✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یک
داوود:(با حالت کاملاً جدی صدامو صاف کردم که متوجه اومدنم بشه سرشو از روی میز بلند کرد )
مایکل:(با لحجه ای که داشتم گفتم)سلام
داوود:(حیف که اسلام دستو بالمو بسته بود تو جواب سلام ندادن واگردانه جواب سلامشو نمیدادم هیچ یدونه تو دهنشم میخوابوندم ولی بازم حیف که قانون برایه کتک زدن مجرم دستمو بسته بو برایه همین خیلی عصبانی و جدیییی گفتم ) سلام ، گفته بودن درخواست دیدن منو دلشتی خب الان من اینجام چی میخوای بگی بگو ؟
مایکل:فک نمیکردم هنوز زنده ای
, داوود:(ذیگه کفرم در اومده بود خواستم یه فحشی چیزی بهش میگفتم اما چون دمایه بدن و خشونت آدم توبه اتاق برسی میشه آقایه شهیدی تو بیسیم داخل گوشم جامو گرفت برایه همین یه پوزخندی نسارش کردم و گفتم ) تا حلوای آدمایی مثل تو و امسال تورو نخوریم ما ولکن نیستیم
مایکل: چقدر عصبانی میشی مثل بابات میشی
داوود:(اون حاج مرتضی بابایه منو از کجامیشناخت ؟ برایه چی گفت من شبیه حاج مرتضی میشم اصلا او کجا میدونست من پسر حاج مرتضی هستم ، به رویه خودم نیاوردم چون اسمی از پدرم نبرد و احتمال داشت بهم یه دستی زده باشه برایه همین فقط با جدیت کامل و اخم گفتم) پسر کو ندارد نشان از پدر
مایکل: درسته پسر آقا مرتضی
داوود:(وقتی اسم بابامو برد پام سوست شد )
مایکل:آره درس شندی پسر آقا مرتضی
داوود:تو پدر منو از کجا میشناسی ؟
مایکل:جالب سوال خوبی بود اما من نگفتم که بیای و جواب این سوالو بدم بهت
داوود :(یه چیزایی بهم گفت که حالم با شنیدش واقعا بد شد حالا فهمیدم اون حسی که دلشتم برلی چی بود اومدم بیرون و از آبای شهیدی خواهش کردم یخ یه مدت در مورد اون چیزایی که بهم گفت چیزی نگه و از اونجایی که آقایه شهیدی واقعا مرده به نظر من بزرگی بود قبول کرد همون موقع آقا محمد از راه رسید)
محمد:(رنگ داوود یکمی پریده بود نگاران شدم ) داوود مایکل چی گفت ؟
داوود:هان ! چیزه ..
محمد:چرا اینجوری حرف میزنی خب اینه آدم بگو چی گفت دیگه
داوود:آقا مایکل گفت اون پدر منو میشناخته گفت پدر من باعث دستگیری و اعدام عمومش شده
محمد:پدر توهم مثل تو نیرویه امنیتی بوده منتقیه که کارشناس یه پرونده شده باشه و مجرمینه اون پروندرو دست گیر کنه ،
داوود:آره خب اما ....