✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یک
داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوجه اومدنم بشه سرشو از روی میز بلند کرد )
مایکل:(با لحجه ای که داشتم گفتم)سلام
داوود:(حیف که اسلام دستو بالمو بسته بود تو جواب سلام ندادن واگردانه جواب سلامشو نمیدادم هیچ یدونه تو دهنشم میخوابوندم ولی بازم حیف که قانون برایه کتک زدن مجرم دستمو بسته بو برایه همین خیلی عصبانی و جدیییی گفتم ) سلام ، گفته بودن درخواست دیدن منو دلشتی خب الان من اینجام چی میخوای بگی بگو ؟
مایکل:فک نمیکردم هنوز زنده ای
, داوود:(ذیگه کفرم در اومده بود خواستم یه فحشی چیزی بهش میگفتم اما چون دمایه بدن و خشونت آدم توبه اتاق برسی میشه آقایه شهیدی تو بیسیم داخل گوشم جامو گرفت برایه همین یه پوزخندی نسارش کردم و گفتم ) تا حلوای آدمایی مثل تو و امسال تورو نخوریم ما ولکن نیستیم
مایکل: چقدر عصبانی میشی مثل بابات میشی
داوود:(اون حاج مرتضی بابایه منو از کجامیشناخت ؟ برایه چی گفت من شبیه حاج مرتضی میشم اصلا او کجا میدونست من پسر حاج مرتضی هستم ، به رویه خودم نیاوردم چون اسمی از پدرم نبرد و احتمال داشت بهم یه دستی زده باشه برایه همین فقط با جدیت کامل و اخم گفتم) پسر کو ندارد نشان از پدر
مایکل: درسته پسر آقا مرتضی
داوود:(وقتی اسم بابامو برد پام سوست شد )
مایکل:آره درس شندی پسر آقا مرتضی
داوود:تو پدر منو از کجا میشناسی ؟
مایکل:جالب سوال خوبی بود اما من نگفتم که بیای و جواب این سوالو بدم بهت
داوود :(یه چیزایی بهم گفت که حالم با شنیدش واقعا بد شد حالا فهمیدم اون حسی که دلشتم برلی چی بود اومدم بیرون و از آبای شهیدی خواهش کردم یخ یه مدت در مورد اون چیزایی که بهم گفت چیزی نگه و از اونجایی که آقایه شهیدی واقعا مرده به نظر من بزرگی بود قبول کرد همون موقع آقا محمد از راه رسید)
محمد:(رنگ داوود یکمی پریده بود نگاران شدم ) داوود مایکل چی گفت ؟
داوود:هان ! چیزه ..
محمد:چرا اینجوری حرف میزنی خب اینه آدم بگو چی گفت دیگه
داوود:آقا مایکل گفت اون پدر منو میشناخته گفت پدر من باعث دستگیری و اعدام عمومش شده
محمد:پدر توهم مثل تو نیرویه امنیتی بوده منتقیه که کارشناس یه پرونده شده باشه و مجرمینه اون پروندرو دست گیر کنه ،
داوود:آره خب اما ....
❤️بسم رب الشهد و الصدیقین❤️
ما میخواهیم درباره 2 دوست یا بهتره بگم 2 برادر صحبت کنیم
به نام های
1. ❤️ محمد
2. 💚 داوود
اقا این دوتا خیلی باهم دوست بودنند اینه داداش بودنندباهم بزرگ شدنند پابه پای هم اما محمد 2 سال از داوود بزرگ تر بود اگر چه اینه برادر بودنند
اگر هر کدومشون مشکل داشت اون یکی به اون یکی کمک میکرد
اقا چند سال گذشته بود و هر دوشون شغلی که میخواستنند رفتند محمد و داوود دیدنند که اذان شده سریع رفتنند وضو بگیرند تا برن نماز خانه نمازشونو بخونن وضو گرفتند و رفتند به نماز خونه
داوود داشت نماز میخوند و بعد نمازش تموم شد یهو دید
اقا محمد داره نماز میخونه و سره سجده داره گریه میکنه
داوود بلند شد و رفت پیشش منتظر نشست تا نماز اقا محمد تموم شه
نماز اقا محمد تموم شد
داوود گفت : یا الله اقا محمد
بعد محمد گفت : چرا اقا محمد گفتی داوود ؟؟
محمد ادامه داد : ما باهم داداشیم چرا اقا محمد گفتی بهم ؟؟
داوود گفت : به دو دلیل
1. شما 2 سال از بنده بزرگ تری
2. شما .........
محمدگفت : من چی ؟؟
داوود گفت : اقا ما خیلی دوست داشتیم بریم پلیس امنیتی بشیم که به لطف خدا شدیم 🤲🏻🤲🏻✌🏻✌🏻
محمد گفت : بله یک نیروی قوی و زرنگ تازه اومدی اما من میشناسمت
وبعد داوود گفت :شما لطف دارید بعد محمد ، داوود رو بغل کرد و بوسش کرد و گفت خوب الان چرا به من میگی اقا چرا اینه همیشه نمیگی داداش یا رفیق ؟؟🤔
داوود گفت : من میدونستم شما هم پلیس امنیتی هستی اما نمیدونستم فرمانده ما هم هستین ؟؟😳😳🧐🧐
محمد گفت : اهان پس قضیه اینه که بهم میگی اقا محمد ☺️
داوود گفت: بله
محمد گفت : ببین میدونی که ما یک شغل بسیار بزرگ و سختی رو انتخاب کردیم
و دیگه اینه سابق نمیتونیم باهم هی شوخی و ... انجام بدیم الانم که تو یک مامور خوب
منم انشاالله یک فرماده خوب هستم یا بهتره بگم هستیم و مشغله بزرگی داریم ممکنه همین امروز فردا عملیات بشه و ما هم برای امنیت کشور بریم مبارزه کنیم
ولی به هر حال اینو میخواستم بگم که من هر وقت خلوت بودم همون داداش یا رفیق اما تو عملیات یا جلسه منو اقا محمد صدا کن
باشه .
داوود گفت : چشم اقا محمد
محمد گفت : الان که خلوتم منو داداش یا همون رفیق صدا کن 😊
داوود گفت : چشم اقا محمد
محمد گفت : ای بابا همین الان گفتم منو داداش یا رفیق صدا کن
داوودگفت : اوا ببخشید حواسم نبود اخه هنوز باورم نمیشه شما فرمانده من شدی 😊😅
محمد و داوود خندیدند
بعد داوود گفت : ببخشید یه سوال داشتم شما چرا سره سجده گریه کردی ؟؟
محمد یه نفس عمیق میکشه و بعد میگه : چیزه مهمی نیس من دلم یک ارزویی کرده که خیلیا نمیتونن بهش برسن اون ارزو رنگ بوی دیگه ای داره که خیلی قشنگه
و بعد محمد اشک هاشو با دستمال پاک کرد و بلند شد و بعد دست داوود رو هم گرفت تا اون هم بلند بشه
خلاصه از نماز خونه اومدن بیرون که یهو یکی به محمد زنگ زد
بعد محمدبه داوود گفت : بیا اتاقم کارت دارم
بعد داوودگفت : چشم اقا محمد
بعد یهو گفت چشم داداش
محمدخندید و رفت تا تلفنو جواب بده
داوود به محمد اشاره کرد تا بره داخل اتاقش
محمدم با دست اشاره کرد که بره
داوود رفت اتاق محمد یهو دید در تلوزیون داره حرف های 💕اقا 💕پخش میشه
سریع از اتاق اومد بیرون و بلند محمد را صدا کرد
داوود : اقا محمد یه لحظه بیاین اتاقتون داره صحبت های 💕حضرت اقا💕 پخش میشه
محمد سریع تلفن را قطع کرد و سمت اتاق دوید
بعد کنترل را برداشت و صدا رو زیاد کرد
در حرف های💕 اقا 💕دید که گفتند : ( دوران بزن در رو گذشته بزنید میخورید )
بعد محمد با اخم سرش رو تکون داد و رو به داوود کردو گفت اقا عبدی کارم داره من میرم پیشش
داوود گفت : باشه منم میرم اطلاعات اون شخصی که گفتین رو چک کنم
محمد هم گفت : باشه برو
محمد رفت پیش اقا عبدی و بعد نیم ساعت از اتاق اومد بیرو نو گفت
تمام واحد ها توجه کنید از فرماندهی به تیم عملیات میخواهیم به خیابان ها برویم تا چیزه مشکوکی دیدیم
سریع عملیا ت و اغاز کنیم
انگار قصد گرفتن جان یک نفری جاسوس های اسرائیلی کردنند
پس زود اماده بشین
همه گفتند : چشم
و اماده شدن
محمد پشت داوود سوار موتور شدنند و رفتند
و بعد رسیدنند به چیز مشکوک بعد از چند دقیقه گشتن
و عملیات اغاز شد
وقتی محمد و داوود داشتن با تفنگ شلیک میکردن 🔫 یکی از پشت با تفنگ پای محمد را نشونه گرفت و بعد شلیک کرد 🔫
و بعد محمد روی زمین افتاد
داوو د با نگرانی گفت :اقا خوبین
محمد گفت : اره کارتو کن و هی از درد اه میکشید
بعد داوود 3نفر را هدف گرفت و هی شلیک میکرد و کشتشون
بعد سریع رفت بالا سره محمد و گفت اقا خوبین
محمد گفت : یادته اومدی ازم پرسیدی چرا سره سجده بودم داشتم گریه میکردم
داوود با نگرانی و صدای لرزیده و پره بغض گفت : بله یادمه و بعد چشماشو بست و 2 قطر اشک از چشماش جاری شد
محمد با درد گفت : من برای شهادت داشتم گریه میکردم و اون چیزی که رنگ و بوش قشنگ تر از مرگ بود شهادت هست
و تنها چیزی هست که هرکسی بهش نمیرسه
و بعد دستش و روی پاش گذاشت و هی نفس هاش تند تند میشد
داوود هی با داد میگفت : بابا پس این امبولانس چی شد ؟؟😡😡🥺😭 و بعد گریه میکرد
محمد داوود را با صدای لرزید و با درد صدا کرد
داوود اومد بالا سرش و گفت الان امبولانس میرسه و هی گریه میکرد و با صدای لرزیده اینو به محمد میگفت
محمد گفت : میتونی منو یه کوچولو بشونی رو زمین
داوود با اشکی که میریخت
دو دسته محمد و گرفت اروم رو زمین نشوند و سره محمد رو رو سینش گذاشت
بعد محمد دستش را گذاشت رو سینش و گفت : اسلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین
و بعد داوود دید که محمد صداش کرد
داوود با صدای لرزیده و پره بغض گفت : جان اقا جان داداش 😭😭🥺🥺
محمد گفت حلالم کن
تا محمد اینو گفت : چشماشو بست
همون موقع امبولانس اومد
و داوود هی دست محمد و فشار میداد و هی گریه میکرد میگفت نه نه نه
بعد پرستار ها بعد یه عالمه کمک های اولیه به داوود گفتن : اقا محمد شهید شده کاری از ما بر نمیاد و بردنش داخل امبولانس
داوود هنوز باورش نشده بود
بعد کادر پرستاری بغلش کرد و گفت : تسلیت میگم
و داوود گریه کرد
گفت : فرماندم رفت 😭 رفیقم رفت 😭 داداشم رفت 😭
بعد ادامه داد : منو تنها گذاشت و رفت
بعد رفت بالا سره محمد دید که اروم چشماشو بسته و یه لبخندی هم زده
داوود سرش را بوس کرده و گفت : تروخدا شفاعتمو از امام حسین بکن منم میخوام رنگ و بوی شهادت بگیرم
و بعد سرشو گذاشت رو سره محمد و گریه کرد
💔 پایان پر از غم 💔
نویسنده : فرمانده محمد
به نام خدا
داستان:شهادت
داوود:داشت پشت سرم مثل همیشه صمیمی ومهربان میومد.
محمد:بح آقا داوود چی کار می کنی؟؟
داوود:هیچی آقا به زهرا(همسرش)فکر می کنم.اگر اون روز اون تیر بهش شلیک می شدچی می شد.اون میشد یک قربانی
محمد:نگران نباش داوود جان خدا بزرگه
داوود:تلفن اش زنگ خورد فکر کنم عطیه خانم بود.
محمد:داوود جان من دیگه برم عطیه خانم ومادر ، منتظرهستند گناه دارن این هاهم پاسوز من شدند.خداحافظ
داوود:خداحافظ آقا سلام برسونید.
داوود:چند ساعتی از رفتن آقا محمد می گذشت که آقا محمد زنگ زد،الو آقا،الو،بلاخره جواب داد،آقا محمد نبود.یه خانمی بود.
خانم:الو سلام من از بیمارستان تماس می گیرم•••الو اقا چرا جواب نمیدید••
داوود:وقتی گفت از بیمارستان تماس می گیرم،انگار یک سطل آب جوش روسرم خالی کردند،بعد از چند ثانیه که حالم خوب شد جواب دادم،آدرس بیمارستان را پرسیدم و رفتم اونجا از اونجا شماره اتاق آقامحمد را پرسیدم بهم گفتند،وقتی رسیدم در اتاق ،آقا محمد رادیدم یک حالی شدم.
محمد:سلام داوود جان آمدی
داوود:آقا چیشده،چرا تصادف کردید؟؟
محمد:داشتم میرفتم خانه که یک پراید بهم زد ورفت فکر کنم عمدی بود
داوود:آقا یادتون نیست پلاکش چند بود
محمد:نه
داوود:خیلی نای حرف زدن نداشت این آقا محمدی که من دیدم اون آقا محمد سابق نبود،حالش خیلی بد بود،اصلا نفس نداشت.
داوود:آقا زنگ بزنم به بچه ها
محمد:نه لازم نیست
داوود: از اون دور عطیه خانم را دیدم که داره میاد،رفت تو اتاق آقا محمد، یکم باهم خوش وبش کردند،آقا محمد با اصرار فراوان به عطیه خانم گفت برو اونم،با اصرار آقا محمد رفت.دیدم آقا محمد داره صدام میزنه.
محمد:داوودجان•••آقا داوودیک لحظه بیا
داوود:جانم آقا چیزی لازم دارید؟؟؟
محمد:نه میخوام یک چیزی بهت بگم
داوود:چی آقا؟؟
محمد:یک چیزی مثل وصیت
داوود:این چه حرفی هست آقا
محمد:اگر من اتفاقی برام افتاد حواست به عطیه ومادرم باشه.
داوود:این حرف هارو نزنید آقا
محمد:داوود حواست بهشون هست
داوود:بله آقا
محمد:خیالم راحت باشه
داوود:خیالتون راحت
داوود:من رفتم بیرون،دیدم آقا محمد یک چیزی را داره زمزمه می کنه،نمیدونم چه بود.
داوود:صبح شده بود رفتم بالاسر آقا محمد،صداش کردم آخه دکتر گفته بود مرخص میشه•••هرچقدر صداش کردم جواب نداد،آقا محمد،آقا،آقامحمد تورو خداپاشو جون داوود پاشو،دکتر،پرستار•••••
داوود:آقا محمد شهید شد،مثل بقیه رفقا الان احساس می کنم بهترین کس رو از دست دادم آقا محمد،بعد از خدا آخرین پشت وپناهم بود،ولی خوشحالم که به آرزو اش رسید چون دعای آخرنمازش شهادت بود به من همیشه می گفت دعا کن شهادت نصیبت بشه،خدایا شهادت را نصیب ما بگردان.آمین
برای شادی روح شهدا صلوات.
نویسنده:(zahra )
بسم الله رحمان رحيم
عمري كه در يک ثانيه درگذشت...
رسول:
اون شب بچه ها رفته بودن معموريت
منم از تو سايت مراقب بودم
تلفنم زنگ خورد آقا محمد بود ..جواب دادم:
+رسول
-جونم آقا
+محدوده رو چک كن كوچک ترين چيز رو گذارش بده
-چشم آقا
همه جا رو چک كردم به آقا محمد گفتم خطري نيست و وارد شن ..
يكم كه دقت كردم ديدم يه تک تير انداز تو ساختمون جلويي يكي از بچه هارو نشونه گرفته😐😓
سعيد بود بهش گفتم :
+سعيد بالا سرت ساعت هفت!
تك تير اندازو زد
ولي يه دفه صداي شليك هاي پشت سر هم اومد از ماني تور ديدم درگير شده بودن
محمد:وسط اون حجم از رگبار ديدم يكي از پشت سر داره با چاقو ميره سمت داوود
زدمش همون موقه يه تير خورد به دستم 😕😫
فرشيد اومد كنارم:
*اقا زخمي شدين ...آمبولانس كه اومد برين
+چيزيم نيست
*(خود داني😒)باشه آقا
همشونو دست گير كرديم همه چي به ظاهر خوب بود
رسول زنگ زد :
-آقا نميدونم ولي انگار بمب تو خونه کار گذاشتن😱😐
+رسول دقيقا كجاست؟
-تو انباري گوشه ي حياط😨
خواستم بگم كه همه برن بيرون يهو يادم اومد داوود رو فرستادم بره اونجارو چك كنه😢
صداش زدم ...
بعدش ديگه چيزي يادم نيومد
سعيد:با اون صداي انفجار همه حول شديم
ديدم آقا محمد افتاده زمين غير دستش چيزيش نشده بود فقط بيهوش شده بود
چشمم خورد به داوود كه غرق خون افتاده بود زمين😰
انبولانس ها رسيدن بعد كم تر شدن آتيش رفتن اول داوود رو بعد آقا محمد رو سوار آنبولانس كردن و بردن منم دنبالشون رفتم با موتور بقيه رفتن اداره
وقتي رسيديم
سريع داوود رو بردن اتاق عمل آقا محمدم بردن يه اتاق عمل ديگه
دوساعت بعد:زخم آقا محمد كاري نبود و بردنش اتاق بستري
منم پشت در اتاق عملي كه داوود توش بود وايستاده بودم
رسول و فرشيد رسيدن:
*سلام
+سلام
-سلام
-داوود كجاست؟
به اتاق عمل اشاره كردم
*آقامحمد؟
+طبقه دوم اتاق ١٨
*باشه من ميرم يه سر بزنم
+باشه
نيم ساعت بعد پرستار از اتاق اومدو يه دكتر رو برد داخل و منم از دل شوره داشتم دغ ميكردم😩😤
سه ساعت بعد:
رسول:
دكتر اومد بيرون:
+دكتر حالش چطوره؟
×خوب نيست يه ايست قلبي رو رد كرد ولي جراهتش زياده اگه تا يه هفته بعد به هوش نياد ازما كارى برنمياد😵ممكنه جونش رو از دست بده🤒😖
فعلا ميره تو كما اگه بهوش اومد ميبريمش سي سي يو بقيش دست خداست ...فعلا
+ممنون
×خواهش ميكنم
يعني چي ميشه؟😓
خدايا خودت كمكش كن🤲😥
فرشيد:
رفتم در زدم
عطيه خانم درو باز كرد :
~سلام آقا فرشيد
+سلام عطيه خانوم خوبين؟
~ممنون شما خوبين؟
+ممنون ماهم خوبيم
به آقا محمد نگاه كردم
~الاناست بهوش بياد
+خدارو شكر
~آقا داوود خوبن؟
+تو اتاق عمله
~انشالله كه چيزي نيست
+انشالله ولي من خيلي نگرانم😥🤒
~نگران نباشين....نمياين تو؟
+مزاحم نيستم؟
~اين چه حرفيه مراحميد
رفتم داخل رنگ آقا محمد يكم پريده بود ولي فكر نكنم زياد حالش بد باشه
دو ديقه بعد دكتر با يه پرستار اومدن برا معاينه:
®لطفا بيرون باشيد
رفتيم بيرون
وقتي معاينه تموم شد رفتيم داخل
بعد چند دقيقه آقا محمد بهوش اومد عطيه خانم رفتن بيرون :
-آقا محمد خوبين؟
+خوبم.....داوود..🤒
-خوبه آقا
+خدارو شكر
لبخندي زدم و وقتي عطيه خانم اومدن داخل من رفتم به داوود سري بزنم...
چهار روز بعد:
راوي:
چهار روز از اون اتفاق گذشته بود
بچه ها هنوز دنبال كريمى جاسوسى كه اون شب از شلوغى انفجار سو استفاده كرده و فرار كرده بود بودن
داوود هنوز تو كما بود و اگه تا سه روز ديگه بهوش نميومد فقط خدا ميدونست چي ميشه
آقا محمد مرخص شده بود ولي بازم بايد استراحت ميكرد
رسول:از پشت شيشه نگاش ميكردم👀😷😔
دلم ميخواست جاي داوود باشم.
آقا محمد اومد پيش من ،تازه رسيده بود :
+سلام
-سلام آقا
+چطوره؟🧐
-هنوز بهوش نيومده🙁
+خدااا😟😔
تا سرمو برگردوندم طرفش ديدم انگشتشو تكون داد😍
پرستارا و دكترو صدا زدم و بعد حدودا دو دقيقه بعد دكتر اومد بيرون :
+دكتر حالش چطوره؟
-خوبه خوش بختانه 😌
+خدارو شكر😌😍
بسم الله رحمان رحیم
پارت سه
محمد:به سعید اشاره کردم نقشه رو بفرسته رو مانی تور
گفتم:بچه ها خوب دقت کنین این خونه سه در داره،یک در اصلی و دو در فرعی،یکیش تو اتاق شمالی خونه و دیگری به صورت زیر زمین به یک در که یک کیلومتر از شرق خونه فاصله داره راه داره ،ما دومی رو مصدود کردیم اولی تحت مراقبته پس فقط از راه اصلی میتونن فرار کنن که ما نمیزاریم اول سعید و عماد و سینا وفرخ میرن تا محافض های کنار در که دو تا از تو و دوتا از بیرون مراقبت میکنن رو ساکت کنن و بعد ما وارد میشیم و...
فردا ساعت 6:50عصر:
طبق نقشه محافضا رو ساکت کردیم وارد شدیم نانجک انداختن جلومون چون یکی از محافظ ها مارودید پناه گرفتیم بعد انفجار که خونه زیاد. آسیب ندید شروع کردیم به تیر و تیر اندازی بعد محافظا رفتیم سراغ کریمی و دست گیرش کردیم و انتقالش دادیم پاسگاه،گوشیم زنگ خورد فرشید بود،جواب دادم:
+الو فرشید...الو..الو
-آقا..😭😭😭
+چیه فرشید چرا گریه میکنی؟...
رسول:از آقا محمد خبری نبود ولی من همچنان منتظر اینکه بگن داوود میره سی سی یو 🙁
حوصلم سر رفت رفتم نشستم دستامو گرفتم روسرم و چشامو بستم😞که متوجه شدم یکی رفت داخل اتاق داوود ، پرستار بود ..چیز عجیبی نبود ...یه لحظه چشام سنگین شد و خوابم برد😴با صدای دویدن پرستارا از خواب پریدم😦😯
دکتر به سرعت از اتاق داوود اومد بیرون دوییدم دستش رو گرفتم:
+چیشده دکتر؟
-حالش اصلا خوب نیست نبضش خیلی ضعیفه احتمال سکته مغزی وجود داره فکر میکنم بهش دارو تضریق کردن که خیلی خطر ناکه ...
رفت اتاق عمل یک ساعت بعد دکتر اومد بیرون اینطوری شده بود🤭😓😫😪😞😔کلاهشو در آورد ، منو فرشید دوییدیم سمتش :
+دکتر چیشد؟
¢......😞😞😔😔
-دکتتتتتر😕🙁☹️
¢متاسفم نتونستیم کاری بکنیم براش 😭😢😩
+😳😳😳😱😱😱😨😨😰😰😥😥😓😓😭😭😭😭
-🤐😵😯😦😧😮😲😱😭😭😭
یعنی... دا..داوود!😭
یه دیقه بعد فرشید شماره آقا محمد رو گرفت:
_الو فرشید..الو..الو
+آقا 😭😭داوود...آقا ...داوود😭
-چیشده فرشید چرا گریه میکنی؟
نتونست چیزی بگه😢من گوشی رو گرفتم:
+...الو..آقا محمد...
-الو رسول چیشده؟
+آقا .......داوود...داوود رفت😭😭😭
-..چ...چی؟😳😨
تلفن قط شد
نمیتونستم باور کنم دیگه داوودی نیست...😭😭😢
پایان
بسم الله رحمان رحیم
پارت دو
-ولی...
+ولی چی آقای دکتر؟
-سیتی اسکن نشون میده دوتا از دنده هاش شکسته و احتمال آسیب به نخاء هم وجود داره زخم های کوچیک و بزرگ بدنش از جمله ترکشی که نزدیک قلبش خورده کار مارو سخت کرده،به هیچ وجه نباید اتفاقی براش بیوفته چون با کوچک ترین آسیب جونشو از دست میده!
+آقای دکتر چند درصد احتمال سالم موندنش هست؟میشه کاری کرد؟😱😞😢
-اگه جون سالم به در ببره یا از کمر فلج میشه یا اگه آسیب بیشتر باشه سدمه بیشتری از جمله فلج شدن یکی یکی حس ها و یا فلجی کامل در یک زمان رخ میده کم کمش از کمر به مدت چند روز ، چند هفته،چند ماه یا حتی چند سال و یا تا آخر عمر از کمر فلج شه خلاصه کنم احتمال زنده موندن 1%هستش
¢یا خدا خودت به داد داوود برس 😭😭😱😢😞
-ما همه ی تلاشمون رو می کنیم بقیش یعنی کلش دست خداست 🤲🏻فعلا با اجازتون
¢آقا ی دکتر نمیشه ببینیمش؟🤕🙁
-نه فعلا باید کما بمونه الان حالش خوبه ولی از اینجا بیرون ممکنه اتفاقی براش بیوفته!
محمد:
جلو در اتاقش نشسته بودم،منتظر بودم که اجازه بدن برم ببینمش 😔😢هیچی نمیشنیدم فکرم فقط پیش داوود بود
چشم خورد به در بخش که سعید ازش داخل شد :
+سلام آقا محمد
سلام تقربا بیصدایی کردم
-چیزی شده سعید؟
+آقا مهرداد کریمی رو پیدا کردیم همون که...
حرفشو قط کرد
-همون که چی؟
+آقا یادتون نیست؟همون که اون شب اون بمب رو گذاشته بود تو خونه باغی!
حالا یادم اومد انقدر فکرم درگیر داوود بود که کلا کریمی رو یادم رفته بود
-اها یادم اومد،خوب کجاست؟
+آقا بچه های ما تو قشم گفتن کسی با مشخصات کریمی تو بازار پیدا شده و عکس اون مرد با عکس کریمی هم خونی داره طبق چیزی که ما فهمیدیم میخواد سه روز دیگه با لنج فرار کنه عراق و از اونجا بره آمریکا
-با نیروی انتظامی قشم و نیروی دریایی حماهنگ کنین با تعدادی از نیرو ها بریم قشم
+چشم آقا...راستی داوود چی میشه؟
-فرشید و رسول و آقای عبدی و حسین هستن
+چشم آقا
-راستی قبل رفتن تمامی پرستارایی که از داوود مراقبت میکنن رو چک کن سابقه مادر و پدر و تمامی چیزها فهمیدی؟
+(خنگم؟😐)بله آقا فهمیدم😁
سعید رفت کارارو راستو ریست کنه
روز دست گیری:
راوی:
وضیعت داوود فرقی نکرده بود
محمد و سعید رفته بودن قشم برای دست گیری ولی محمد روحشم خبر نداشت وقتی برمیگرده چه اتفاقی افتاده!
محمد:
بچه هارو دوره کردم و براشون عملیات رو شرح کردم:خب ببینید بچه ها اونا الان تو یه ساختمون متروکه پنهان شدن حدود یازده نفرن کریمی و محافضاش،قراره فردا ساعت ۶:54دقیقه از طریق لنج فرار کنن...
بچه ها . نظرتون چیه برای رمان ها ساعت بزاریم😐😂... ۶۰۰ تا رمان😁
من پرواز تا امنیت رو ۴ تا ۵ میزارم...
عشق وطن شهادت هم هر موقع که بفرستن
..
بیقرار و اون یکی رمان رو هم شما ساعت بگید که بچه ها بدونن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوستان ی داستان حدود ۱۰خط بر اساس تفکراتتون بنویسید و برام ارسال کنید..😻.. نکته:(خودتون نوشته باشید
بچه ها. اونایی که تو ناشناس گفته بودید رمان داستان محمد خوب نیست. ببینید این یه مسابقه و چالش هست از طرف فکر کنم ادمین خادم المهدی . پس رمان نیست😊🦋 شماهم داستان هاتون رو به آیدی که دادن بفرستید😌🦋
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بچه ها . نظرتون چیه برای رمان ها ساعت بزاریم😐😂... ۶۰۰ تا رمان😁 من پرواز تا امنیت رو ۴ تا ۵ میزارم..
بی قرار ساعت ۷تا۸ خوبه شب ها
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بی قرار ساعت ۷تا۸ خوبه شب ها
ببین اینا طاقت ندارن تا شب صبر کنن😂❤️
اگه میتونی صبح بزار
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ببین اینا طاقت ندارن تا شب صبر کنن😂❤️ اگه میتونی صبح بزار
خب زود تر از ۱۲نمیتونم صبح پارت بزارم
چون خوابم 😂🥱
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_یک داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوج
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_دوم
اما اسم چند نفرم گفت
محمد:(ذهن منم درگیر شد یخو ده سرمو چرخوندم سمت داوود و با حالت کنجکاوی گرفتم ) خب اسم اونا چی بود ؟
داوود: الکساندر هاشمی، هنری و سینتیا
الکساندر هاشمیان پدر سینتیا هاشمیانه در واقع میشه دختر عموی مایکل ولی هنری دقیقاً نمیدونم این وسطه چیکارست
محمد:خیله خب داوود سابقه و الکساندر و آمم اون دختره اسمش چی بود ؟_سینتیا
محمد:آره همون سینتیارو برام پیداش کن هر چیزی که مارو به یه سر نخ برسونه ازت میخوام
(رفتم به طرف رسول ) رسول جان_جانم آقا ؟
محمد:استاد رسول میخوام یه سری اطلاعات در مورد هنری برام گیراری
رسول:هنری ؟ هنری چی ؟ تو دنیا تا دلتون بخواد هنری وجود داره آقا
محمد:آره خب اما ما فقط یه اسم داریم از هنری که با الکساندر و سینتیا به احتمال شصت درصد در ارتباطه
رسول:خب آقا اینا که گفتید دقیقاً کی هستن ؟
محمد:در مورد این سوال داوود داره تحقیق میکنه برو ازش بپرس تا فردا هرچی میدونید برام گیرارید _چشم آقا
رسول:(رفتم طرف داوود تا شاید اون یه سر نخی داشته باشه بهم بده دیدم بد جوری متمرکز شده تو کامپیوترش اونقدر که متوجه اومدن منم نشد منم از فرصت استفاده کردم و با گفتن کلمه پخ که معمولاً اکثر اوقات ریشه افکار اون کسیوکه بد جوری متمرکزه به کارش رو بهم میزنه گفتم خدایی قیافش خیلی خنده دار شده بود )
داوود:چه مرگته بچه ؟ مگه هزار بار نگفتم که انقدر بی سرو صدا پشت سر من ظاهر نشوو
رسول:چته؟ وااااااااااای خدا چه قیافه خنده داری گرفتی به خودت وااای خدا ای کاش سعید بود
سعید:جانم کسی منو صدا کرد ؟
ادامه دارد...
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان بی قرار در ناشناس بالا بنویسید ✨💜✨