『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #پارت_سوم #گاندو دیدم فاطمه ، محمد و بچه ها تو حیاط هستن و دستاشونو
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_چهارم
#گاندو
داوود:
انتخاب برام خیلی سخت بود فاطمه این موضوع فهمیده بود
فاطمه: داوود هیچ وقت رفیقاتو با چیزی معامله نکن و قول بده بعد من غصه نخوری که با غصت اطرافیانت غصه بخورن .
داوود:بی شرف ها نزاشتن حرف بزنم و تیر شلیک شد و بعدش هیچ چیزی ندیدم .
یک ماه بعد
چشمامو وا کردم رسول کنارم بود احساس سرگیجه شدیدی داشتم اومدم بشینم پهلوم در حد مرگ درد میکرد تا اومدم بشینم به پهلوم فشار اومد و نفسم برید هیییییییع...
رسول از خواب پردیم
رسول:داداش بهوش اومدی دردت به سرم چقدر دلم برای چشات تنگ شده بود
(متوجه تنگی نفسش شدم ماکس اکسیژنشو رو دهنش گذاشتم و کمکش کردم دراز بکشه دکترشو سریع صدا کردم اومد بالا سرش )
به آقا داود بالاخره بهوش اومدی ؟
داود: فقط نگاهشون میکردم دکتر هرچی میگفت با سر جواب میدادم
دکتر گفت پای راستم رو تکون بدم حرکت میکرد
گفت پای چپمو تکون بدم .....
ادامه دارد..
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_سوم رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوود
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_چهارم
فاطمه: داوود نوشته بود امشب دیر میاد بهم بر خورد خب سالگرد ازدواجمونو یادش رفته بود اما (به خودم گفتم تو از همون اول میدونستی که داوود مشغله کاریش زیاده پس نباید ناراحت بشی تازه داوود برایه امنیت مردم این شغل رو انتخاب کرده بود و راه پدرشو انتخاب کرده تازه منم جزو همون مردم بودم ، پاشدم غذارو گذاشتم تو یخچال اما حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و رفتم دستشویی و تا میتونستم بالا آوردم ای کاش ظهر غذایه بیرونی نمیخوردم رفتم آشپزخونه از کشو داروها قرص زد تهوع برداشتم و خوردم نشستم رویه مبل و همونجوری که داشتم فیلم میدیدم خوابم برد )
داوود:(پیج اینستاگرام سنتیا قفل بود از شانس علی سایبری داشت میرفت که صداش کردم تا قفل پیجو برام بشکنه خودم میتونستم اما از اونجایی که نمیخواستم رسول ایده منو به همین ساده گیا کش بره کارو دادم دست کاردون )
علی:داداش خوب شد من اوندماااا
داوود :دستت درد نکنه ، میگم علی اونروز که منو دزدیدن چطور پیش خودتون فکر کردین که من جاسوس بودم ؟
علی:داداش نبش قبر میکنی ؟ _مسخره بازی در نیار بگو دیگه
علی: خب اونروز اینترنت خیلی ضعیف
بود و دوربین های که به وای فا وصل بودن خیلی قطع وصل میشدن اما جالبیش اینجا بود که فقط از یک ساعتی تا چند ساعت بعد اینجوری بود و تورو درست در هومن زمان که اوج شدت ضعیفیه نت بوده میدزدن در همون زمانی که تو شیفتتو با محسن باید جابه جا کنی محسن ماشینش تصادف میکنه درست یادم نیست ولی فک کنم هفت دقیقه با تاخیر میاد سایت تا یک هفته خبری از تو نبوده که گویا به گفته بچه ها یه پیامکی ارسال میشه که رسول و آقا محمد خوندنش و منم نمیدونم چی بوده ، خب داداش بفرمایید
داوود:ممنون لطف کردی
(با علی خداحافظی میکنم و میرم سر کارم و متوجه یه چیزایی میشم )
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهارم
#فرشید
بالاخره جلسه به پایان رسید و از اتاق بیرون اومدیم
رفتم سر میزم دیدم ۱۲ تماس بی پاسخ از مریم دارم
سریع بهش زنگ زدم
مریم:الو
فرشید:سلام مریم خانوم ، حال شما
مریم:چه عجب ؛ آقا بالاخره جواب داد
فرشید:ببخشید به خدا تو جلسه بودم
مریم:.......
فرشید:قهری خانومم ؟؟
مریم:........
فرشید:مریم جان !!!
مریم:........
فرشید:ببخشید ، مریم ، عزیزم ، گلم
مریم:........
فرشید:عهههه بسه خوب ، آقا اصلا من چیز خوردم...
مریم:بسه،نمیخواهد بقیش رو بگی اصلا حالم خوب نیست ، میای منو ببری دکتر؟
فرشید:الان! راستش ...اممم...نمیدونم ... آقا محمد از دستم عصبانی شد گفت امشب اجازه نمیده بیام خونه باید بهش بگم شاید دلش سوخت بهت خبر میدم خانومم ؛باشه؟
مریم:باش
فرشید:عاشقتم نفسم
مریم:نمکدون
فرشید:نظر لطف شماست
مریم:خدا حافظ
فرشید:خدا نگهدار چشات
تماس رو قط کردم و برگشتم دیدم نرجس از خنده سرخ شده و کنارش سعید دست به کمر داره از شدت خنده داره خفه میشه
گفتم:شما ها نمی دونید نباید به حرفای یه زن و مرد گوش کنید ؟
نرجس:وااااای !وااااااااااااااااااااااای!!!
چقدر معذرت خواهی کرد ایول مریم خانوم ، ایول بابا ،مگه فقط خودش بتونه کنترلت کنه
سعید کف سالن ولو شده بود و داشت قش میکرد
فرشید:پاشو ،پاشو ،جمع کن خودتو مرد گنده ؛سن بابا بزرگمو داره ؛اگه تا سه ثانیه دیگه بلند نشی میگم که اون روز زینب بهت زنگ زده بود چیکار میکردی
نگو نه که صدای ضبط شدت هم هست
سریع خودشو جمع کرد و دهن دو متریش رو بست
فرشید:نرجس خانوم شما هم تازه یه روز نشده اومدی ، وگرنه میدونستم چی کار کنم باهات الانم فرمایشت چی بود ؟ فقط فضولی تو مکالمه مردم ؟
نرجس:ببین آقا فرشید ، با من درست حرف بزن و گرنه بد میشه برات هااا
بعدشم اینجور که شما گفتی من کار اصلی ام یادم رفت و الان دارم فکر میکنم که زینب کیه و آقا سعید چی کار کرده
فرشید:نمیگم تا چشت دراد
نرجس:پر رو ،بی فرهنگ
سریع رفتم سمت اتاق آقا محمد و گفتم که مریم مریضه و گفت میتونم برم ببرمش دکتر
چند ساعت بعد :واقعا
دکتر:بله آقا، تبریک میگم،شما صاحب فرزند شدید
مریم:ف...فرشید ، فرشیییییید ،واااای ،خدایا
فرشید :ممنون خانم دکتر
دارو هارو گرفتم و سوار ماشین شدم
مریم سرش رو چسپونده بود به شیشه و گریه میکرد
باهاش حرف نزدم و رفتم سمت خونه
گرفتمش خونه و ۳ کیلو شیرینی خریدم و به سمت اداره به راه افتادم
چند دقیقه بعد:
فرشید:سلام آقا
محمد:سلام فرشید خان چه خبر ،این چیه ؟
فرشید:آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید
محمد:به چه مناسبت ؟
فرشید:بابا شدنم
منتظر جواب نشدم و رفتم بیرون به سمت میز سعید.
گفتم :به به داداش سعید ،بیا دهنتو شیرین کن برادر
سعید:نمک ؛شیرینی چی هست
فرشید:بابا شدنم
سعید:مبارکهههههه داداششششششششششش
فرشید:نوش جان
رفتم پیش نرجس و نرگس و بهشون تارف کردم
گفتم :شیرینی بابا شدنمه
و اونا بهم تبریک گفتن
خواستم بیام که یه چیزی یادم اومد
برگشتم و به نرجس گفتم:بابت حرفام معذرت میخواهم
بعدش سریع دور شدم که آقا محمد صدام کرد و گفت ...
پ.ن:اینم از این
پ.ن۲:شاد باشید همیشه
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پس چرا رفتی آقا جان؟صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
چش قشنگ کی بودی ؟
خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
مگه من چمه ؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
#نگاهی_شاید_متفاوت 🙃🌱
#حاج_قاسم ❤️
#پارت_چهارم⚜
اینبار اما قصد داریم به یکی از صفات حاجقاسم بپردازیم...
کوتاه...
این ویژگی که میگویم غرور نداشتن است...🍃
آری...
حاجقاسم هیچ گاه مغرور نشد...
هیچ گاه فراموش نکرد که از کجا آمده...
هیچ گاه فراموش نکرد که در روستا بزرگ شده...
راننده ی حاجقاسم می گفت: حاجی دائم با خودش زمزمه می کرد تو قاسم وسر حسن هستی!
تو در روستا بزرگ شدی..
اینها همه لطف خداست...
تو از خود چیزی نداری...
تواضع حاجقاسم را می توان از رفتارش دید...
و این همان رازی ست که حاجقاسم را از خودش دور نکرد....
#خط_شکن