خودداری کردی
داوود: اول اینکه سلام دوم اینکه دست انداختناتون تموم شد ؟ سوم اینکه اگر دیگه کاره دیگه ای ندارید برید وقت دنیارو نگیرین برید آقا محمد یه کاریو داده دستم که واقعاً ذهن خودمم درگیرشه
رسول:اوه راستی من برایه همین اومدم آقا محمد فقط به من یه اسم داد بدون فامیلی
سعید:من برم این غذاها رو ببرم بالا
داوود:(دیگه سعی نمیکردم با بچه ها حرف نزنم برایه همین باحاشون خوب رفتار میکردم هرچی باشه اونا داداشامن و تو مدتی که من مصدوم بودم از خرید گرفته تا کمک هایه دیگه مثل کمک کرد وقتی میخواستم برم دکتر و... ) آقا سعید غذا دومادیته ؟ به سلامتی
رسول:(منم این بحثو دست گرفتن ) آقا سعید ساقدوش خواستی منم هستمااا
سعید:شورشو دراوردید تو همون ساقدوش داوود بودی ملتی رو بسه
رسول:هر هر هر خندیدم بر وقت دنیارو نگیرین بروووو (بعد رفتن سعید منم رفتم سر داوود )داوود تو اطلاعات خواصی به دست آوردی ؟
داوود: خب یه چیزایی فهمیدم ، اینکه الکساندر هاشمی پدر مایکله و سینتیا دختر عمو مایکل داشتم میرفتم سر پیج سنتیا که شما از راه رسیدی
رسول:ایول الان خودم میرم سره پیجش
داوود: اما رسول من داشتم این کارو میکردم _داوود جان منو تو نداریم که
****
فاطمه:(امروز سالگرد ازدواج منو داوود بود و یکسالگی ازدواجمون تموم میشد در واقع اولین سالگرد ازدواج منو اون بود منم از فرصت استفاده مردم تا خونه نبود رفتم یه سر گل فروشی و گل روز قرمز خریدم و یک مقدار خرید دیگه برایه ضیافت امشب ، به محض اینکه رسیدم خونه اول ماهی شکم پر بار گذاشتم آخه داوود این غذارو خیلی دوست داشت بعد یه کیک خوشمزه پختم ، یه شیک شکلات خوشمزه درست کردم و بعد رفتم سر گلارایی و شمع آرایی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد منتظر شدم تا داوود بیاد ) اما یهو برایه گوشیم یه پیلمک ارسال شد وقتی وازش کردم پیامو دیدم که ....
ادامه دارد ...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_سوم رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوود
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهارم
فاطمه: داوود نوشته بود امشب دیر میاد بهم بر خورد خب سالگرد ازدواجمونو یادش رفته بود اما (به خودم گفتم تو از همون اول میدونستی که داوود مشغله کاریش زیاده پس نباید ناراحت بشی تازه داوود برایه امنیت مردم این شغل رو انتخاب کرده بود و راه پدرشو انتخاب کرده تازه منم جزو همون مردم بودم ، پاشدم غذارو گذاشتم تو یخچال اما حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و رفتم دستشویی و تا میتونستم بالا آوردم ای کاش ظهر غذایه بیرونی نمیخوردم رفتم آشپزخونه از کشو داروها قرص زد تهوع برداشتم و خوردم نشستم رویه مبل و همونجوری که داشتم فیلم میدیدم خوابم برد )
داوود:(پیج اینستاگرام سنتیا قفل بود از شانس علی سایبری داشت میرفت که صداش کردم تا قفل پیجو برام بشکنه خودم میتونستم اما از اونجایی که نمیخواستم رسول ایده منو به همین ساده گیا کش بره کارو دادم دست کاردون )
علی:داداش خوب شد من اوندماااا
داوود :دستت درد نکنه ، میگم علی اونروز که منو دزدیدن چطور پیش خودتون فکر کردین که من جاسوس بودم ؟
علی:داداش نبش قبر میکنی ؟ _مسخره بازی در نیار بگو دیگه
علی: خب اونروز اینترنت خیلی ضعیف
بود و دوربین های که به وای فا وصل بودن خیلی قطع وصل میشدن اما جالبیش اینجا بود که فقط از یک ساعتی تا چند ساعت بعد اینجوری بود و تورو درست در هومن زمان که اوج شدت ضعیفیه نت بوده میدزدن در همون زمانی که تو شیفتتو با محسن باید جابه جا کنی محسن ماشینش تصادف میکنه درست یادم نیست ولی فک کنم هفت دقیقه با تاخیر میاد سایت تا یک هفته خبری از تو نبوده که گویا به گفته بچه ها یه پیامکی ارسال میشه که رسول و آقا محمد خوندنش و منم نمیدونم چی بوده ، خب داداش بفرمایید
داوود:ممنون لطف کردی
(با علی خداحافظی میکنم و میرم سر کارم و متوجه یه چیزایی میشم )
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_پنجم
داوود :(ولی برای گفتن اون اطلاعات به آقا محمد مجبور بودم اون چیزیو که از آقای شهیدی خواسته بودم به کسی نگه افسا کنم ، به ساعتم نگاه میکنم ساعت شش صبح چقدر زود زمان گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم دیگه میبایست چشمامو با خلال دندون وا نگه دارم برایه همین بلند میشم هم برم یکم سر به سر رسول بزارم همم بپرسم ببینم به کجا رسیده تا بعد باهم بریم نماز خونه و بعد نماز بریم یه چرتی بزنیم همونجا ، سایت خیلی خلوته جز من و فرشید و رسول من دیگه ای نیست )
پیس پیس فرشید
فرشید:چیه چرا اینجوری حرف میزتی
داوود:(با اندکی پانتومین نقشمو بهش میگم اونم با یه خنده شیطنت آمیز موافقت میکنه )
فرشید:(داوود با یه بطری آب آروم به طرف رسول میره منم پشت سرش دوربین گوشی دکمه ایمو روشن میکنم و آروم پشت داوود حرکت میکنم )
داوود:(رسول بد جوری سرش تو سیستمه و کلافه خست معلوم بود به جا هایی نرسیده آروم در بطری آبو شل میکنم تا چند قطره آب از رویه سرش به رویه موهاش بریزه ، وقتی رسول آب رو سرش ریخته میشه سریع بر میگرده پشت سرش واقعا قیافش خنده دار بود )
رسول:واای خیلی لوسید این چه کاری بود
داوود :(همونجوری که داشتیم میخندیدیم بهش گفتم ) وای رسول خدایی خیلی خنده دار بود چهرت خدا و شکر فیلمش موجود هست میتونه سعیدم ببینه
رسول:فرشید از تو بعید بود فکرشم نمیکردم تو با این دست به یکی کنی
فرشید: وایی خدایی خیلی باحال شد قیافت ولی خدایی بیاید بریم نماز خونه الان نمازمون غذا میشه
داوود:آره منم موافقم فقط نباید سایت خالی بمونه یمی یکی برین برایه نماز
رسول: آره منم موافقم
فرشید : منم همینطور
داوود: فرشید جان میخوای شما اول برو التماس دعا_ محتاجیم به دعا
داوود:(با رفتن فرشد منم میرم سر میز رسول دست راستمو میزترم بالایه صندلیش و شصت همون دستمو میزارم زیر چونم و میگم ) خب دادلش به کجاها رسیدی ؟
رسول:عملا هیچی ولی زیر یکی از پستای اینستا گرام سینتیا با اسم ......
ادامه دارد ...
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_ششم
رسول :با اسم هنری برخوردم اما چیز دیگه ای نتونستم بیدا کنم توچی ؟
داوود: هان چیزه(یکمی دستپاچه میشم آخه نمیخواستم رسول از اون چیزایی که مایکل گفته بود به هیچ وجه خبردار بشه )
رسول:یه سوال پرسیدمااا ...
داوود: منم زیاد چیزی نفهمیدم منم در مورد اون دوتایه دیگه باید تحقیق میکردم (خدا و شکر همون موقع فرشید از راه میرسد منو رسول تقریباً همزمان باهم میگیم ) قبول داشه _قبو حق باشه ، خب حالا شما برید
داوود:رسول جان حالا شما برو برایه نماز بعدان آقا محمد اومد در این باره حرف میزنیم غذا شد نمازمون بدو (بعد رفتن رسول نفسمو با صدا اادم بیرون یه پنج شیش دقیقه بعد رسول اومد و منم رفتم نماز خونه نمازمو خوندم همه خواب بودن منم خوایی خیلی خوابم گرفته بود برایه همین به رسول پیام دادم که آقا محمد اومد منو صدا کن ساعت ده دقیقه به هفت بود خدا خیرش بده ده دقیقه بعد بیدارم کرد فقط خدا کنه آقا محمد بزاره بریم خونه ، پاشدم رفتم پایین )
رسول:آقا داوودم اومد فکنم اون بیشتر اطلاعات داشته باشه
داوود: سلام آقا
محمد: سلام ساعت خواب
داوود:(سرمو انداختم پایین و یه لبخند کوچکیم زدم )
محمد:رسول میگه که تو اطلاعات بیشتری داری درسته
داوود:آقا مکانش هست بیاید سر اونیکی سیستم که خوم باهاش کار میکنم ؟
محمد:(با داوود رفتم سر میزش و داوود شروع کرد به دادن اطلاعاتی که دست آورده )
داوود:نامی مردانه در زبانهای انگلیسی، لهستانی، هلندی ، آلمانی و فرانسوی. این نام با نامهای اسکندر و سکندر در زبانهای شرقیای چون فارسی، عربی ترکی و اردو و همچنین الساندروی ایتالیایی و آلخاندروی اسپانیایی برابرمیکند
محمد: اطلاعات عمومیتم خوبه هاا اما من این چیزا به دردم نمیخره _آقا سبر کنید
محمد: داوود مسخره بازی در نیار
داوود:آقا الکساندر پدر مایکل خاشمیانه البته بهتره بگم پدر خوندش _چرا ؟
داوود:مایکل در سن دو سالگی خانوادش که معلوم نیست می بودن مایکلو جلویه در خونه الکساندر میزارن و اون هم تسمیم میگیره مایکلو به فرزند خواندگی بپزیره و فامیلی خودشو براش بزاره اما الکساندر هاشمان نام واقعی یا بهترن هویت واقعی اون تییت نام واقعیش سهراب احمدی هست یهنی برادر علی رضا احمدی که پدر من در سال ۱۳۷۵ موفق به پیدا کردن یک باند کلاه برداری جاسوسی میشه ولی از اونجایی که سهراب هیچ قراردادی یا چیزیو امضاء نکرده بود و به نظر هیچ کاره میومد نمیتونن اونو دستکیر کنن چون حتی پولها هم به حساب علیرضا احمدی واریز میشده ولی یه چیز حالبی که اینجا هست اینه که ....
ادامه دارد ...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_ششم رسول :با اسم هنری برخوردم اما چیز دیگه ای نتو
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هفتم
داوود : جال اینجاست که سهراب احمدی خودش برادرشو لو میده اما به صورت ناشناس ، اما آقا من یه سوالی ذهنمو درگیر کرده_چی ؟
داوود:خب مگه سهراب احمدی با برادش همدست نبود _خب آره
داوود:چرا هیچ سند و مدرکی پیدا نشده که بتونن سهراب احمدیو دستگیر کنن اصلا چرا برادرشو لو داده
محمد :نمیدونم شاید برایه این باشه که سهراب میخواسته هیچ شریکی نداشته باشه و به فکر حذف کردن برادرشم از همون اول بوده و مراقب بوده که چیزی به نامش نشه ، خب از هنری چه خبر ؟
داوود:(حالا که آقا در باره هنری اطلاعات میخواست مجبور بودم بگم اونروز مایکل چی له من گفته بود که از آقای شهیدی خواهش کردم به کسی نگه اول یک مقدار لز مقدمات و اطلاعات کوچکو گفتم )
هنری هنوز دلیل ارتباطیشونو با الکساندر و سینتیا نمیدونم ولی سنتیا تویه پیج اینستاگرامش تولد هنرو سه سال پیش تبریک گفته بوده ، فکنم دوست خانوادگی یا یه چیزی تو این مایه هاست
(میخواستم بگم که هنری کی بوده و چه غلطی کرده مه گوشیه آقا محمد زنگ خورد و به منو رسول گفت بریم خونه یکمی استراحت کنیم و به منم گفت ادامه چیزایی که میخواستم از هری بهش بگم بزارم فردا اول بهش بگم )
رسول :داوود پاشو بریم که دیگه کبریتم نمیتونه چشامو نگه داره
داوود: پس سوییچ ماشینو بده من
رسول: میتونی برونی
داوود:پس چی فکر کردی، میگم رسول شما چطوری باور کردید که اون پیامک راست بوده ؟ اصلا توش چی نوشته بود ؟
رسول :....
ادامه دارد ...
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هشتم
رسول: ای بابا داوود ول کن دیگه _خودتو لوس نکن بگووو
رسول:تو از معمور هایه ارشدی و تویه این پرونده مرک آیدین ستوده تو هم برایه تعقیب و مراقبت میرفتی همم اطلاعات به دست میاوردی از مهره های پرونده ، خودتم که میدونی یه چند وقتی انگار کارایی که میخواستیم انجام بدیم لو می فت یعنی انگار متوجه شده بودن ما دنبالشونیم فرشیدم که تازه اومده بود آقا محمد بهش شک کرد ولی تو ناپدید شدی
داوود:خب اونا از کجا خبر دار شده بودن ؟
رسول:راستش همون مهرداد بود که معمور هایه زندان بود _خب
رسول :اون نامرد جاسوس بود ، حتی اون تویه سیگنال ها اختلال ایجاد کرده بود و ترو دزدیدند
داوود:(پس کار اون نامرد بوده لعنتییی)
رسول:(بعد از تخلیه اطلاعاتی از طرف داوود گرفتم خوابیدم خدایی دل داوود تو رارندگی شیر بود هم سبقت میگرفت همم تا آخرین حد مجاز تند میرفت بریه همین بیست دقیقه ای رسیدیم خدا خیرش بده چه خوابی کردم ساعت تقریباً نزدیک ده بود ما خونمون تبقه پایین داوود بود خونه مامانه داوود طبقه اول بود چون پاش درد میکرد و از آسانسور هم خوشش نمیومد ، منم یه خونه اونجا داشتم که بابام گفه بود باید زن بگیرم تا مثل داوود با زنم توش زندگی کنم بریه همین خالی بود یه ساختمون چهار طبقه با داوود خداحافظی کردم )
داوود: (رسیدم خونه فاطمه رفته بود دانشگاه آخه کفشاش جلو در نبود وقتی درو وا کردم دیدم ... )
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_نهم
داوود:(دیدن رویه میز ها و کف سالن با شمع تزیین شده و رویه میز د سته گل روز قرمز در گلدون گذاشته شده رویه اوپن گل های خشک تزیینی ریخته شده یک دفعه یادم افتاد دیروز سالگرد ازدواجمون بوده واااای اولین سالگرد ازدواجمونو یادم رفته بود امروز فاطمه تا ساعت چهار بعد از ظهر کلاس داشت برایه همین یک برنامه ریزی درست درمون کردم که تا ساعت یک بخوابم و بعد پاشم یه چیزی بخورم تا از گرسنگی نمیرم و بعد اون برم یه هدیه بخرم به همرابه یه دسته از گل هایه نرگس که فاطمه عاشقانه بوشو دوست داشت و بعد با استفاده از خوراکی هایه خوشمزه ای که فاطمه دیشب تدارک دیده بود امشب فاطمه رو غافلگیر کنه )
ساعت ۱۴:۲۰
داوود:(بعد خوردن ناهار و خوندن نناز لباس پوشیدم و رفتم یه سر فروشگاه تا ببینم چی به نظرم برایه فاطمه مناسب میاد راستش از هیچی خوشم نیومد همون موقع یه فرمری به سرم زد ، فاطمه عاشق گل و گیاه بود برایه همین رفتم یه گل فروشی بزرگ که در اطراف همون پاساژ بود به درخچه خریدم و رفتم یه عالمه قلب هایه کوچیک که مثل حا سوییچی بودن گرفتم خیلی باحال بود توش میشد عکس گذاشتن رفتم خونه با دستگاه پیرینت رنگیی که داشتیم چنتا از عکسامونو پیرینت گرفتم زه صورتی که نصف قلب صورت من باشه و نصف دیگش صورت فاطمه خودمم از این هجم از رمانتیک بازیم بدم اومد ولی این ایدرو از یه خیلم گرفته بودم که به صورت ناگهانی وقتی دلشتم شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم دیدم ، ساعت تقریباً نزدیک چهارو نیم بود منم همه کارارو انجام داده بودم کیکیو که فاطمه درست کرده بودو با شکلات آب شده روش نوشته نوشتم و شمع هارو روشن کردم هییییچ وقط تو فانتزی هایه زندگیمم به این چیزا فکر نکرده بودم تو افکارت خودم بودم تو تاریکی که صدایه کلیدو شنیدم )
فاطمه:(درو وا کردم خیلی خسته بودم ولی وقتی کتونی های داوودو پشت در دیدم شارژ شدم پیش خودم گفتم الان میرم تو و برایه بی خیالیه دیروزش تا نیتونم نغ و غور میزنم اما تا درو وا کردم دیدم داوود شاهکار کرده)
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دهم
فاطمه:(شب خیلی رمانتیکی بود و حالا وقت کادو دادن شده بود رفتم از داخل اتاق ادکلنی که خریده بودم و کادو کرده بودمو آوردم خیلی شاخ و با اعتماد به نفس کامل کادومو دادم بهش فکرشو مییکردم که داوود وقت نکرده باشه برام چیزی کادو بگیره ولی همون که به یادم بود و اون گلایه نرگسو برام خریده بود برام کافب بود)
داوود :(حالا نوبت من بود که کادمو بدم رفتم تو آشپزخونه تا از تویه کابینت هدیمو بیارم ) بفرمایید
فاطمه:(واقعا با ذیدن درختچه ای که عکسامون روش آویزون شده بود شکه شدم واااقعاً انتظار هدیه ای به اون قشنگیو نداشتم مثل فنر از حام پریدم و درختچه قشنگمو از داوود گرفتم برام واقعا جذاب ترین هدیه ای بود که تاحالا گرفته بودم )
فردای روز بعد***
داوود:(سوار موتور شدم و به سمت سایت حرکت مردم رسول یه جایی کار دلشته بود برایه همین قرار شد خودش تنهایی بیاد سایت بهتر بود اینجوی چون میتونستم با خیال راحت به آقا محمد رازمو بگم ولی با اینکه از طرف رسول خیالم راحت بود بازم دل شوره عجیبی داشتم ، مترو تو پارکینگ سایت پارک کردم و رفتم و انگشت زدم [نویسنده:یعنی حضور خودمو اعلام کردم ] بعدش رفتم بالا تو اتاق آقا محمد )
تق تق تق ...
محمد: بفرمایید_سلام آقا
محمد: سلام داوود جان ، تو انکار دیروز میخواستی چیزی به من بگی درسته ؟
داوود:بله آقا ، اونروز که من با مایکل ملاقات کردم یه چیزایی خارج از اون چنتا اسم گفت که به نظذم به هنری ربط پیدا میکنه
محمد:تو الان باید بگی به نظرت یا همون موقع
داوود:آخه آقا نمیخوام رسول از این ماجرا بویی ببره
محمد: داوود داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
داوود:یه دستی تو موهام کشیدم و با حالت سر در گمی گوشه راست لبمو لایه دندونام گذاشم و گفتم ...
نویسنده:(حالا نیازی نیست شماهم گوشه سمت راست لبتونو لایه دندوناتون فشار بدید 😉)
پ.ن:راز داوود چیه که نمیخواد رسول چیزی از اون بدونه ؟ لطفاً در ناشناس بهم بگید 🙏
راستی به نظرتون از ایموجی برایه بیان احساسات یا حالت شخصیت ها استفاده کنم ؟ لطفاً نظرتون برایه این پیشنهادو بهم بگید
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
ناشناس رمان بی قرار 👆🏼✨✨✨
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانیه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
ادامه دارد....
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_یازدهم
#فصل_دوم
نویسنده: سلااام دوستان با توجه به نظر سنجی که از شما عزیزان گرفته بودیم قراره ازین به بعد برای بیانه احساسات و اینجور چیزا از ایموجی استفاده کنیم ، امیدوارم از این پارت رمان لذت ببرید
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
داوود:راستش آقا ....، قول دادید به رسول چیزی نگیدااا
محمد:باشه داوود جون به لبم کردی بکووو دیگه
داوود:آقا رسول داداشه منه 😔
محمد: شوخیت گرفته داوود خب اینو همه میدونیم که با اینکه از رسول دوسال کوچک تری اما از بچگی مثل دوتا داداش باهم بزرگ شدید 😐
داوود:نه آقا مایکل گفت رسول برادر واقعیه منه
محمد: آهان... اون گفت و توهم بدونه هییچ مدرکی باور کردی ؟🤦🏻♂️
داوود:نه آقا من مادرم دوسال قبل از اینکه من به دنیا بیام باردار میشه درست هم زمان با زن عموم مادرم یه روز حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان ولی وقتی که بچه به دنیا میاد میکن مرده بوده ولی مامانم هرچی میکه که خودش صدایه گریه بچه شنیده و مطمئن بوده که بچه خودشه اما میشن نه و اون بچه یکی دیگه بوده چند وقت بعد تقریباً یه چهار پنج روز بعد عموم و زن عموم برایه مراسم خاکسپاری یکی از اقوام زن عموم به شهرستان میرن زن عموم وقتی میخواستن برگردن حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان ولی با این وجود که خالش خیلی بد بوده اما بچه سالم به دنیا میاد _خب این دلیل بر سندیت حرف مایکل نداره
داوود:نه آقا اما مایکل بهم گفت اگر باور نمیکنم برم داخل ایمل هنری و یه سری چیز هاست که معلوم میشه اون برادر منه
محمد:خب چی شد رفتی؟
داوود:بله اگر بخواین براتون بفرستمشون ؟
محمد:آره بفرست خودم باید ببینم چی به چیه فقط این حق رسوله که بدونه
داوود:آقا رسول خدارو شکر زندگی خوبی الانم داره از همه مهم تر هم پدرش زندست همم مادرش و ارتباطش با هونوادش عالیه ، آقا من دوست ندارم رسول رابطه خوبشو با هانوادش سر این موضوع بهم بزنه از همه مهمتر وقتی مادرم بفهمه این همه سال پسرش بقل گوشش بوده ولی نتونستع براش مادری کنه ناراحت نمیشه ؟
با خانواده عموم قطع رابطه نمیکنه ؟
رسول به نظرتون میتونه مثل الان رابطش با خواهرش اینقدر گرم باشه وقتی جریانی بفهمه ؟ ☹️
محمد:(داوود رلست میگفت فرک همه حارو مرده بود )
دانشگاه هنر تهران***
فاطمه:(داشتم ویس ابن نامرو لیلا فقط بخونه گوش میدادم آخه هنوز تا تشکل کلاس یه نیم ساعتی مونده بود نمیدونم چرا ولی یه لحظه خودمو گذاشتم جایه همون لیلایی که فقط اون باید نامرو بخونه و ناگهان چشام پر اشک شد یک دفعه احساس کردم یه دستی رویه شونم قرار گرفت خیلی ترسیدم😨
سریع از جام بلند شدم دیدم ....)
منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم 🔆🔆🔆
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دوازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_سیزدهم
داوود:(تقریباً سه سال بعد حاصل ازدواجشون میشه یک بد تر از خودشون یعنی همون هنری نامرد ، هنری دانشجویه علوم تجربی در یکی از بهترین دانشگاه کالیفرنیا بوده و شیمی میخونده تا مقطع فوق لیسانس چند سال بعد با یه دختر ایرانی آشنا میشه و از طریق اون با شرکت الکساندر و برادرش آشتا میشه با توجه به چیزایی که من فهمیدم هنری مقدار زیادی پول به حساب علیرضا میریخته ولی در عوض اطلاعات مهم و سری در رابطه با سازمان نفت میگرفت اینو از اونجایی فهمیدم که علیرضا همسرش منشی وزیر نفت بوده ولی در سالها پیش که پدرم این پروندرو دساش میگیره و علیرضا رو دستگیر میکنه ولی همسر علیرضا در هین فرار از دست معمورها از پرتگاهی که در یکی لز روستا هایه خارج از شهر تهران بوده سقوط میکنه و میمیره اما اینا یه دختری دو ساله هم داشتن ولی بعد دستگیری پدرش و مرگ مادرش ناپدید میشه به یه حدسایی زده بودم اما باید قبل از نتیجه گیری باید با آقا محمد حرف میزدم از شانس امرپز رفته بود جلسه با آقای عبدی 🙁)
فرشید: داداش چی شده چرا چند وقته انقدر درگیری ؟
داوود:🙂چیزی نیست فقط آقا محمد گفته بود در مورد چند نفر تحقیق کنم که خدارو شکر به نتایجی رسیدم ، تو چه خبر ؟
فرشید:من که هیچی فقط این چند روزه فقط تو خط مراقبت بودم 😑
داوود: خب مگه بده ؟
فروشید:نه اتفاقاً عایه فقط بعد از سه روز تعقیب و آوردن یه سری اطلاعات آقا محمد میگه از قبل اینارو میدونستم فقط میخواستم مطمئن بشم 😤
داوود:😂😂😂پس حسابی این سه روزه ایسکا گیری بوده 🤣🤣🤣
رسول:به چشمه من روشن بدونه من نشستید خوب گل میگید و کل میشنفید 😌
داوود:داداش مگه شما کار نداری در هر حال و در هر زمانی یه دفعه پیدات میشه ؟
رسول:مگه خود شما کار ندارید ؟ تازه من همه کارامو انجام دادم و منتظر برایه گرفتن تشویقی از آقا محمدم😁
فرشید:دلتو صابون نزن داداش از مرخصی خبری نیست 😑
رسول:جدییییی 🤯
داوود:تازه اگرم خبری باشه من در اولویتم 😌
فرشید و رسول باهم:چراااااا 😶😶😶
داوود: چون که من چند روزه که همش سرم تو کارو کامپیوتره
رسول:(میخواستم جوابشو بدم که ....
ادامه دارد..
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهاردهم
رسول:(که دیدم سعید داره به طرف ما میاد )
سعید: سلام ...
همه باهم :سلام 😃😃😃 [نویسنده:به دلیل اینکه سه نفر بودن از سه ایموجی استفاده شدی در اینجا 😅]
سعید: داوود آقا محمد گفت بگم بری تو اتاقش _بلشه ممنون
داوود:تق تق تق ...
محمد: بفرمایید
داوود: سلام آقا خسته نباشید
محمد: سلام ، سلامت باشی 🙂
داوود:آقا کاری با من داشتید ؟
محمد:آره میخواستم بدونم به کجاها رسیدی
داوود:(هر اطلاعاتی که به دست آورده بودم و حدسایی که زده بودمو گفتم )
محمد: خوبه کارت خوب بود فقط ازین به بعد با سعید باید کار کنی رو این پرونده
داوود:اما....آخه آقا محمد
محمد:اما ، اگر، آخه نداریم داوود جان نترس جیزی بهش در باره
هویت بچه ها نمیگم اما بهش میگم مه در رابطه با این پرونده با هییچ کسی صحبت نکنه حتی بچها خودمون ☺️
داوود:هرجور مایلید آقا😕
محمد:حالا برو به کارت برس _چشم
*********
فاطمه:(از اونروز به بعد که حالم بد شده بود همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، حنوض استاد نیومده بود برایه همین چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز بلکه حالم بهتر بشه )
راحیل: چی شده فاطمه ؟
فاطمه:چند روزه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه شدید دارم
راحیل: واااااای فاطمه راست میگی🤩
فاطمه: دیوانه حاله بده من خوشحالی داره ؟ رفیقه مارو باش
راحیل:(از شانس همون موقع خروس بی محل که همون استادمون باشه از راه رسید ، )
نرگس جون من با فاطمه کار دارم میشه جاتو با من عوض کنی ؟
نرگس:آره عزیزم چه فرقی داره _ممنون 😍✨
راحیل: فاطمه ...
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_پانزدهم
راحیل:(یه کاغذ برداشتم و گذاشتم رو برگه طراحیم و خیلی کمرنگ نوشتم)
فاطمه شما مال بچه دار شدن اقدام کردید ؟
_نه اصلاً
_خب فاطمه فک کنم خدا خودش یه نظر به زندگیتون کرده
فاطمه:(شکه شده بودم آخه به هرچی فکر کرده بودم جز بچه 😶 )
استاد :خانم نادری
فاطمه: (دستمو بردم بالا به نشانه حضور، تصمیم گرفتم کلاس بعدیو شرکت نکنم و برم آزمایشگاه یه آزمایشی بدم یه یک ساعت و نیمی گذشت اونم به بد بختی انگار زمان ایستاده بود بعد )
دو روز بعد*****
داوود: سلام نمازمو دادم که دیدم یه پیام از طرف فاطمه اومده
پیام فاطمه: سلام سرت شلوغه ؟
داوود: سلام ، نه
فاطمه: دورو ورت چی ؟
داوود: اونم نه زیاد چطور مگه ؟
فاطمه: داوود چزه .... یه اتفاقی افتاده
داوود: چی ؟ کسی طوریش شده ؟
فاطمه:نه ولی فکنم یه مهمون کوچولو داره میاد
داوود:آخی بچخ خواهرت امشب میاد خونه ما آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
فاطمه:(نیلا بچه خواهره منه که تقریباً هفت ماهشه )
_نه بابا نیلا نمیاد
داوود:فاطمه جان من واقعا وقت ایسکا گیری و بیست سوالی ندارم 😐
فاطمه: داوود من چند وقته حالم خیلی بده حالت تهوع و سردردو سر گیجه دارم
داوود:فکنم زمان انتخاب رشته به صورت اشتباهی به جایه پزشکی کامپوتر خوندم ببخشید 😂
فاطمه: نمکدون بی نمک یعنی واقعاً نمیفهمیی چی میگم
داوود:باور کن چیز خواصی هنوز نگفتی
فاطمه : نمیخواستم اینجوری بهت بگم ولی تو داری بابا میشی 😍✨
داوود:....
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_شانزدهم
داوود:(اشک تویه چشمام جمع شده بود واقعا انتظار شنیدن این خبرو نداشتم از طرفی مشغله کاری من و دانشگاه فاطمه ولی از طرف دیگه اینکه بچه دختر باشه عزیز دوردونه خودم باشه اینکه اولین کلمش بابا باشه اینکه اسمش زینب باشه و معنیه اسمش بشه زینت پدر دیونم میکرد😍 من از بچگیم عاشق بچه بودم برام یه جورایی لذت بخش بود برام فکر کردن به اینکه ما داشتیم بچه دار میشدیم و من چند ماه دیگه یه بچه کوچولو دوست داشتنی بقل کنم ولی از طرفی ای کاش رسول میدونست داداش واقعیه منه اونوقت چه حالی میشد میفهمید داره عمو میشه نا خود آگاه لایه اشکی که تو چشمام بود سرازیر شد و همون موقع حلال زادا رسول از راه رسید )
رسول: داوود چی شده ؟ مال کسی اتفاقی افتاده ؟😳
داوود:ر..رسول من....
رسول: یا خدا اتفاقی برات افتاده تو چی بگو دیگه زنکت چرا پریده ؟😳
داوود:نه چیزی نیست_بگووو دیگه
داوود:خب مگه میزاری ، رسول من دارم بابا میشم
رسول:(شکه شده بودم ولی خیلی خوشحال بودم یعنی یه جورایی داشتم عمو میشدم 😍) وااااااااااای خدایه من مبارک باشه پاشو برو شیرینی بگیر ببینم (با دو از پلهها رفتم به سمت بچه ها)
داوود:واای رسول دهن لق کجا داری میریی (منم دنبالش راه افتادم )
رسول:(آقا محمد داشت با سعید و فرشید حرف میزدم )آقا محمد خبر دارم چه خبری 🤩
محمد:چی شده رسول ؟
رسول:آقا داوود داره بابا میشه
محمد:(داوود داشت به صورت دو به طرف ما میودم )
به مبارک باشه آقا داوود شبرینیش کوش 🤩
داوود سلامت باشید آقا، راستش همین الان خودم فهمیدم
سعید: مبارک باشه داداش ولی داشتیم واقعا یعنی باید ریول به ما خبر بده ؟_نه بابا لین چه حرفیه به خدا دن دقیقه هم نمیشه خودم فهمیدم
فرشید: داوود مبارک باشه ، ولی واقعا نمی تونم باور کنم که بابا شدی راستش اصلا بهت نمیاد 😂
رسول: آره واقعا ، ولی داوود تو دیگه داری بابا میشه یه وقت نری دوباره موهاتو قهوه ای کنیااا بده جلو بچت 😌😂
سعید:حالا دختره یا پسر
محمد:ای بابا بچه خودش داره میگه الان فهمیده بعد جنسیت بچه ازش میپرسید ؟ ، داوود برو الان قشنگ به چند کیلو شیرینی بگیر بیا انشاالله به دنیا اومد بچه همرو باید شام بدی
فرشید و رسول و سعید:اینو هستیم
سعید: داوود خانه ای بحر خسیش بازی در نیار یااا
داوود: چشم
(از سایت خارج شدم داشتم میرفتم سوار ماشین شم که .....)
ادامه دارد...
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هودهم
داوود:که یادم افتاد بعد پیامه فاطمه چیزی ننوشتم برایه همین زنگ زد بهش
الو ، سلام
فاطمه: سلام
تبریک عرض میکنم مامان دختره بابا 😍✨
فاطمه:اوه از کجا معلوم دختره 😏
داوود:فالو بر این میگیریم که دختر باباش باشه😌
فاطمه:بیا دیگه حنوض نیومده شد جا خوش کرد
داوود:این چه حرفیه ، نوچ نوچ نوچ همه میگن مادرا از خود گذشتگی دارن خانومه مارو حنوض بچه نیومده داره حسادت میکنه 😂
فاطمه: بگذریم کجایی چقدر صدات بد میاد
داوود:تو خیابون دارم میرم برایه بچها شیرینی بگیرم
فاطمه:وا همکارات از کجا فهمیدن ؟🤨
داوود:به رسول گفتم بعد رسول به بقیه گفت و بقیه گفتن باید شیرینی بدم 😅
فاطمه:پس برو به کارت برس خدا حافظ
داوود: باشه،خداحافظ
(بعد قطع کردن تلفن حرکت کردم به طرف شیرینی فروشیی که تقریباً نزدیک ترین شیرینی فروشی به سایت میشد تو راه زندگ زدم به مامانم )
داوود: الو سلام مامان خوبی ؟
مامان داوود: سلام مادر من خوبم تو خوبی فاطمه جون خوبه
داوود:همه خوبیم ممنون ، مامان مژدگانی بده
مامان داوود:خوش خبر باشی مادر چه خبر شده ؟
داوود:قول میدیدی مژدگانی منو کنار بازاری ؟😁
مامان داوود: آره عزیزم تو بگو جون به لب شدم
داوود: اول بگو کجایی چقدر سرو صدا میاد 🤨
مامان داوود:خونه زن عموتم بگو دیگه وگرنه گوشیو قطع میکنماااا 😤
داوود:باشه باشه میگم ، ماما داری نوه دار میشی 🤩
مامان داوود:جان مامان ، شوخی کنی
داوود:(صداش داشت میلرزید معلوم بود گرش گرفته)آره مامان به جون خودم دارم راست میگم
مامان داوود: الهی من قربونت برم مادر مبارکت باشه😍
داوود: سلامت باشید 🥰
مامان داوود:مادر پس امشب با فاطمه بیاید پایین خونه ما به رسولم بگو بیاد
داوود: چشم زحمت نشه براتون ؟
مامان داوود:نه مادر چه زحمتی ، منتظرتونم خداحافظ
داوود:خدا حافظ .
(از ماشین پیاده شدم و به طرف شیرینی فروشیی رفتم خیابون خیلی شلوغ بود ، داشتم به اون طرف خیابون میرفتم که صدای بوق یه ماشین بلد شد و چند لحظه بعد .....)
ادامه دارد...
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هجدهم
داوود:و چند لحظه بعد با سرعت خورد به یه پراید و به معنای واقعی پراید موچاله شد و خدارو شکر کسی داخل اون ماشین نبود خدایی خدارو شکر کردم که من به جای اون ماشین موچاله نشدم رفتم داخل شیرینی فروشی داشتم قفسه های یخچال شیرینی فروشی میدیدم )
فروشنده: بفرمایید خوش آمدید ☺️
داوود:ممنون میشه دو کیلو ازین نون خامه ای ها و سه کیلو از رولت هاتونو لطف کنید 🧁
فروشنده:بله البته
داوود: چقدر شد ؟
_ سیصد و پنجاه هزار تومان
داوود:(تو دلم دگفتم واقعا چقدر شیرینی گرون شده و کارتمو دادم فروشنده ) بفرمایید
_ رمزتون؟
_(نویسنده :رمز سانسور شد چون چیزه شخصیی هست ، حالا انقدر دولت سانسور کرد منم یه نیکشو سانسور کنم چیه مگه ؟😌)
داوود:(شیرینی هارو داخل ماشین گذاشتم و رفتم طرف سایت از نگهبانی رد شدم و رفتم داخل پارکینگ و ماشینو پارک کردم ، سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه چهارم سالن سه و رفتم طرف میز رسول آخه میز اون از همه بزرگ تر بود و جای بیشتری داشت و لبته آقا محمد و سعید هم اونجا بودن )
فرشید:به پدر نمونه کمک میخوای ؟
داوود:آی قربون دستت آره بیا یه کمک بده دستم افتاد
فرشید:(یه جعبه از شیرینی هارو گرفتم ازش) داوود جان داداش شیرینی کشمشی نگرفتی که 😂
داوود:نه داداش کشمشی چیه شیرنی ویفری کرفتم 😂😂
(شیرینی هارو گذاشتیم رویه میز رسول در یکی از جعبه هارو وا کردم نصفه جعبه نون خامه ای بو و نصف دیگش رولت اول رفتم تو اتاق آقای عبدی)
تق تق تق ...
عبدی: بفرمایید
داوود: سلام آقا ، بفرمایید
عبدی:(یدونه نون خامه ای برداشتم )ممنون حالا شیرینی چی هست
داوود:(سرمو انداختم پایین )آقا شیرینی پدر شدنمه
عبدی:(رفتم بغلش کردم و سرشو بوسیدم واقعا این پسر مثل حاج مرتضی بود همون حجو حیایه همیشگی ) مبارک باشه پسرم انشاالله سرباز امام زمان باشه بچه تون😃 😍
داوود:(عاشق این دعا بودم واقعا ای کاش بشه که بچه من سرباز آقا امام زمان باشه 🥰)ممنون آقا
(و بعد از اتاق رفتم بیرون داشتم می رفتم طرف اتاق آقا محمد که دیدم دم میز رسوله منم رفتم کنارشون ) سلام آقا بفرمایید ..
محمد:به ممنون، این شیرینی به معنای واقعی خوردن داره
رسول:بله آقا شیرینی عمو شدن منه 😌
داوود:(یه لحظه به آقا محمد نگاه کرم و آقا محمد با چشماش بهم گفت که من نگفتم )
رسول:وای داوود فکرشو بکن بچت به من بگه عمو به بابامم بگه عمو 😂خدارو شکر بچه از عمو تامینه 🤣
داوود:آره 😂،فقط میمونه عمه که هرجور حساب کنیم نداره 😂😂😂
(یکی از جعبه هارو بین همکارایه خودمون تویه سالن سه پخش کردم و اونیکی جعبرو بردم برایه بچه ها سایبری وقت وارد سالن شدم با یه عکس بر خوردم .....)
ادامه دارد ...
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_نوزدهم
داوود:(عکس بابام بود آخه پدرم مثل آقا محمد فرمانده بود و من بعد از سه سالگی طعم شیرین پدر داشتنو نچشیدم آخ حاج مرتضی کجایی که نوه دار شدی😢)
علی سایبری:به آقا داوود یادی از سایبری ها کردید_بَبَبَه سلام علی سایبری خودمون 😃
علی سایبری:داداش به سلامتی شیرینی چیه ؟
داوود:با اجازتون خدا یه حال خیلی خوبی داره بهم میده شیرنیه اونه _وا حاله چی ؟
داوود: امروز فهمیدم دارم بابا میشم اینم شیرینی اونه
علی سایبری:به به به مبارک باشه به سلامتی 🤩
پس این شیرینی خوردن داره 😋
داوود:داداش من کلی کار رو سرم ریخته میشه زحمت شیرینی هارو تو بکشی
علی سایبری:چراکه نه ، یا علی 🖐️
_علی یارت🖐️☺️
*
فاطمه:(لباسامو پوشیدم و منتظر داوود بودم که بیاد و حاضر شه بریم خونه مادرشینا داخل افکارت خودم بودم که صدایه زنگ درو شنیدم )
.کیه ؟
داوود:همون همیشگی 😁
فاطمه:به سلام بالاخره قدم رویه چشم ما گذاشتید و تشریف فرما شدید 😏
داوود: اختیار دارید بانو (خرس پشمالویی که تو راه گرفتم با یه شاخه گل روزو جلوش گرفتم ) بفرمایید بانو ، این هدیه ناقابل را از من قبول میکنید ؟
فاطمه:او 🤩بله عالیجناب مگه میشه قبووول نکنم ، داوود چه خوشگله این 😍
داوود: فاطمه حان تا الان داشتم با لقب عالیجنابیم حال میکردم چرا یهو زدی تو خط داوود ؟ 😐🤨
فاطمه:چون دیگه الاناس که هنه صداشون در بیاد بدو حاضر شو بریم پاین
داوود:(حاضر شدم و رفتیم پایین اول به رسم ادب با مادرم و عموم و زن عموم و در آخر رسول سلام و حالو احوال پرسی کردیم خیلی شبه خوبی بود )
****
سعید:از فردا قرار بود با داوود رویه یه پرونده مشترک کار کنیم ولی نمیدونستم آقا محمد چرا انقد تاکید داشت به کسی چیزی در باره این پرونده نگم...
ادامه دارد........
نویسنده:قراره از قسمت های بعدی وارد داستان اصلی بشیم و با کلی از اتفاقات هیجان انگیز روبرو بشبم پس مارو همراه کنید ✨✨✨
✨✨✨✨ پرواز ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیستم
دوماه بعد
داوود:(باورم نمیشد بچه دختر باشه قرار شد اسمه دختر بابارو بزاریم زینب آخه اسم زینب هم اسمه مورد دل خواه من بود همم اسم مورد علاقه خود فاطمه داشتم کمک فاطمه وسایلاتیو که باهم خریده بودیمو میچیندیم یه تخت سفید به همراه رو تختی و لاهاف و بالشت ست با تم فیروزهای طوسی و سفید خیلی اتاقه زینب خانم بالا شیک شده بود البته هنوز کالسکه و چندست لباسو یکمه دیگه اسباب بازی مونده بود و دقیقاً پنج ماهو یک هفته و سه ساعت دیگه تا در آغوش گرفتن دخترم مونده بود داشتم آویز های اسباب بازیو به بالای تخت وصل میکردم که فاطمه گوشیمو آورد آقا محمد بود😳 )
:الو سالام آقا محمد
_به سلام آقا داوود ، داوود جان سریع بیا سایت باهات کار دارم
_چشم آقا الان خودمو میرسونم.....
«بیست دقیقه بعد»
داوود:(سایت تقریباً خلوت بود معمولاً شیفته شب فقط سه چهار نفر پشت سیستم فعال بودن ، سریع رفتم به طرف اتاق آقا محمد )
: سلام آقا شبتون بخیر 🙂
:اوا سعید توهم این جایی ، سلام 🖐️
محمد و سعید: سلام
محمد:خب داوود بشین کارتون دارم
گویا رده پایه الکساندر و هنری انگلیس پیدا شده ولی با پوشش شرکت لوازم الکترونیکی
داوود:خب این وسطه شرکت لوازم الکترونیکی دقیقه به چه دردی میخوره ؟
محمد: اتفاقاً سوال خوبی بود ، ببین داوود جان همونجوری که میدونی ایران تحریم همه جانبه ای هست ولی این شرکت تحریم هارو پیچونده و از طریق یکی از شرکت های بزرگ واردات لوازم الکترونیکی در حال دور زدن تحریماته
سعید: البته باید تاکید کرد که همه این ها به نوعی پوشش محسوب میشه
محمد: دقیقاً
داوود:خب این وسطه ما باید چیکار کنیم ؟ ، یعنی ماهم با پوشش یک خریدار بریم جلو ؟
محمد: آفرین داوود الحق که پسر عموی رسولی ماشاءالله هردو گیرایتون بالاست
سعید:آقا یعنی واقعاً با این پوشش وارد عمل میشیم ؟ اما اگر شناسایی بشیم چی ؟ شناسایی یه معمور امنیتی یعنی باز شدنه یک پنجره به ساخدار دیوار اطلاعاتی یه کشور .
محمد: ماهم قرار نیست خودمون بریم
داوود:یعنی کسو بفرستیم جلو؟ اونوقت کیو ؟
محمد:.....
ادامه دارد ....
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیست_و_یکم
محمد:اااااااام خب ما طرف ایرانی یا همون دانشمند ایرانی که نمیشه از بچه ها خودمونو بفرستیم چون یک بار توسط مایکل و شرلوک گروگان گرفتن شدیم ولی خب یه نفر هست از بچه ها یایه سایبری امیدوارم آقای عبدی بزاره به انوان بچه ها عملیات با ما همکاری کنه
سعید :آقا نکنن علیو میگید ؟😐🤨
محمد: دقیقاً 👌🏻
داوود: اما آقا علی سایبری به نظرتون از پسش بر میاد آخه فک نکنم تخصص داشته باشه تو کارایه عملی 😳
محمد:😏 نمیخواد بره وسط میدون جنگ که فقط قراره یکنی نقش بازی کنه تازه بازم باید از آقای عبدی بپرسم
سعید :آقا حالا این علی انیشتنگ ما قرار چی اختراع کنه ؟
محمد: علی انیشتنگ 😳😂، چرا آخه مال این بچه آنقدر لقب میزارید همین سایبری کافی نبود الان کل سایت بهش میگن علی سایبری خود آقای عبدی هم میگه بهش علی سایبری 😆
سعید:ولی خدایی بهش میاد
داوود: بگذاریم از القاب علی ، آقا محمد اون طرف خارجی کیه ریسک زنده بیرون اومدن طرف خارجی خیلی بالاست
سعید:آره آقا راست میگه و اینکه قراره دقیقاً علی سایبری چیکار کنه
محمد: اتفاقاً سوالای خوبی بود
علی مثلاً یه جی پی اس اختراع کرده و به همراه مدارکات فیک ثبت اختراع و لیستی از مواد لازم تحریمی میره اونجا و لیستی از وسایلات تحریمی که کاربرد نظامی هم داره از اون شرکت میخواد .
و اما سوال داوود، خب ما به حساب مسافر بی بازگشت میفرستیمش که آمادگی مرگو داشته باشه
داوود:اما آقا یه همچین کسو مگه میشه به این راحتی گیر آورد؟
سعید: راست میگه آقا ، شاید طرف ایرانی چون تو ایرانه به راحتی گیراد اما طرف خارجی فکر نمیکنم که تو ایران به این راحتیا گیرد
محمد:آره خب به راحتی گیر نمیاد اما بالاخره گیر میاد 😌😌😌
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیست_و_دوم
{از دید نویسنده }
قبل این یک ساعتی که چرت زده بود ، تقریبا چهل و هشت ساعتی میشد که نخوابیده بود. الانم به خاطر سردرد وحشتناکی که داشت ناچارا بلند شده بود.
با کنار زدن پردهی پنجره اتاقش نیم نگاهی به اتاق اقای عبدی انداخت.
از جلسه برگشته بود.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
_سلام آقا
اقای عبدی لبخندی زد:((به محمد!از این طرفا؟))
محمد هم اروم خندید:((اقا راستش میخواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم..علی ، علی سایبری))
_خب؟علی چی شده؟
_ بزارید خودشم صدا کنم باهمدیگه صحبت کنیم فکر کنم بهتره
بعد از پنجره به علی علامت داد که بیاد بالا.
علی یه کمی به آقای عبدی و محمد نگاه کرد و گفت :((سلام کاری داشتید؟))
_اره علی بشین لطفاً. راستش من با بچه ها هم صحبت کردم. ولی برای این کار نظر تو به هر حال مهم ترین چیزه .
عل یه کمی گیج شده بود و یه ^خدا رحم کنه^ خاصی هم تو چشماش بود.
اقای عبدی ولی با ارامش تمام گوش میداد.
_خب در واقع بعد از شکست در دستگیری شرلوک احتمال میدیم...ینی احتمال که نمیدیم تقریبا مطمئنیم که تمام چهرههایی که دیده رو به بالا دستی هاش ارجاع داده.
آقای عبدی با همون نگاه اندیشمندانه همیشگیش موقع گوش دادن به حرفای محمد ، گفت:((خب..؟))
_و چیزی که من به خاطرش علی رو صدا کردم.. تقریبا تنها کارمند کارکشته ما که شرلوک چهرش رو ندیده علیه. پس... علی باید وارد شرکتشون بشه. و حالا میخوام نظراتتونو بدونم
علی که حسابی هول شده بود گفت:((آقا من اصلاً ادم بیرون اداره نیستم نمیتونم یهو گند میزنمااا))
_علی جان یکمی اعتماد به نفس داشته باش ، هر آموزشی که داوود و سعید دیدن توهم دیدی به هر حال نظرتو نخواستم فقط خواستم از این موضوع با خبرت کنم. الانم پاشو برو پیش سعید هر چیزی که لازمه رو بهت میگه .....
ادامه ...
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#فصل_دوم
#رمان_بی_قرار
#پارت_بیست_و_سوم
{از دید نویسنده}علی یه لبخند خشک و کوتاهی زد و بعد با اجازه آقای عبدی و محمد از اتاق بیرون رفت و یه طرف سالن شماره سه حرکت کرد و یه راس رفت سر میز سعید و دستشو گذاشت رو شونه سعید
_به سلام علی آقا ازین ورااا
علی: سلام،آقا محمد گفتن باید به یه عملیات برم که شما برام توضیح میدید قضیه از چه قراره و باید چیکار کنم
_بله همین طوره «یه صندلی آوردم و گذاشتم کنار صندلی خودم» خب علی جان بشین تا بران بگم قراره چیکار کنی ، ما برایه تو یه سند ثبت اختراع درست کردیم که ثابت میکنه که تو یه جی پی اس درست کردی که کلی ویژگی داره درصد خطای کمی داره و قابل حک نیست و...
و اما هدف کاری که قراره بکنیم ، این شرکت به نظر یک شرکت واردات لوازم الکتریکی هست ولی در واقع یه شرکت جاسوسیه و این پوشش اونا هست و البته این شرکت تحریم ها رو به راحتی میپیچونه
ما قرار با زیره نظر گرفتن این شخص به بالا دستی هاش برسیم که به پرونده ما ربط دارند ، خب سوالی داری ؟
_آم ، خب برگه ثبت اختراع من کجاست و خب من قرار چه چیزیو از اونا بخوام ؟
_به نکته خیلی خوبی اشاره کردی و نزدیک بود به کلی فراموش کنم ، تو برای درست کردن انبوه این جی پی اس نیاز به مقدار زیادی قطعاتی داری که کاربرد نظامی هم دارند که داخل یه لیستی که بهت میدیم که به اونها بدی ذکر شده و برگه ثبت اختراع رو هم آناده شد بهت میدیم، راستی یه چیزه دیگه قراره یه تکونی به لباس پوشیدنتم بدی برایه مهندس امیر شهریاری شدن
_امیر شهریاری ؟
« شناسنامه و کارت ملیی که براش با یه هویت دیگه درست کرده بودیمو از کشوی میزم دراوردم بیرون »بفرمایید امیر آقایی شهریاری
_منظورت از عوض کردن پوششم چی بود ؟
_حالا فردا میفهمی این برگه همه هم یه سری اطلاعات بیشتر در باره جی پی اس هست حتما بخون که فردا سوتی ندی
ادامه دارد ....