eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ شهیدی: (تق تق تق ) عبدی: بفرمایید شهیدی: سلام آقای عبدی عبدی:به سلام آقای شهیدی بفرمایید شهیدی :آقای عبدی همون‌جور که در جریان بودید من امروز با مایکل قرار بازجویی داشتم عبدی:بله بله در جریان بودم و اما نتیجه کار چیشد ؟ شهیدی:من چهار بار تا الان با مایکل صحبت کردم اما چیزی نگته عبدی:پس اونجوریکه معلومه انگار امروز دست خالی برگشتید نه ؟ شهیدی:نه اتفاقاً مایکل گفت که تا زمانی که داوود نمینه حاضر به گفتن هیچ چیزی نیست عبدی:اما چرا باید اونو ببینن مگه کم بلا سرش آوردن ؟ شهیدی:نمیدونم شاید برای همین ماجرا آدم ربایی که داشتن بخواد با داوود صحبت کنه ، چند روز دیگه از استعلاجی داوود مونده مگه ؟ ‌عبدی: دقیقاً نمیدونم اما زیاد نمونده شهیدی:با اجازتون من میرم به کارام برسم_بفرمایید عبدی:(تلفنو برداشتم و کد اتاق محمد گفتم )الوو محمد بیا توی اتاق من محمد : سلام آقا با من کاری داشتید ؟ عبدی:آره بیا داخل ، امروز آقای شهیدی اومده بود و می‌گفت مایکل تغاضی ملاقات با داوود کرده و گفته تا اونو نبینه حاضر به گفتن چیزی نیست محمد:ولی آقا چرا باید این تغاضی داشته باشه ؟ عبدی:نمیدونم ولی بگو فردا داوود بیاد سایت محمد:چشم آقا فردایه روز بعد .. ادامه دارد ... @GandoNottostop
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ داوود:(دیدن رویه میز ها و کف سالن با شمع تزیین شده و رویه میز د سته گل روز قرمز در گلدون گذاشته شده رویه اوپن گل های خشک تزیینی ریخته شده یک دفعه یادم افتاد دیروز سالگرد ازدواجمون بوده واااای اولین سالگرد ازدواجمونو یادم رفته بود امروز فاطمه تا ساعت چهار بعد از ظهر کلاس داشت برایه همین یک برنامه ریزی درست درمون کردم که تا ساعت یک بخوابم و بعد پاشم یه چیزی بخورم تا از گرسنگی نمیرم و بعد اون برم یه هدیه بخرم به همرابه یه دسته از گل هایه نرگس که فاطمه عاشقانه بوشو دوست داشت و بعد با استفاده از خوراکی هایه خوشمزه ای که فاطمه دیشب تدارک دیده بود امشب فاطمه رو غافل‌گیر کنه ) ساعت ۱۴:۲۰ داوود:(بعد خوردن ناهار و خوندن نناز لباس پوشیدم و رفتم یه سر فروشگاه تا ببینم چی به نظرم برایه فاطمه مناسب میاد راستش از هیچی خوشم نیومد همون موقع یه فرمری به سرم زد ، فاطمه عاشق گل و گیاه بود برایه همین رفتم یه گل فروشی بزرگ که در اطراف همون پاساژ بود به درخچه خریدم و رفتم یه عالمه قلب هایه کوچیک که مثل حا سوییچی بودن گرفتم خیلی باحال بود توش میشد عکس گذاشتن رفتم خونه با دستگاه پیرینت رنگیی که داشتیم چنتا از عکسامونو پیرینت گرفتم زه صورتی که نصف قلب صورت من باشه و نصف دیگش صورت فاطمه خودمم از این هجم از رمانتیک بازیم بدم اومد ولی این ایدرو از یه خیلم گرفته بودم که به صورت ناگهانی وقتی دلشتم شبکه های تلویزیونو بالا پایین میکردم دیدم ، ساعت تقریباً نزدیک چهارو نیم بود منم همه کارارو انجام داده بودم کیکیو که فاطمه درست کرده بودو با شکلات آب شده روش نوشته نوشتم و شمع هارو روشن کردم هییییچ وقط تو فانتزی هایه زندگیمم به این چیزا فکر نکرده بودم تو افکارت خودم بودم تو تاریکی که صدایه کلیدو شنیدم ) فاطمه:(درو وا کردم خیلی خسته بودم ولی وقتی کتونی های داوودو پشت در دیدم شارژ شدم پیش خودم گفتم الان میرم تو و برایه بی خیالیه دیروزش تا نیتونم نغ و غور میزنم اما تا درو وا کردم دیدم داوود شاهکار کرده)
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 نیماااا! غیر قابل باور بود . رفتم پریدم بغلش بغض کرده بودم ، نرگس مثل گچ سفید شده بود . حدودا ۱۱ ماه پیش نیما به یه ماموریت رفت و بعد ۳ ماه قرار بود که برگرده . ولی ... گفتن موقع دستگیری یه سری داعشی پاتک خوردن و خودشون اسیر شدن. خبری ازشون نبود تا ۱ ماه بعد گفتن که دیگه امیدی نیست . باورم نمیشد ، این همون پسر بود ؟ محکم بغلش کرده بودم و گریه میکردم . اونم سر من رو بوسید و گفت نیما:رسیدن به خیر نرگس:نیما خودتی ؟ نیما:نه ، روحمه نرجس:ن...ن...نیما نرگس:نرجس خوبی ؟ نیما:عه نرجس ...نرجسسسسسس. نرجس از حال رفت با نیما سوار ماشینش کردیم و بردیم بیمارستان. خیلی تو شک بودم . نرجس حق داشت از هوش بره ! منم شکه شدم . خیلی دلتنگش بودم . فردا قرار بود چطور بریم سر کار ، من اخلاق نرجس رو میدونم ، تا ۵ روز از پیش نیما جم نمیخوره . میدونستم که یه ماموریت سخت در راهه و آقا محمد نهایت ۱ روز مرخصی بده . نیما توی فکر بود . گفتم نرگس:نیما چرا نگفتی اومدی ؟کجا بودی تا حالا ، مارو باش برات مجلس ختم هم گرفتیم :/ نیما:خواستم غافل گیر بشید ، واقعا ببخشید ، نمیخواستم اینطوری بشه ، پس منو مرده حساب کردید ؟ نرگس:عیب نداره ، وقتی که گفتن امیدی به برگشتنت نیست نرجس مریض شد ، تا همین چند وقت پیش افسردگی داشت ، بعدش داخل اداره اطلاعات استخدام شدیم و حالش بهتر شد ، این چند وقت دیگه یادش رفته بود .خیلی این روزگار سخت گذشت . نیما:میدونم بهم وابستس . نرگس:خوب تعریف کن ببینم ، چرا انقدر دیر برگشتی؟ کجا بودی حاجی ؟ نیما:برای آزادسازی یه منطقه رفته بودیم ، محاصره شدیم و افتادیم دست داعشی ها ، سر خیلی هارو جلو چشامون بریدن ، خیلی هارو تکه تکه کردن و برا خانواده هاشون فرستادن . ولی مارو نه ، انگار خدا رحمش به شما دوتا اومده بود . از اون ۲۶ نفر فقط ۵ نفر مونده بودیم ، شب صدای گلوله و داد از خواب بیدارمون کرد ، یه نفر در اتاقی که توش بودیم رو باز کرد و مارو برد بیرون. سوار ماشین کرد و نصف شبی به سمت ناکجا آباد حرکت کرد ، ۳ نفر نگهبان بینمون گذاشته بود . بالاخره ماشین وایساد ، صبح شده بود ، وقتی در ماشین رو باز کرد ... حاجی ...حاجی جلو در ماشین بود ... پریدم بغل حاجی ، ما آزاد شده بودیم ، خوب که به چهره اون مردی که نجاتمون داده بود نگاه کردم متوجه شدم یکی از هم دانشگاهی هام بود . حال روحی و جسمی خوبی نداشتیم ، برای همین ۱ ماه اونجا موندیم بعد اومدیم ایران ، میخواستن قبلش به شما خبر بدن ولی ما خودمون نخواستیم . نرگس:فدای داداش گلم ، آزادیت مبارک ، چقدر لاغر شدی ، خدا بشکنه دست کسی که روی تو دست بلند کرد .فدای اون چشات بشم من . نیما:خیلی سخت بود ، کثافت ها رحم نمیکردن ، روزی ۱ ساعت برنامه کشت و کشتار داشتن ، مارو میبردن بیرون و جلوی چشامون دوستامون رو میکشتن. هرکی هم حرفی میزد میریختن روش تا میخورد میزدن . من خودم انقدر کتک خوردم که برام عادی شده . نرگس:خدا لعنتشون کنه . نیما:راستی میشه فردا بریم سر خاک مامان و بابا؟ دلم براشون تنگ شده . نرگس:باشه بزار اول تکلیفمون با نرجس مشخص بشه . همون لحظه دکتر بیرون اومد و گفت که به هوش اومده . اول من رفتم داخل برای اینکه شکه نشه یکم باهاش حرف زدم . بعد نیما اومد داخل ، نرجس خیلی خوشحال بود . ۲ ساعت با هم حرف زدن ، سُرُم نرجس تموم شد و رفتیم خونه . (فردای آن روز) ساعت ۶ بود و بعد نماز صبحانه خوردیم . نرجس دلش نبود بیاد اداره .ولی مجبور بودیم ، رفتیم اداره . نیما هم رفته بود سر مزار مامان و بابا . از در که داخل رفتیم دیدیم همه دور میز رسول جمع شدن ، رفتیم جلو و سلام کردیم ، آقا محمد گفت محمد:سلام بر خواهران میرزایی ، سریع آماده بشید که امروز کارامون زیاده . من و نرجس:چشم . وسایلمو رو گرفتیم سر میزامون و رفتیم اتاق آقا محمد که گفت همه رو صدا کنیم رفتیم به بقیه هم گفتیم و قرار بود جلسه درباره پرونده جدید باشه . پ.ن:تازه داستان شروع شده😎 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان رو داری . ما دوتا؟! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م