✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_سوم
رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوودو ؟
سعید: نه، راستی داوود رسیدن به خیر بالاخره برگشتی خودمونیما مسئولیتت واقعا سنگینه یعنی با اومدنت از وقت دنیارو گرفتن خودداری کردی
داوود: اول اینکه سلام دوم اینکه دست انداختناتون تموم شد ؟ سوم اینکه اگر دیگه کاره دیگه ای ندارید برید وقت دنیارو نگیرین برید آقا محمد یه کاریو داده دستم که واقعاً ذهن خودمم درگیرشه
رسول:اوه راستی من برایه همین اومدم آقا محمد فقط به من یه اسم داد بدون فامیلی
سعید:من برم این غذاها رو ببرم بالا
داوود:(دیگه سعی نمیکردم با بچه ها حرف نزنم برایه همین باحاشون خوب رفتار میکردم هرچی باشه اونا داداشامن و تو مدتی که من مصدوم بودم از خرید گرفته تا کمک هایه دیگه مثل کمک کرد وقتی میخواستم برم دکتر و... ) آقا سعید غذا دومادیته ؟ به سلامتی
رسول:(منم این بحثو دست گرفتن ) آقا سعید ساقدوش خواستی منم هستمااا
سعید:شورشو دراوردید تو همون ساقدوش داوود بودی ملتی رو بسه
رسول:هر هر هر خندیدم بر وقت دنیارو نگیرین بروووو (بعد رفتن سعید منم رفتم سر داوود )داوود تو اطلاعات خواصی به دست آوردی ؟
داوود: خب یه چیزایی فهمیدم ، اینکه الکساندر هاشمی پدر مایکله و سینتیا دختر عمو مایکل داشتم میرفتم سر پیج سنتیا که شما از راه رسیدی
رسول:ایول الان خودم میرم سره پیجش
داوود: اما رسول من داشتم این کارو میکردم _داوود جان منو تو نداریم که
****
فاطمه:(امروز سالگرد ازدواج منو داوود بود و یکسالگی ازدواجمون تموم میشد در واقع اولین سالگرد ازدواج منو اون بود منم از فرصت استفاده مردم تا خونه نبود رفتم یه سر گل فروشی و گل روز قرمز خریدم و یک مقدار خرید دیگه برایه ضیافت امشب ، به محض اینکه رسیدم خونه اول ماهی شکم پر بار گذاشتم آخه داوود این غذارو خیلی دوست داشت بعد یه کیک خوشمزه پختم ، یه شیک شکلات خوشمزه درست کردم و بعد رفتم سر گلارایی و شمع آرایی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد منتظر شدم تا داوود بیاد ) اما یهو برایه گوشیم یه پیلمک ارسال شد وقتی وازش کردم پیامو دیدم که ....
ادامه دارد ...
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان بی قرار در ناشناس بالا بنویسید ✨💜✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#ویس آقا مجید
ویس آقای نوروزی
از یکی از کانال ها برداشتمش
✨💜✨💜✨💜✨
بسم الله الرحمن الرحیم
تقدیم به همه ماموران امنیتی و اطلاعاتی و سربازان گمنام امام زمان و خانوادهایشان
نام داستان: دعای شهادت...
#داوود
امروز عملیات بود. خیلی استرس داشتم. تازه یک ماه از ازدواجم با فاطمه می گذشت. از مرگ نمی ترسیدم. شهادت برام افتخار بود.😌 اما اگه بلایی سرم میومد، خانوادم، به خصوص فاطمه و مامانم دق می کردن...😔
رفتم نماز خونه تا دو رکعت نماز بخونم که یکم آروم شم. اینو آقا محمد بهمون یاد داده بود. همیشه می گفت: اگه گره ای به کارتون افتاده بود یا نگران بودید و استرس داشتید، با خدا خلوت کنید و دو رکعت نماز بخونید. خیلی آروم میشید.
خودشم همیشه این کارو می کرد. منم امتحان کرده بودم. واقعا جواب می داد و آدم آروم می شد.😊
آقا محمدم اونجا بود و داشت نماز می خوند... محو تماشاش شدم... خیلی آروم و با آرامش نماز می خوند... قنوتش خیلی طول کشید... شونه هاش می لرزید... داشت گریه می کرد... نمی تونستم بشنوم چی میگه...
آخرش فقط اینو شنیدم...
- اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک...
بعد از نماز، سجده کرد. آروم اشک می ریخت.
بعد از چند دقیقه، سر از سجده برداشت...
بلند شدم و به سمتش رفتم. پشت سرش وایسادم.
+ سلام آقا محمد. قبول باشه.☺️
اشکاشو پاک کرد. برگشت سمتم. چشماش قرمز بودن. صداش گرفته بود.
- سلام آقا داوود. قبول حق باشه.😊
نشستم کنارش.
+ چه تسبیحه قشنگیه.🤩
به تسبیحه فیروزه ی تو دستش نگاه کرد.
- حیف که یادگاریه عطیه خانمه. وگرنه قابِلِتو نداشت.🙃😉
+ نه آقا. این تو دستای شما قشنگه. ببخشید، می تونم یه سوال بپرسم؟🤭
- آره. حتما.😉
+ چرا گریه می کردید؟🤔
آهی کشید.
- می دونی داوود، چند وقته دلم یه چیزی می خواد...😄😔
+ چی آقا؟🤔
- شهادت...😞
+ آقا نگید تو رو خدا...🤫 اگه شما برید، عطیه خانم، مادرتون، من و بچه ها نابود میشیم.😞
- یعنی تو دلت نمی خواد من به آرزوم برسم؟🧐🤔🙁
+ چرا آقا... معلومه. شهادت خیلی خوبه... اما... اما... ما بدون شما نمی تونیم...😕😢😔
- می تونید داوود. می تونید.😊
- فقط از یه چیزی می ترسم.😰
+ چی آقا؟🤔
- اینکه بعد از من، چی سرِ عطیه و مادرم میاد.😞
اخه اونا خیلی به من وابستن. داوود، می خوام یه قولی بهم بدی.🙂
+ چه قولی آقا؟🤔
- قول بده بعد از من، هوایه عطیه و مادرمو داشته باشی.😊
+ آخه آقا... چشم...🙂 خیالتون راحت.😊 مثلِ خواهر و مادر خودم می مونن.☺️
- ممنونم داوود.😘
+ خواهش می کنم. 😇
همدیگرو بغل کردیم.❤️
با صدای رسول، هر دو به عقب برگشتیم.
~ آقا محمد، داوود جان. آقای عبدی گفتن زودتر حرکت کنیم.😊
سریع نمازمو خوندم.
بعد از نماز، هر سه تامون از نماز خونه بیرون رفتیم.
همه راه افتادیم به سمت موقعیت.
رسیدیم و عملیات شروع شد.
داشتیم تیراندازی می کردیم🔫، که دیدم یه نفر قلبِ منو نشونه گرفته.😨😰
تا اومدم به خودم بِجُنبَم، شلیک کرد.🔫
افتادم زمین. اما من که تیر نخورده بودم.🧐
آقا محمدو دیدم که روی زمین افتاده بود و داشت به سختی نفس می کشید...😢😞
تیر خورده بود به قلبش...💔😞
آقا محمد خودشو سپر بلای من کرده بود...😭
اون لحظه، آرزوی مرگ کردم...😔😭
دویدم به سمتش. کنارش زانو زدم.😢
ای کاش من می مُردم و نمی دیدم فرماندم، رفیقم، برادرم با اون حال رو زمین افتاده...😔😭
+ آقا... آقا محمد... آخه چرا این کارو کردید...😭😭😭
نفس نفس می زد... به سختی و بریده بریده گفت:
دیدی داوود...... دیدی.... دارم..... به..... آرزوم.... می رسم.....🙂😊
+ آقا نگید تو رو خدا....😢😭😭😭😭
- داوود...
+ جانم آقا...😭
- مثلِ اینکه...... یادت رفته...... من...... داداشِتَم؟...🧐🙃
+ جانم داداش...😓😭
- به...... عطیه و....... مادرم..... بگو..... خیلی..... دوسشون..... دارم..... بگو..... حلالم کنن.....❤️💔🙂
فقط داد می زدم و گریه می کردم.
+ پس چی شد این آمبولانس؟...😭
- داوود....🙂
+ جانِ دلم...😭
- کمک کن بشینم.😊
+ آقا تیر خورده به قلبِتون💔😔... اگه بشینید، اذیت میشید...😔😞😢😭
- داوود، لطفا کمکم کن بشینم...🙂 آقا امام حسین (ع) جلوم هستن.😊
کمکش کردم و نشست...😭 خیلی درد می کشید...😢😭 اما به روی خودش نمی آورد...😭دلم آتیش گرفت...😭 داشتم دق می کردم...😭😭
دستِشو روی سینش گذاشت و آروم زمزمه کرد...
- اسلام علیک یا عبا عبدالله الحسین...✋🏻🙂
چشماشو بست....😢😭😭😭😭😭
نفسم رفت...😢😭
فریاد زدم...
+ محمد....😭 آقا محمد....😭 چشماتو باز کن....😭 تو رو خدا چشماتو باز کن داداش...😭 چشماتو باز کن فرمانده...😭 چشماتو باز کن رفیق...😞😭
فایده ای نداشت....
آره....
محمد به آرزوش رسیده بود...
رفته بود پیش خدا....😭
شهید شده بود....😔😞😭
به یاد همه شهدا، به ویژه شهدای امنیت و خانواده هایشان...
شادی روحشان، صلوات...
نویسنده سردار دلها..