eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوودو ؟ سعید: نه، راستی داوود رسیدن به خیر بالاخره برگشتی خودمونیما مسئولیتت واقعا سنگینه یعنی با اومدنت از وقت دنیارو گرفتن خودداری کردی داوود: اول اینکه سلام دوم اینکه دست انداختناتون تموم شد ؟ سوم اینکه اگر دیگه کاره دیگه ای ندارید برید وقت دنیارو نگیرین برید آقا محمد یه کاریو داده دستم که واقعاً ذهن خودمم درگیرشه رسول:اوه راستی من برایه همین اومدم آقا محمد فقط به من یه اسم داد بدون فامیلی سعید:من برم این غذاها رو ببرم بالا داوود:(دیگه سعی نمیکردم با بچه ها حرف نزنم برایه همین باحاشون خوب رفتار میکردم هرچی باشه اونا داداشامن و تو مدتی که من مصدوم بودم از خرید گرفته تا کمک هایه دیگه مثل کمک کرد وقتی میخواستم برم دکتر و... ) آقا سعید غذا دومادیته ؟ به سلامتی رسول:(منم این بحثو دست گرفتن ) آقا سعید ساقدوش خواستی منم هستمااا سعید:شورشو دراوردید تو همون ساقدوش داوود بودی ملتی رو بسه رسول:هر هر هر خندیدم بر وقت دنیارو نگیرین بروووو (بعد رفتن سعید منم رفتم سر داوود )داوود تو اطلاعات خواصی به دست آوردی ؟ داوود: خب یه چیزایی فهمیدم ، اینکه الکساندر هاشمی پدر مایکله و سینتیا دختر عمو مایکل داشتم میرفتم سر پیج سنتیا که شما از راه رسیدی رسول:ایول الان خودم میرم سره پیجش داوود: اما رسول من داشتم این کارو میکردم _داوود جان منو تو نداریم که **** فاطمه:(امروز سالگرد ازدواج منو داوود بود و یک‌سالگی ازدواجمون تموم میشد در واقع اولین سالگرد ازدواج منو اون بود منم از فرصت استفاده مردم تا خونه نبود رفتم یه سر گل فروشی و گل روز قرمز خریدم و یک مقدار خرید دیگه برایه ضیافت امشب ، به محض اینکه رسیدم خونه اول ماهی شکم پر بار گذاشتم آخه داوود این غذارو خیلی دوست داشت بعد یه کیک خوشمزه پختم ، یه شیک شکلات خوشمزه درست کردم و بعد رفتم سر گلارایی و شمع آرایی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد منتظر شدم تا داوود بیاد ) اما یهو برایه گوشیم یه پیلمک ارسال شد وقتی وازش کردم پیامو دیدم که .... ادامه دارد ...
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948 لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان بی قرار در ناشناس بالا بنویسید ✨💜✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#ویس آقا مجید
ویس آقای نوروزی از یکی از کانال ها برداشتمش ✨💜✨💜✨💜✨
خوب بریم به بقیه رمان های ارسالی برسیم ...👇🏻😍
بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به همه ماموران امنیتی و اطلاعاتی و سربازان گمنام امام زمان و خانوادهایشان نام داستان: دعای شهادت... امروز عملیات بود. خیلی استرس داشتم. تازه یک ماه از ازدواجم با فاطمه می گذشت. از مرگ نمی ترسیدم. شهادت برام افتخار بود.😌 اما اگه بلایی سرم میومد، خانوادم، به خصوص فاطمه و مامانم دق می کردن...😔 رفتم نماز خونه تا دو رکعت نماز بخونم که یکم آروم شم. اینو آقا محمد بهمون یاد داده بود. همیشه می گفت: اگه گره ای به کارتون افتاده بود یا نگران بودید و استرس داشتید، با خدا خلوت کنید و دو رکعت نماز بخونید. خیلی آروم میشید. خودشم همیشه این کارو می کرد. منم امتحان کرده بودم. واقعا جواب می داد و آدم آروم می شد.😊 آقا محمدم اونجا بود و داشت نماز می خوند... محو تماشاش شدم... خیلی آروم و با آرامش نماز می خوند... قنوتش خیلی طول کشید... شونه هاش می لرزید... داشت گریه می کرد... نمی تونستم بشنوم چی میگه... آخرش فقط اینو شنیدم... - اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک... بعد از نماز، سجده کرد. آروم اشک می ریخت. بعد از چند دقیقه، سر از سجده برداشت... بلند شدم و به سمتش رفتم. پشت سرش وایسادم‌. + سلام آقا محمد. قبول باشه.☺️ اشکاشو پاک کرد. برگشت سمتم. چشماش قرمز بودن. صداش گرفته بود‌. - سلام آقا داوود. قبول حق باشه.😊 نشستم کنارش. + چه تسبیحه قشنگیه.🤩 به تسبیحه فیروزه ی تو دستش نگاه کرد. - حیف که یادگاریه عطیه خانمه. وگرنه قابِلِتو نداشت.🙃😉 + نه آقا. این تو دستای شما قشنگه. ببخشید، می تونم یه سوال بپرسم؟🤭 - آره. حتما.😉 + چرا گریه می کردید؟🤔 آهی کشید. - می دونی داوود، چند وقته دلم یه چیزی می خواد...😄😔 + چی آقا؟🤔 - شهادت...😞 + آقا نگید تو رو خدا...🤫 اگه شما برید، عطیه خانم، مادرتون، من و بچه ها نابود میشیم.😞 - یعنی تو دلت نمی خواد من به آرزوم برسم؟🧐🤔🙁 + چرا آقا... معلومه. شهادت خیلی خوبه... اما... اما... ما بدون شما نمی تونیم...😕😢😔 - می تونید داوود. می تونید.😊 - فقط از یه چیزی می ترسم.😰 + چی آقا؟🤔 - اینکه بعد از من، چی سرِ عطیه و مادرم میاد.😞 اخه اونا خیلی به من وابستن. داوود، می خوام یه قولی بهم بدی.🙂 + چه قولی آقا؟🤔 - قول بده بعد از من، هوایه عطیه و مادرمو داشته باشی.😊 + آخه آقا... چشم...🙂 خیالتون راحت.😊 مثلِ خواهر و مادر خودم می مونن.☺️ - ممنونم داوود.😘 + خواهش می کنم. 😇 همدیگرو بغل کردیم.❤️ با صدای رسول، هر دو به عقب برگشتیم. ~ آقا محمد، داوود جان. آقای عبدی گفتن زودتر حرکت کنیم‌.😊 سریع نمازمو خوندم‌. بعد از نماز، هر سه تامون از نماز خونه بیرون رفتیم. همه راه افتادیم به سمت موقعیت. رسیدیم و عملیات شروع شد. داشتیم تیراندازی می کردیم🔫، که دیدم یه نفر قلبِ منو نشونه گرفته.😨😰 تا اومدم به خودم بِجُنبَم، شلیک کرد.🔫 افتادم زمین. اما من که تیر نخورده بودم.🧐 آقا محمدو دیدم که روی زمین افتاده بود و داشت به سختی نفس می کشید...😢😞 تیر خورده بود به قلبش...💔😞 آقا محمد خودشو سپر بلای من کرده بود...😭 اون لحظه، آرزوی مرگ کردم...😔😭 دویدم به سمتش. کنارش زانو زدم.😢 ای کاش من می مُردم و نمی دیدم فرماندم، رفیقم، برادرم با اون حال رو زمین افتاده...😔😭 + آقا... آقا محمد... آخه چرا این کارو کردید...😭😭😭 نفس نفس می زد... به سختی و بریده بریده گفت: دیدی داوود......‌ دیدی.... دارم..... به..... آرزوم.... می رسم.....🙂😊 + آقا نگید تو رو خدا....😢😭😭😭😭 - داوود... + جانم آقا...😭 - مثلِ اینکه...... یادت رفته...... من...... داداشِتَم؟...‌🧐🙃 + جانم داداش...😓😭 - به...... عطیه و....... مادرم..... بگو..... خیلی..... دوسشون..... دارم..... بگو..... حلالم کنن.....❤️💔🙂 فقط داد می زدم و گریه می کردم. + پس چی شد این آمبولانس؟...😭 - داوود....🙂 + جانِ دلم...😭 - کمک کن بشینم.😊 + آقا تیر خورده به قلبِتون💔😔... اگه بشینید، اذیت میشید...😔😞😢😭 - داوود، لطفا کمکم کن بشینم...🙂 آقا امام حسین (ع) جلوم هستن.😊 کمکش کردم و نشست...😭 خیلی درد می کشید...😢😭 اما به روی خودش نمی آورد...😭دلم آتیش گرفت..‌.😭 داشتم دق می کردم...😭😭 دستِشو روی سینش گذاشت و آروم زمزمه کرد... - اسلام علیک یا عبا عبدالله الحسین...✋🏻🙂 چشماشو بست....😢😭😭😭😭😭 نفسم رفت...😢😭 فریاد زدم... + محمد....😭 آقا محمد....😭 چشماتو باز کن....😭 تو رو خدا چشماتو باز کن داداش...😭 چشماتو باز کن فرمانده...😭 چشماتو باز کن رفیق...😞😭 فایده ای نداشت.... آره.... محمد به آرزوش رسیده بود... رفته بود پیش خدا....😭 شهید شده بود....😔😞😭 به یاد همه شهدا، به ویژه شهدای امنیت و خانواده هایشان... شادی روحشان، صلوات... نویسنده سردار دلها..
ی رمان☝🏻⭐