eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_ سیزدهم #رها آماده که شدم دیدم تو آشپزخونس ٪ من دم در منتظ
به نام خدا کم کم داشتیم نزدیک خونه آقا محمد میشدیم .. خواستم به رها خبر بدم که ... با صحنه عجیبی مواجه شدم😮 رها خواب بود😩 خرس قطبی .. تازه بیدار شده از خواب.😐 ولی راه طولانی بود .. 😕حالا چی کار کنم.. اگر بیدارش کنم تا شب غرغر میکنه😂 اگر بزارم بخوابه خودم چی کار کنم😕 فکر کردم خوبه به آقا محمد بگم $ آقا € بله $چیزه رها.... € رها چی؟، چیزی میخواد🙂 $ نه..‌ هوم... رها خوابه😫 € چی😐😶 $ خواب رفته😢 € خوب بیدارش کن😅 $ نمیشه .. من میمونم تو ماشین.. ن یبم ساعت دیگه صداش میکنم😃 € خطر ناکه ها😄 $ نه .. حواسم بهش هست € خیلی خوب .. باشه .. این سوییچ .. فق زود بیایین😎 $ چشم . ممنون😄 گوشیش رو از تو کیفش در آوردم .. رمز رو وارد کردم .. توی پیامک و شماره هاش یه دور زدم😅 اونم از بیکاری .. نه از فوضولی😂 تو گالری نرفتم .. چون مطمئنن با دوستاش عکس داشت .. گوشیم رو کوک کردم برای نیم ساعت دیگه.. نیم ساعت شد و گوشی زنگ خورد... آنقدر خواب بود که نفهمید گوشی زنگ میخوره .. $ رها .. رهایی.. رها .. آهای رها .. خرس قطبی اینقدر که تو میخوابی نمیخوابه .. پاشو ببینم😅 دیدم بیدار نمیشه 😅 دستم رو از زیر روسریش کردم رو موهاش😂خدا به خیر کنه... روسری و چادر و بند و بسات ریخت بهم😂 $ رهاااااا ... پاشووووو با تعجب چشم هاش رو باز کرد😅 خواست بلند شه اجازه ندادم😐 دوباره سعی کرد محکم گرفته بودمش🙄 ٪ چته کله پوک .. مگه زندانی گیر آوردی.. معلومه خیلی وقته حکم دستگیری بت ندادن عقده گردی😂 $ نه خیررر.. شما تاج سری خرس قطبی .. بنده هم یه ساعت علاف جنابعالی😌 ٪ کارای خودت رو گردن من نندازا😐😐 $ یه ساعت جنابعالی خواب تشریف دارین🐰 ٪آخ..‌ الا کجاییم؟؟؟ $ خونه آقا محمد.. از سر کنجکاوی خواست بلند شه که نزاشتم ٪ چقدر تو خشن شدی🙃😂 فک کنم تو تصادف مخت تکون خورده😐😐 $ بهت گفتم سر این مسئله را نمیام😛 ٪ خوب حالا بریم کله پوک😂 $ نه خیر خرس قطبی😆 ٪ چرااا؟؟😕 $ تو آینه کیفت یه نگا بنداز .. اگر تمایل داشتی بریم؟ 😁 آینه رو برداشت ٪ کی همچین غل... رسول تو این کار رو کردی؟؟ کی گف اصلا به روسری من دست بزنی..؟؟ خوبه منم یقه لباستو خراب کنم .. موهاتم بهم بریزم🤬😐 $ ببخشید در حین صدا کردنت اینجوری شد😩😅 حالا هم حاضر شو بریم.. ... .. ٪ خوب شدم😍😌 $ واه واه .. روسری صاف کردنم خوب و بد داره😂 ٪ الان باید به جای تو یه خواهر مهربون داشتم که میگفت مثل ماه شدی🤤😍 .. آقا غوله😂 $ پناه بر خدا😐بریمممم. ٪ بریم. ..
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ رسول:(که دیدم سعید داره به طرف ما میاد ) سعید: سلام ... همه باهم :سلام 😃😃😃 [نویسنده:به دلیل اینکه سه نفر بودن از سه ایموجی استفاده شدی در اینجا 😅] سعید: داوود آقا محمد گفت بگم بری تو اتاقش _بلشه ممنون داوود:تق تق تق ... محمد: بفرمایید داوود: سلام آقا خسته نباشید محمد: سلام ، سلامت باشی 🙂 داوود:آقا کاری با من داشتید ؟ محمد:آره میخواستم بدونم به کجاها رسیدی داوود:(هر اطلاعاتی که به دست آورده بودم و حدسایی که زده بودمو گفتم ) محمد: خوبه کارت خوب بود فقط ازین به بعد با سعید باید کار کنی رو این پرونده داوود:اما‌....آخه آقا محمد محمد:اما ، اگر، آخه نداریم داوود جان نترس جیزی بهش در باره هویت بچه ها نمیگم اما بهش میگم مه در رابطه با این پرونده با هییچ کسی صحبت نکنه حتی بچها خودمون ☺️ داوود:هرجور مایلید آقا😕 محمد:حالا برو به کارت برس _چشم ********* فاطمه:(از اونروز به بعد که حالم بد شده بود همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، حنوض استاد نیومده بود برایه همین چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز بلکه حالم بهتر بشه ) راحیل: چی شده فاطمه ؟ فاطمه:چند روزه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه شدید دارم راحیل: واااااای فاطمه راست میگی🤩 فاطمه: دیوانه حاله بده من خوشحالی داره ؟ رفیقه مارو باش راحیل:(از شانس همون موقع خروس بی محل که همون استادمون باشه از راه رسید ، ) نرگس جون من با فاطمه کار دارم میشه جاتو با من عوض کنی ؟ نرگس:آره عزیزم چه فرقی داره _ممنون 😍✨ راحیل: فاطمه ... ادامه دارد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 گفتم رسول:سلام خانم میرزایی نرجس:برو آقا مزاحم نشو! رسول:منم رسول! نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس ! رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟ نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم . رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا نرجس:نه ممنون رسول:تعارف نکنید دیگه بالاخره سوار شد رفت نشست پشت . گفتم رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟ نرجس:گلزار شهدا رسول:کجا؟ نرجس:گلزار شهدا ! رسول:منم میخواستم برم همونجا ! نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول‌... رسول:بعله؟ نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید . رسول:عیب نداره نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید! رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه! نرجس:واقعا! رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟ نرجس:همین بقل ، ممنون رسول:خواهش میکنم . ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم رفت سر مزار شهدای گمنام منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم . فکر کردم مزاحمه ! رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم رسول:مزاحم شدن؟ نرجس:بله! رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟ نرجس:ن...نه برادرم هستن :) رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه . داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد ! نیما:رسول !!! رسول:بعله نیما:نشناختی؟! برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!! رسول:نیما خودتی؟ نیما:چطوری داداش ! رسول:زنده ای ! نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟ رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم ! نرجس:شما دوست بودید؟ رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :) نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد ! رفتم و پریدم بغل نیما گفتم:چشمت چی شده ؟ نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس . رسول:واقعا؟! نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم . رسول:همینجا بگو خوب . نیما :نمیشه . نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد . رسول:چرا اینطوری کردی ؟ نیما:... پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م