eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨✨ داوود:(اشک تویه چشمام جمع شده بود واقعا انتظار شنیدن این خبرو نداشتم از طرفی مشغله کاری من و دانشگاه فاطمه ولی از طرف دیگه اینکه بچه دختر باشه عزیز دوردونه خودم باشه اینکه اولین کلمش بابا باشه اینکه اسمش زینب باشه و معنیه اسمش بشه زینت پدر دیونم میکرد😍 من از بچگیم عاشق بچه بودم برام یه جورایی لذت بخش بود برام فکر کردن به اینکه ما داشتیم بچه دار میشدیم و من چند ماه دیگه یه بچه کوچولو دوست داشتنی بقل کنم ولی از طرفی ای کاش رسول میدونست داداش واقعیه منه اونوقت چه حالی میشد میفهمید داره عمو میشه نا خود آگاه لایه اشکی که تو چشمام بود سرازیر شد و همون موقع حلال زادا رسول از راه رسید ) رسول: داوود چی شده ‍؟ مال کسی اتفاقی افتاده ؟😳 داوود:ر..رسول من.... رسول: یا خدا اتفاقی برات افتاده تو چی بگو دیگه زنکت چرا پریده ؟😳 داوود:نه چیزی نیست_بگووو دیگه داوود:خب مگه میزاری ، رسول من دارم بابا میشم رسول:(شکه شده بودم ولی خیلی خوشحال بودم یعنی یه جورایی داشتم عمو میشدم 😍) وااااااااااای خدایه من مبارک باشه پاشو برو شیرینی بگیر ببینم (با دو از پله‌ها رفتم به سمت بچه ها) داوود:واای رسول دهن لق کجا داری میریی (منم دنبالش راه افتادم ) رسول:(آقا محمد داشت با سعید و فرشید حرف میزدم )آقا محمد خبر دارم چه خبری 🤩 محمد:چی شده رسول ؟ رسول:آقا داوود داره بابا میشه محمد:(داوود داشت به صورت دو به طرف ما میودم ) به مبارک باشه آقا داوود شبرینیش کوش 🤩 داوود سلامت باشید آقا، راستش همین الان خودم فهمیدم سعید: مبارک باشه داداش ولی داشتیم واقعا یعنی باید ریول به ما خبر بده ؟_نه بابا لین چه حرفیه به خدا دن دقیقه هم نمیشه خودم فهمیدم فرشید: داوود مبارک باشه ، ولی واقعا نمی تونم باور کنم که بابا شدی راستش اصلا بهت نمیاد 😂 رسول: آره واقعا ، ولی داوود تو دیگه داری بابا میشه یه وقت نری دوباره موهاتو قهوه ای کنیااا بده جلو بچت 😌😂 سعید:حالا دختره یا پسر محمد:ای بابا بچه خودش داره میگه الان فهمیده بعد جنسیت بچه ازش میپرسید ؟ ، داوود برو الان قشنگ به چند کیلو شیرینی بگیر بیا انشاالله به دنیا اومد بچه همرو باید شام بدی فرشید و رسول و سعید:اینو هستیم سعید: داوود خانه ای بحر خسیش بازی در نیار یااا داوود: چشم (از سایت خارج شدم داشتم میرفتم سوار ماشین شم که .....) ادامه دارد...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ 🖇🌻 گفتم نرگس:کجا بودی نرجس جان !؟ نرجس:نگران شدی؟ نرگس:خیلی نرجس:با آقا رسول رفتیم مزار شهدا نرگس:با آقا رسول ؟ مگه با هم دعوا نکردید ؟ نرجس: نه بابا ، کار من این به اون در بود نرگس:خوب تعریف کن ببینم نرجس:هیچی دیگه آقا رسول بوق زد و منم سوار شدم با هم رفتیم گلزار شهدا اونجا با نیما قرار گرفته بودم ، وقتی اومد فهمیدم که با آقا رسول همکار بوده ! نزدیک ۱ ساعت با هم حرف زدن بعدشم نیما رفت خرید و ما هم اومدیم اینجا . نرگس:خوب برو وسایلت رو بزار روی میز آقا محمد اومد یه سری کار داد به هر کدوم از بچه ها تو نبودی ، گفت آقا رسول تا فردا هست مرخصی پس چرا نرفته؟ نرجس:نمیدونم بزار بپرسم ، آقا رسول نرگس میگه شما میخواستید برید مرخصی ؟ رسول:توی خونه حوصلم سر میره ، میرم به آقا محمد میگم به منم یه کاری بده ، بی کار اینجا چی کنم ؟ نرجس:باشه ، نرگس آقا محمد گفت من چی کار کنم ؟ نرگس:گفت اومدی بری از خودش بپرسی نرجس:اه ... روم نمیاد نرگس:عیب نداره ...برو نرجس:باش فعلا رفتم اتاق آقا محمد ، در زدم و وارد شدم که با دیدنم لبخند زد و بلند شد و گفت که روی یکی از صندلی ها بشینم نرجس:ممنون آقا نمیخواهم بشینم ، کار من رو بگید برم بیرون. محمد:هر جور راحتی ، ببین قراره ۳ روز دیگه عملیات شروع بشه ، همون طور که میدونی تو و رسول پشتیبانی و علی آماده سازی اطلاعات مورد نیاز ، نرگس خانوم و داوود در نقش زن و شوهر ، فرشید کار کن جدید ساختمان و سعید هم برداشت موانعی که سر راه تون هست به عهده دارید . وضیفه تمام بچه هارو بهشون گفتم ولی فعلا وظیفه شما اینه که فردا قراره وارد ساختمان بشی و ببینی کجا ها دوربین داره ، یه نقشه کامل از ساختمان در اختیارت هست و مقداری اطلاعات که سعید جمع آوری کرده . نرجس:چشم ، فقط همین ؟ امشب میتونیم بریم خونه ؟ محمد:آره دیگه کاری ندارم این چند روز رو خوب استراحت کنید، راستی از امروز که ناراحت نیستی؟ نرجس:نه آقا ناراحت چرا ، با اجازه . محمد:خدا حافظ رفتم روی میزم نشستم ، هنزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار . عجب خونه ای بود ! برای یک نفر واقعا بزرگه هاا همش مشغول حک کردن دوربینا و فهمیدن جاشون بودم ، فردا هم که قرار بود خودم برم و برای هر کدام نشون بزارم . خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود! رفتم وضو گرفتم و اومدم پایین ، اذان که دادن رفتم نماز خوندم که دیدم ریحانه هم داره نماز میخونه ... پ.ن:نماز اول وقت 👏 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : روز آغاز عملیات رسیده بود ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م