✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_هشتم
#گاندو
داوود :(موقیی که چشمم به فاطمه افتاد اشک تو چشمام جمع شد اما جلوی رسول نمیخواستم احساسی بازی در بیارم وگرنه تو ساید آبرومو میبرد، با همه سلام و حالو احوال پرسی کردم و به فاطمه اشاره کردم که برا تو اطاق )
فاطمه:حانم داوودم ؟
داوود:الاهی دورت بگردم چقدر دلم برات تنگ شده بود (بقلش کردم و بو کردمش دلم برای آرامش تویه چشماش خیلی تنگ شده بود )
فاطمه:(منم از فرصت استفاده کرده و زدم زیر گریه ) داوود ممنونم که جونمو نجات دای اگر اونروز نپریده بودی جلویه تیر الان نمیتونستم چشماتو ببینم ترو خدا قول بده دیگه تنهام نزاری
رسول:(تق تق تق ، میتونم بیام داخل)
داوود:(خروس بی محل،به فاطمه گفتم خودشو جمو جو کنه ) بفرمایید
رسول: داوود شاید باورت نشه آقای عبدی با یه سبد گل خیلی قشنگ اومده _ واقعا ؟
رسول:بیا خودت ببین
داوود:نمک نریز بیا اون عصا رو به من بده
داوود : سلام آقا چرا زحمت کشیدید ؟
عبدی: سلااااااام آقا داوود زحمت چیه پسر وظیفه منه که زود تر نیومدم اما متاسفانه سرمون این روزا خیلی شلوغ بوده و جای شما هم خیلی خالیه انشاالله حالت که بهتر شد اومدی سر کار متوجه ماجرا میشی
رسول:آقا بفرمایید وقت مال کار بسیاره
@GandoNottostop
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هشتم
رسول: ای بابا داوود ول کن دیگه _خودتو لوس نکن بگووو
رسول:تو از معمور هایه ارشدی و تویه این پرونده مرک آیدین ستوده تو هم برایه تعقیب و مراقبت میرفتی همم اطلاعات به دست میاوردی از مهره های پرونده ، خودتم که میدونی یه چند وقتی انگار کارایی که میخواستیم انجام بدیم لو می فت یعنی انگار متوجه شده بودن ما دنبالشونیم فرشیدم که تازه اومده بود آقا محمد بهش شک کرد ولی تو ناپدید شدی
داوود:خب اونا از کجا خبر دار شده بودن ؟
رسول:راستش همون مهرداد بود که معمور هایه زندان بود _خب
رسول :اون نامرد جاسوس بود ، حتی اون تویه سیگنال ها اختلال ایجاد کرده بود و ترو دزدیدند
داوود:(پس کار اون نامرد بوده لعنتییی)
رسول:(بعد از تخلیه اطلاعاتی از طرف داوود گرفتم خوابیدم خدایی دل داوود تو رارندگی شیر بود هم سبقت میگرفت همم تا آخرین حد مجاز تند میرفت بریه همین بیست دقیقه ای رسیدیم خدا خیرش بده چه خوابی کردم ساعت تقریباً نزدیک ده بود ما خونمون تبقه پایین داوود بود خونه مامانه داوود طبقه اول بود چون پاش درد میکرد و از آسانسور هم خوشش نمیومد ، منم یه خونه اونجا داشتم که بابام گفه بود باید زن بگیرم تا مثل داوود با زنم توش زندگی کنم بریه همین خالی بود یه ساختمون چهار طبقه با داوود خداحافظی کردم )
داوود: (رسیدم خونه فاطمه رفته بود دانشگاه آخه کفشاش جلو در نبود وقتی درو وا کردم دیدم ... )
ادامه دارد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_هشتم
#رسول
شیرینی رو از فرشید گرفتم ولی فضولیم گل کرده بود که ببینم باهاش چی کار داره !
گوش وایسادم .
نرجس خانوم داشت معذرت خواهی میکرد!
با اون همه غرور و دعوایی که سر اسم داشتن !
چطوووور !
باید از فرشید بپرسم این پسر چی کار کرده که نرجس الان ازش معذرت خواهی میکنه به خاطر حرفاش ؟
امکان نداشت '-'
بالاخره انتظار به پایان رسید و رفتم پیش فرشید،گفتم
رسول:اُه
فرشید:چیه
رسول:اُاااااهههه
فرشید:هاااااااااا
رسول:چی گفت ؟
فرشید:به تّو چه؟
رسول:ببخشید سوالم اشتباه شد ، نخواستم از این راه پیش برم ولی خودت خواستی،چی کار کردی که نرجس با اون همه غرور و تّکبر ازت عذر خواهی کرد ؟فکر کنم الان سوالم کامل تر شد نه ؟
فرشید:من موقعی که شیرینی بهشون دادم ازش معذرت خواستم ، اونم کوتاه اومد و غرورش زیر پا گرفت و از من عذر خواهی کرد.تموم شد آقای فضول ، کور ۴ چشم ؟
رسول:برو بابا ، دراز زشت :/
فرشید:رسوووووووول
رسول:جوووووووون داداششششش
فرشید:برو تا خفت نکردم ، پر رو ، شیرینی به بچه ها دادی ؟فضول ؟
رسول:نه ، عوضش خودم ۵ تا خوردم :)
فرشید: $#&%#@÷×
رسول:خوووووووب ، بابااااااااا ، برا ما شد آدم .
کارتون شیرینی رو پرت کردم بغلش و خورم پریدم و ۴ تا دیگه شیرینی برداشتم و ال فراررررررر
فرشید:من که مثل تو گدا نیستم ، انقدر بخور تا قند بگیری ، اون ۱ مثقال بینایی که داری هم از دست بدی، اصلا همین الانشم بخاطر این کور شدی ، ۴ چشششم.
رسول:نظر لطفته ، ترو خدا تشویق نکن ، زحمت افتادی ،دراز زشت .
فرشید:ای خدا ، منو نجات بده از دست این ، اصلا چرا خودم رو خسته کنم ، میرم به بقیه شیرینی میدم ، والله !
#نرجس
خوب ، آقا فرشید که تموم ، الان آقا داوود فقط مونده.
همه جارو گشتم نبود ، از نرگس پرسیدم گفت که رفته خونه .
رفت ؟حیف شد حالا تا فردا کی صبر کنه ،حس میکردم دلم خالی شده و سبک شدم ، بخشش چیز خیلی خوبی بود.
خیلی خسته بودم ، آقا محمد یه کاغذ داده بود رسول که ازش به ما هم کپی داده بود ، اطلاعات یه دختر به اسم بلیک پاتاکی بود . قرار بود همه دربارش تحقیق کنیم ، همه به جز نرگس که داشت روی ارسلان فهمیده و احسان سلامی کار میکرد .
خیلی پیچیده بود ، توی اطلاعاتی که داشتیم چیزای عجیبی نوشته بود .
بلیک پاتاکی
فرزند علی عسگری و لیلا رحمانی
پدرش وقتی ۲ ماهش بوده میمیره و مادرش میره خارج ، ۷ ماه بعد داخل آمریکا به دنیا میاد و اسمش رو بلیک میزارن .مادرش فامیلیش رو به پاتاکی تغییر داده ، اونجا بزرگ میشه و در سن ۲۱ سالگی در سازمان سیا آمریکا مشغول به کار میشه .
در ۲۳ سالگی مادرش رو از دست میده .
چند بار سابقه دستگیری توسط پلیس بین المللی داره . اما بدون هیچ حکمی آزاد میشه ! چه سوابق داغونی !
قتل ۶ نفر
دزدی از اطلاعات کشور های مختلف و...
جز بهترین افراد سازمان سیا !
دیگه داشتم میمردم از خواب که نرگس کارش تموم شد و باهم رفتیم خونه.
وقتی وارد شدیم ... با دیدنش مو های بدنم سیخ شد ... نرگس سریع به طرفش رفت ...وای خدای من ...
پ.ن:یعنی کی بود؟ 🧐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یه ماموریت سخت در راهه
خیلی دلتنگش بودم
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#نگاهی_شاید_متفاوت #حاج_قاسم #پارت_هفتم 🖤🌿✨ تایباد تا زابل و زاهدان.. بیرجند و قائن .. کویر سوزان
#نگاهی_شاید_متفاوت
#حاج_قاسم
#پارت_هشتم
آوازه سوریه رفتنش را همه میدانیم!
به راستی چگونه میتوان در برابر او سخنی از ناامنی گفت ؟!
چطور میتوان دلاور مرد کرمانی تبار را آرام و بدون تلاطم از جنگی که مقابله سپاه کفر با سپاه ایمان است نگه داشت ؟!
خاک آمرلی تشنه بود !
تشنه لحظه ای آسایش...
بدون صدای مهیب انفجار ...
تشنه لحظه ای سکوت ..
در بین زجه های اسیرانی که گناهشان زندگی در خانه بود ...
آمرلی له له میزد ...
برای آمدن دلاور مردی که خاتمه بدهد ...
بر محاصره ..
بر احاطه ..
بر ناامنی ..
بر کودک کشی ..
بر بریدن آن سر های بی گناه ..
بر ناله های آن مادری که کودکانش را از آغوشش کشیده اند و او توان این همه درد را ندارد ...
آری ...
قاسم آمد تا مرهمی باشد بر زخمشان...
همچون آبی زلال ..
که با آمدنش..
زمین امرلی جانی تازه کند ...
نفسی بگیر ...
او آمد...
آمد تا کابوسی باشد برای داعش ..
خطی باشد بر خلاف خط داعش ...
همان خطی که میگفت اسلام واقعی داعش است...
او آمد تا به تمام جهان ثابت کند ..
اسلام داعش نیست ..
او آمد تا خاری باشد بر چشم هر دشمنی که در غرب و شرق چشم بر سلطه گری در ایران دوخته...
🌿🕊 این آغاز نبودن های حاج قاسم در ایران بود ...
آغاز رفتن ... به سوریه ...
#فرمانده
اینجا مقر حلیف است ..📞⛓
-----[ 🖇 @Hlifmaghar313 ]-----