『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😉🌹 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_هفتاد #رسول $ آقا الان تو اتاق بازجوییه؟ € آره... ببین ما
به نام خدا😄💖
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارت_هفتاد
#رسول
محمد رفت داخل...
نشستم جلوی سیستم...
منتظر روشن شدن دوربین ها و شنود اتاق بازجویی شدم..
که محمد از اتاق اومد بیرون...
$ چیشد؟
€ رسول.. میای اونجا...ولی فقط ناظری.. کلامی حرف بزنی بیرونت میکنم...
$ با اینکه خیلی سخته و بستگی به حرف های اون داره ولی باشه...
قبول کردم ...
اما هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم...
وارد اتاق شدم... محمد نشست..
چشم بندش رو برداشتم..
_ شما به چه حکمی.. به چه حقی من رو آوردین اینجا..
€ لطفا ساکت باشید و فقط به سوالاتی که ازتون پرسیده میشه پاسخ بدید...
_برو آقا... من نه جرمی مرتکب شدم . نه حرفی با تو دارم..
€ به نفعتونه که با ما همکاری داشته باشید.. اینجور حرف زدن هیچ کمکی بهتون نمیکنه...
نمیتونستم تصور کنم که محمد اینقدر با آرامش باهاش حرف میزنه...
شمسایی نگاهی تمسخر آمیز به من کرد..
_ هع.. همیشه تو فیلما یه نفر برای بازجویی میاد😏😂
این برادرمون رو چرا ریسه کردین دنبال خودتون😒
خواستم برم جلو که محمد دستم رو گرفت
€ ببین آقای شمسایی... اگه بخوای به این رفتارت ادامه بدی اون وقت منم یه جور دیگه ازت بازجویی میکنم
شمسایی خواست چیزی بگه که محمد بلند داد زد
€ اییینجا فقط منم که سوااااالل میپرسم.
از شدت صدای بلندش حتی من هم جرعت حرف زدن نداشتم..
€ باشه... اگر خیلی دوست داری از اتهاماتت برات بگم چند تا از کوچیک هاش رو برات میگم...
خارج کردن اطلاعات مهم از کارخانه پتروشیمی که جنابعالی توش کار میکنی...
دخالت و ایجاد مزاحمت برای کادر و دستگاه امنیتی...
و در نتیجه جاسوسی😡‼️
€ در ضمن ... شما به اتهام دزدی از خانم حسینی و همچنین ایجاد مزاحمت برای ایشون به پلیس تحویل داده میشید😒
€ خانم حسینی دیگه کدوم عوضیه..
دیگه خونم به جوش اومد