『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا☺️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست #رسول ساعت دقیقا 2 ظهر بود... $ خانم مهرابی...
به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارت_صد_و_بیست
#رسول
چند لحظه ای گذشت که گوشیم زنگ خورد..
$ سلام .. درخدمتم😅
٪ الو رسول ... سلام .. چه خبر ؟؟
$ شوخیت گرفته😐 وسط ساعت کاری با این همه کار زنگ زدی احوال پرسی؟؟😂
٪ نه میخواستم ببینم واسه شام میای خونه؟؟
$ اگه مثل دیشب میخوای حاضری بارم کنی نه😐😂
٪ نه بابا..
$ آره جون داداشت... سرکاریه .. دس تت به یکی کردین
٪ نه به جون رسول... سرکاری چیه ... علی آقا ولخرجی کردن ،، میخوان شام سفارش بدن🤣🤣
صدای جیغش اومد... معلوم بود علی یه کاری به سرش داد😂
¤ بده من گوشیو ... من بعدا کامل به حسابت میرسم
الو ... سلام رسول..
$ سلام .. چیه باز افتادین به جون هم..
¤ خیلی نگرانی بیا خونه... از صبح منو کلافه کرد... هر جا میریم اگه رسول بود ال میشد... اگه رسول بود فلان میکرد😂
شام منتظرم ها..
$ ببینم چی میشه..
¤ من این حرفا حالیم نمیشه... بیا خونه من از دست این ظله شدم😐
$ ای بابا... خیلی خوب... اگه شد میام..
¤ خداحافظ😎
قطع کرد...
۱ ساعتی گذشت که محمد اومد..
$ سلام آقا... خسته نباشید... چی شد؟؟
€ هیچی دیگه ... گفت تونسته اعتماد کامل شهسواری رو به دست بیاره...
و اطلاعات دیگه که توی جلسه فردا میگم..
$ فردااا؟؟؟؟
€ اره چطور مگه؟؟
$ ساعت چند؟؟
€ ۸ ...
$ آخه آقا .... علی رو ... ساعت ۸ باید برسونم ترمینال....
€ خیلی خوب ... پس جلسه رو با وجود تمام مشکلات به خاطر گل روی شما میندازیم ۱۰...
$ واقعا؟؟
€ اره....
$ ممنون میشم..
€ بگو رسول..
$ امشب..
€ قبلنا کاری تر بودی ها😁
باشه... امشب هم برو....
$ اخه میدونین.... علی رها نیست که خیلی وقت باهم نبودن.... الان یه جورایی لجن...
علی گفت برم خونه ...
€ برو😄 ولی یادت باش فردا شب ت.م. رئوف شمایی ها😅
$ چشم چشم..
€ درضمن ... رسول ... اون اطلاعاتی که از جنیفر داشتی رو بفرست روی سیستم خودم..
$ چشم..