『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_ سیزدهم #رها آماده که شدم دیدم تو آشپزخونس ٪ من دم در منتظ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_چهاردهم
#رسول
کم کم داشتیم نزدیک خونه آقا محمد میشدیم ..
خواستم به رها خبر بدم که ...
با صحنه عجیبی مواجه شدم😮
رها خواب بود😩 خرس قطبی .. تازه بیدار شده از خواب.😐 ولی راه طولانی بود .. 😕حالا چی کار کنم.. اگر بیدارش کنم تا شب غرغر میکنه😂
اگر بزارم بخوابه خودم چی کار کنم😕
فکر کردم خوبه به آقا محمد بگم
$ آقا
€ بله
$چیزه رها....
€ رها چی؟، چیزی میخواد🙂
$ نه.. هوم... رها خوابه😫
€ چی😐😶
$ خواب رفته😢
€ خوب بیدارش کن😅
$ نمیشه .. من میمونم تو ماشین.. ن یبم ساعت دیگه صداش میکنم😃
€ خطر ناکه ها😄
$ نه .. حواسم بهش هست
€ خیلی خوب .. باشه .. این سوییچ .. فق زود بیایین😎
$ چشم . ممنون😄
گوشیش رو از تو کیفش در آوردم .. رمز رو وارد کردم .. توی پیامک و شماره هاش یه دور زدم😅
اونم از بیکاری .. نه از فوضولی😂 تو گالری نرفتم .. چون مطمئنن با دوستاش عکس داشت ..
گوشیم رو کوک کردم برای نیم ساعت دیگه..
نیم ساعت شد و گوشی زنگ خورد...
آنقدر خواب بود که نفهمید گوشی زنگ میخوره
..
$ رها .. رهایی.. رها .. آهای رها .. خرس قطبی اینقدر که تو میخوابی نمیخوابه .. پاشو ببینم😅
دیدم بیدار نمیشه 😅
دستم رو از زیر روسریش کردم رو موهاش😂خدا به خیر کنه... روسری و چادر و بند و بسات ریخت بهم😂
$ رهاااااا ... پاشووووو
با تعجب چشم هاش رو باز کرد😅
خواست بلند شه اجازه ندادم😐
دوباره سعی کرد محکم گرفته بودمش🙄
٪ چته کله پوک .. مگه زندانی گیر آوردی.. معلومه خیلی وقته حکم دستگیری بت ندادن عقده گردی😂
$ نه خیررر.. شما تاج سری خرس قطبی .. بنده هم یه ساعت علاف جنابعالی😌
٪ کارای خودت رو گردن من نندازا😐😐
$ یه ساعت جنابعالی خواب تشریف دارین🐰
٪آخ.. الا کجاییم؟؟؟
$ خونه آقا محمد..
از سر کنجکاوی خواست بلند شه که نزاشتم
٪ چقدر تو خشن شدی🙃😂 فک کنم تو تصادف مخت تکون خورده😐😐
$ بهت گفتم سر این مسئله را نمیام😛
٪ خوب حالا بریم کله پوک😂
$ نه خیر خرس قطبی😆
٪ چرااا؟؟😕
$ تو آینه کیفت یه نگا بنداز .. اگر تمایل داشتی بریم؟ 😁
آینه رو برداشت
٪ کی همچین غل... رسول تو این کار رو کردی؟؟ کی گف اصلا به روسری من دست بزنی..؟؟ خوبه منم یقه لباستو خراب کنم .. موهاتم بهم بریزم🤬😐
$ ببخشید در حین صدا کردنت اینجوری شد😩😅 حالا هم حاضر شو بریم..
...
..
٪ خوب شدم😍😌
$ واه واه .. روسری صاف کردنم خوب و بد داره😂
٪ الان باید به جای تو یه خواهر مهربون داشتم که میگفت مثل ماه شدی🤤😍 .. آقا غوله😂
$ پناه بر خدا😐بریمممم.
٪ بریم.
..
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهاردهم
رسول:(که دیدم سعید داره به طرف ما میاد )
سعید: سلام ...
همه باهم :سلام 😃😃😃 [نویسنده:به دلیل اینکه سه نفر بودن از سه ایموجی استفاده شدی در اینجا 😅]
سعید: داوود آقا محمد گفت بگم بری تو اتاقش _بلشه ممنون
داوود:تق تق تق ...
محمد: بفرمایید
داوود: سلام آقا خسته نباشید
محمد: سلام ، سلامت باشی 🙂
داوود:آقا کاری با من داشتید ؟
محمد:آره میخواستم بدونم به کجاها رسیدی
داوود:(هر اطلاعاتی که به دست آورده بودم و حدسایی که زده بودمو گفتم )
محمد: خوبه کارت خوب بود فقط ازین به بعد با سعید باید کار کنی رو این پرونده
داوود:اما....آخه آقا محمد
محمد:اما ، اگر، آخه نداریم داوود جان نترس جیزی بهش در باره
هویت بچه ها نمیگم اما بهش میگم مه در رابطه با این پرونده با هییچ کسی صحبت نکنه حتی بچها خودمون ☺️
داوود:هرجور مایلید آقا😕
محمد:حالا برو به کارت برس _چشم
*********
فاطمه:(از اونروز به بعد که حالم بد شده بود همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، حنوض استاد نیومده بود برایه همین چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو میز بلکه حالم بهتر بشه )
راحیل: چی شده فاطمه ؟
فاطمه:چند روزه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه شدید دارم
راحیل: واااااای فاطمه راست میگی🤩
فاطمه: دیوانه حاله بده من خوشحالی داره ؟ رفیقه مارو باش
راحیل:(از شانس همون موقع خروس بی محل که همون استادمون باشه از راه رسید ، )
نرگس جون من با فاطمه کار دارم میشه جاتو با من عوض کنی ؟
نرگس:آره عزیزم چه فرقی داره _ممنون 😍✨
راحیل: فاطمه ...
ادامه دارد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهاردهم
گفتم
رسول:سلام خانم میرزایی
نرجس:برو آقا مزاحم نشو!
رسول:منم رسول!
نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس !
رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟
نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم .
رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا
نرجس:نه ممنون
رسول:تعارف نکنید دیگه
بالاخره سوار شد
رفت نشست پشت .
گفتم
رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟
نرجس:گلزار شهدا
رسول:کجا؟
نرجس:گلزار شهدا !
رسول:منم میخواستم برم همونجا !
نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول...
رسول:بعله؟
نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید .
رسول:عیب نداره
نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید!
رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه!
نرجس:واقعا!
رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟
نرجس:همین بقل ، ممنون
رسول:خواهش میکنم .
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم
رفت سر مزار شهدای گمنام
منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم .
فکر کردم مزاحمه !
رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم
رسول:مزاحم شدن؟
نرجس:بله!
رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟
نرجس:ن...نه برادرم هستن :)
رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه .
داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد !
نیما:رسول !!!
رسول:بعله
نیما:نشناختی؟!
برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!!
رسول:نیما خودتی؟
نیما:چطوری داداش !
رسول:زنده ای !
نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟
رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم !
نرجس:شما دوست بودید؟
رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :)
نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد !
رفتم و پریدم بغل نیما
گفتم:چشمت چی شده ؟
نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس .
رسول:واقعا؟!
نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم .
رسول:همینجا بگو خوب .
نیما :نمیشه .
نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد .
رسول:چرا اینطوری کردی ؟
نیما:...
پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م