به نام خدا😍
#پارت_یازدهم
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#رسول
آقا محمد که رفت رها رفت سر کتاباش😉🌹
% داداش😐
$جانم😍
%من کی میرم دانشگاه؟؟؟
$فردا که باید بریم خونه آقا محمد ... حالا بعدا تصمیم میگیرم😘🦋
% چه پررو هم هست😐اصلا تو چی کاره ای که بخوای تصمیم بگیری😌🌹
$ من بزرگتر تو ام داداش تو ام برادرت هستم . هم خونتم ... اصلا من همه چیم .😂😂سمت از این بالا تر؟؟؟
%برو بابا .. باز آقا محمد رفت تو پر رو شدی کله پوک؟؟؟
$ به جای این حرف ها یه لیوان آب بده بخورم از تشنگی مردم ...
% خودت برو بیار مگه من نوکر تو ام😡🕊
$ رها خیلی پر رو شدی باید ادبت کنم😂❤️
پاشد شونمو از روی لباس محکم گاز گرفت ..
$ رهاااااااااا
دوییدم دنبالش . 😆 رفت توی یه اتاق در روهم بست🕊😐😐
$ رها باز کن کاریت ندارم.. فقط میخوام تلافی کنم😂😂
% ا زرنگی نه باز میکنم نه بیرون میام😁🌹شرمنده ..
یه نقشه ای به ذهنم رسید که مطمئن بودم میگرفت😂😂
ای ای رها پام خورد به در .. بخیه های پام باز شد .. آی
سریع در رو باز کرد . ایووول نقشم گرفت😂❤️
تا فهمید چی شده رفت تو . خواست در رو ببنده که دستم رو گذاشتم لای در . .. 😐 زورش از من کمتر بود😍😂 افتاد روی زمین . به نشانه تسلیم دستاش رو آورد بالا🙆♀
دستاش رو آوردم پشت سرش و با دستبندی که از یه عملیات پیشم مونده بود بستم .
%چی کار میخوای کنی😿👿😱
$ ساکت متهم دستگیر شد😡🤪
% اون وقت به چه جرمی😛😝
$ به جرم ضرب و جرح و شکنجه یک مامور امنیتی😌😂
% خوب مامورتون میخواست زبون درازی نکنه ،، کتک هم نخوره😂
$ همه چیز در دادگاه آقا محمد مشخص میشه . رها خانم سکوت به نفعته😆
% رسول باز کن دستامو🤣
$ رسول کیه؟
%ا داداش نکن دیگه😁
$داداش بی داداش . .. بلند شو میخوام ببرمت تو سلول خودت😂
%رسووووولل😬😬🤕🤒🤧😤
# رها .
چاره ای جز گریه نداشتم😂باز گریه .. تو شبانه روز ۴ بار گریه کردم ... ای خدا ..😂😂😂😂
% ولم کن داداشی ... ولم کن رسول... ولم کن برادر 😖😫😭😩😢😭😰
یه کم سوری گریه کردم..
اومد پایین چونمو گرفت🤯
$ رها تو خجالت نمیکشی در آستانه ۱۸ سالگی به من میگی داداشی😟😂😂😂🤣🤣🤣
این گریه هاتم قدیمی شده😅جمع کن خودتو😂الانم هیچ راهی نداری😆😆
دماغم رو گرفت ... $ هیچ راهی نداری خانم کوچولو😆😂😂🤣
واقعا داشتم گریه میکردم..😂
دستام رو باز کرد😃
$ ای بابا رها ... تو خیلی پوست کلفت بودی😐😐 همش تقصیر آقا محمده😅تو رو نازک نارنجی کرده☹️ عین دزد و پلیس بازی بود دیگه چقدر گریه میکنی😩
% صبر کن آقا رسول .. حالا دارم برات .. هم به بابا زنگ میزنم .. هم به آقا محمد میگم 😏
نمیدونم آقا محمد از چی ترسونده بودش که با اسمش چهار ستون بدنش میلرزید😂
$ رها آقا محمد سرش شلوغه.. مزاحمش نشو .. الان م نک چه کار کنم دلت خنک شه🤪🤨
% تفنگ و دستبند رو موخوام😅زود😂😂
$ نمیشه .. جیزهه😂😂😂😂😂😂
% پس منم میگم😋
$ خیلی خوب باشه... تفنگ رو خالی کرد داد بهم
٪ بچه خر میکنی ؟؟ اینکه خالیه...
$ آقا محمد به منی که دوره دیدم فشنگ و تفنگ رو جدا میده اون وقت من بدم به تو😌
بریم؟ بخوابیم...
آشتی؟؟
٪ اون که حالا حالا ها باید بدبختی بکشی😅😂
ولی شب به خیر🙃
$ شب به خیییییر🤨
..
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_یازدهم
رسول:(با حالت شیطنتی گفتم )خب آقا داوود الان خودممو خودت حالا کی وقت دنیارو میگیره ؟
داوود:اولن اینکه شما دوم اینکه اگر بلایی سر مبیاد خودت باید جواب آقا محمد بدی چون فکنم کارش باهام خیلی واجبه
[بعد از نیم ساعت رسیدیم سایت]
داوود:(وقتی که رفتم داخل همه یه جور دیگه بودن واقعا احساس دهقان فداکار بودن به آدم دست میداد بعد از سلام و احوالپرسی فرشید بهم گفت آقا محمد دیش آقای عبدی منم برم همونجا باهم کار دارن )
داوود:(با چند تقه به در رفتم داخل) سلام _سلا آقا داوود
عبدی :خب داوود جان باید با آقای شهیدی برید اتاق بازجویی
داوود:آقا اتاق بازجویی چرا ؟
محمد:(از سوال داوود خندم گرفت آخه آقای عبدی درست نگفت چیکار داره داوود فکر کرد میخوایم از اون بازجویی کنیم ، یه لبخند کوچک زدم و گفتم ) نترس نمیخوایم از تو بازجویی کنیم مایکل درخواست داده که با تو میخواد حرف بزنه
داوود:بامن ؟ آخه برا چی با من
عبدی: ماهم برای همین گفتیم بیا که بری ببینی برای چی درخواست ملاقات با ترو داده
داوود:(اصلاً دوست نداشتم دباره اونو ببینم ولی این یه دستور بود از فرماندم و منم سرباز بودم و جدا از دستور دوست داشتم بدونم چی میخواد بگه ) چشم آقا کی میارنش ؟
محمد: پنج دقیقه دیگه رو داخل اتاق بازجویی
داوود:تنها ؟
محمد: شاید آقای شهیدی بیاد اما اگر امکانش هست نیاد و ار بیرون کنارو کنه شما هارو
داوود : (رفتم پشت میزم و منتظر شدم تا زمانی که آقا محمد گفت برسه و برم داخل اتاق سعی میکردم جوری راه برم که زیاد تابلو نباشه چون به چند وقتی بود که تمرین میکردم دیگم موفق شده بودم یکم پنج دقیقه شده بود و من با اشاره آقایه شهیدی رفتم سمت اتاق بازجویی یه احساس نا خوشایندی داشتم استرس نبود، احساس انتقامم نبود ، نگارانیم نبود. ساید ترکیب همه اینا بود ولی برام احساس جالبی نبو یه بسمه الله گفتم و وارد اتاق شدم )
پایان فصل اول :
ادامه دارد .......
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانیه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
ادامه دارد....
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_یازدهم
#فصل_دوم
نویسنده: سلااام دوستان با توجه به نظر سنجی که از شما عزیزان گرفته بودیم قراره ازین به بعد برای بیانه احساسات و اینجور چیزا از ایموجی استفاده کنیم ، امیدوارم از این پارت رمان لذت ببرید
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
داوود:راستش آقا ....، قول دادید به رسول چیزی نگیدااا
محمد:باشه داوود جون به لبم کردی بکووو دیگه
داوود:آقا رسول داداشه منه 😔
محمد: شوخیت گرفته داوود خب اینو همه میدونیم که با اینکه از رسول دوسال کوچک تری اما از بچگی مثل دوتا داداش باهم بزرگ شدید 😐
داوود:نه آقا مایکل گفت رسول برادر واقعیه منه
محمد: آهان... اون گفت و توهم بدونه هییچ مدرکی باور کردی ؟🤦🏻♂️
داوود:نه آقا من مادرم دوسال قبل از اینکه من به دنیا بیام باردار میشه درست هم زمان با زن عموم مادرم یه روز حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان ولی وقتی که بچه به دنیا میاد میکن مرده بوده ولی مامانم هرچی میکه که خودش صدایه گریه بچه شنیده و مطمئن بوده که بچه خودشه اما میشن نه و اون بچه یکی دیگه بوده چند وقت بعد تقریباً یه چهار پنج روز بعد عموم و زن عموم برایه مراسم خاکسپاری یکی از اقوام زن عموم به شهرستان میرن زن عموم وقتی میخواستن برگردن حالش بد میشه و میبرنش بیمارستان ولی با این وجود که خالش خیلی بد بوده اما بچه سالم به دنیا میاد _خب این دلیل بر سندیت حرف مایکل نداره
داوود:نه آقا اما مایکل بهم گفت اگر باور نمیکنم برم داخل ایمل هنری و یه سری چیز هاست که معلوم میشه اون برادر منه
محمد:خب چی شد رفتی؟
داوود:بله اگر بخواین براتون بفرستمشون ؟
محمد:آره بفرست خودم باید ببینم چی به چیه فقط این حق رسوله که بدونه
داوود:آقا رسول خدارو شکر زندگی خوبی الانم داره از همه مهم تر هم پدرش زندست همم مادرش و ارتباطش با هونوادش عالیه ، آقا من دوست ندارم رسول رابطه خوبشو با هانوادش سر این موضوع بهم بزنه از همه مهمتر وقتی مادرم بفهمه این همه سال پسرش بقل گوشش بوده ولی نتونستع براش مادری کنه ناراحت نمیشه ؟
با خانواده عموم قطع رابطه نمیکنه ؟
رسول به نظرتون میتونه مثل الان رابطش با خواهرش اینقدر گرم باشه وقتی جریانی بفهمه ؟ ☹️
محمد:(داوود رلست میگفت فرک همه حارو مرده بود )
دانشگاه هنر تهران***
فاطمه:(داشتم ویس ابن نامرو لیلا فقط بخونه گوش میدادم آخه هنوز تا تشکل کلاس یه نیم ساعتی مونده بود نمیدونم چرا ولی یه لحظه خودمو گذاشتم جایه همون لیلایی که فقط اون باید نامرو بخونه و ناگهان چشام پر اشک شد یک دفعه احساس کردم یه دستی رویه شونم قرار گرفت خیلی ترسیدم😨
سریع از جام بلند شدم دیدم ....)
منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم 🔆🔆🔆
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_یازدهم
#داوود
بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا .
نرجس:ترو خدا حلال کنید.
داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید .
نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ .
سریع خدا حافظی کرد و دور شد .
#رسول
نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست .
قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست .
۲ ساعت بعد
کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود .
با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم .
با صدای خش خش به خودم اومدم .
نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/
گفتم
رسول:نوش جان .
نرجس: ها...بله؟
رسول:اون چیه؟
نرجس:زنگ تفریحه دیگه !
رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید .
نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم !
رسول:قانون اینجاس
نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟
رسول:نههههه
نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟
رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟
نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه .
رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !!
نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم .
رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم .
نرجس:چی کار ؟
رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش .
نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا .
رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه .
نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته)
رسول:شنیدما!
نرجس:به درک
#نرجس
دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود .
رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم .
وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد .
همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم .
از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش !
داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم .
گفت
ریحانه:میتونم بشینم؟
نرجس:بله بفرمایید
ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟
نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام .
ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟
نرجس:با کمال میل.
ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟
نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه .
ریحانه:اها ، موفق باشید.
نرجس:همچنین .
ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟
نرجس:آره
ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش .
نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم .
ریحانه:بله معلومه .
در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم
نرجس:میزت کجاست ؟
ریحانه:کنار اون مرده
نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری .
ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم .
نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ.
ریحانه:همچنین ، خدا حافظ .
پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم !
میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده .
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م