eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
271 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا🖤🕊 وارد خونم شدم... لباسام رو عوض کردم... خواستم برم اشپزخونه ... که یهو از ترس جیغ کشیدم ◇ چته؟ @ ترسوندیم شری جون... چرا نگفتی اینجایی؟؟ ◇ چه خبر؟؟؟.. دوتا لیوان آوردم... چهره آویزونم خبر از نتیجه کار میداد... ◇ چیه؟؟ تو که واسه رو به رو شدن با اون پسره لح لح میزدی.. میگفتی میخوای بچزونیش.. حالا چرا کشتیات غرق شده؟؟ @ هعی.... باورت نمیشه چقدر محکمه.. اصلا وا نمیده... هر جور که فکرش رو بکنی من باهاش تا کردم‌‌... مهربون بودم... اخم کردم... داد زدم... مسخرش کردم.. جوک تعریف کردم.. ولی خیلی سخت... اصلا نمیشه بهش نزدیک شد‌.. خعلی رو مخ‌.. خعلی... ازین بچه مثبتای .... ایش... ◇ اینجوری که تو میگی پس معلومه هیچی گیرت نیومده... @ نوچ.. ◇ تعقیبش کردی؟؟ کجا رفت،؟؟ @ شری جون .. مث اینکه متوجه نیستیا... یه ادم معمولی نیست... که... توی هزارتا پاساژ و اینجا و اونجا رفت... آخر سرم غیب شد... ◇ پس همه حرفات فقط رجز بود؟؟ هع... از همون اولم میدونستم آخر سر مجبور میشم همون کار جنیفر رو بکنم... @ شری دیوونه شدی؟؟؟ اون راکس عقلش کمه.. حالیش نیس... تو دیگه چرا؟؟؟ ◇ تو که نتونستی هیچ غلطی بکنی .. میگی من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ @ من که کاره ای نیستم... هرچی تو بگی من پایم.. ولی شری خیلی مسخرس... امکان نداره یه مامور امنیتی یا همون اطلاعاتی درقبال پول اطلاعاتی به ما بده.. ◇ اول تشویش... بعد تحدید!! @ من نمیدونم ... ولی به نظر من علیرضا راست میگه... تو زیادی تو نقشت فرو رفتی... شری خودت باش.. میفهمی...؟؟ ◇ تو لازم نکرده منو درس بدی... @ من‌خیلی خستم... میخوابم... هرچی بخوای تو یخچال هست... شب بیدارم کن... ‌................... چند ساعت بعد... ساعت ۱۰ شب بود... تا شام خوردیم یک ساعت طول کشید... شهرزاد گوشیم رو آورد... ◇ بگیر زنگ بزن... @ واسه چی شری؟؟؟ ◇ مگه نگفتی ۳روز دیگه ماشینا امادس... زنگ بزن برا دوروز دیگه قرار بزار... زودم قطع کن... @ اوکی... زنگ زدم به رسول... خیلی تند حرف زدم و قطع کردم.. ◇ هیچ حرف اضافه ای نمیزنی تا خودم بگم.. خودم بت میگم چی بگی... یه چک سفید امضا کرد داد بهم... ◇ اینو بده بهش... بگو هرچی که دوست داره بنویسه... اگه پرسید چرا... حووو‌... بعدا میگم.. @ شری.. حالا کجا میری این موقع شب.. ◇ میرم خونه..‌ راحت ترم ... شب به خیر @ بای🖤
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_نه #رسول خواست بلند شه بره... داد زدم.. $ بشین
به نام خدا تموم راه رو اشک ریختم... تو دلم هزار بار لعن و نفرینش کردم... اعصابم ریخته بود به هم... یعنی چی.؟؟؟ یعنی بعد از این همه وقت دوستی بین من و شری.. من نباید یه محافظ داشته باشم؟؟ یکی که حواسش باشه... یکی که نزاره کسی جرئت کنه بیاد.. سر من داد بزنه... حس میکردم باید خوردش کنم... یه بلایی سر اون کلاغ سیاه بیارم... هه.... آقا رسول... میرسه اون روزی که اشکاتو ببینم.. اون روزی که التماس میکنی... اون روزی که به پام میوفتی.. اینا همه شده بود یه عقده.. یه سنگ توی گلوم.. کلافه در رو باز کردم... سینا نشسته بود.. ◇ علیک سلام خانم... چی شده الی؟؟ @ اولا که الی عمته... دوما.. تو اینجا چه غلطی.. اینجا چی میخوای؟؟؟😡 ◇چته تو؟؟ سلام بهت میکنم دور برت میداره... @ خوب گوش کن ببین چی میگم! الان خیلی عصبیم.. گمشو از خونم بیرون .. واگرنه یا یه کاری دست تو‌ میدم یا خودم‌‌‌... ◇ چته تو...‌چیه .. چی شده؟؟؟ @ گفتم برو بیرون.. ◇ اگه نرم چه غلطی میکنی.. اسلحه رو در آورد... گرفتم به طرفش.. زیر میز جاسازش کرده بودم... خالی بود.. اما سینا خبر نداشت.. عرق سردی گوشه صورتش نشست.. @ یا همین الان گورتو گم میکنی.. یا یه گلوله حرومت میکنمممممم هه..هه‌...هههه...هووو ◇ باشه... باشه...باشهههههه.. بندازش پایین... میرم ... اونوووووو بنداااااازززززز پایییینننن آوردم پایین.. با سرعت باد دور شد... از خونه رفت بیرون... زنگ زدم به شری.. • الو... تا صداشو شنیدم عصبی تر شدم... @ تعطیلات خوش میگذره... • چی میگی تو... معلومه چته؟؟؟ @ مگه مهمه.... مگه تو به غیر از خودت و ماموریت کوفتیت به چیز دیگه ای هم فک میکنی... • حرف دهنتو بفهم... چت شده... هار شدی؟؟ @ خوب گوشاتو باز کن خانم شهرزاد رئوف... باید کار رو تموم کنیم... • چی داری میگی واس خودت.. بغضم ترکید @ امروز... اومدن سراغم... • کی؟؟؟؟؟ چی شده .. حرف بزن.. @ عاه.. عح .. عحه.. همون پسره رسول🤬😫 میخواستم وادارم کنه خیانت کنم... میخواست.... میخواست منو بخره😭 • چی داری میگی... درست حرف بزن.... پس تو اونجا چی کاره ای... جواب ندادم... • الو.... الووووو... الووووووووو جواب بده لعنتی .. گوشی رو پرت کردم تو دیوار... @ لعنت به همه تون... لعنت بهت شری.. لعنت بهت سینا.. لعنت بهت رسول... لعنت بهتون ..... زندگیمو نابود کردین... لعنت بههههه همهههههه تون😭😫 آرام بخش خوردم... خوابم گرفت...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سه #داوود & عه.. رها... وایستا..!! ٪ هان؟؟ & یه دق
به نام خدا صدای زنگ اومد... در رو باز کردم... تا دیدمش محکم در رو بستم... که پاش رو گذاشت لای در... جیغ کشیدم... اما فایده ای نداشت.. ◇ معلومه کدوم گوری هستی؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی... سینا هم باهاش بود... چجوری قصر در برم... ◇ دهن باز میکنی یا دهنتو باز کنم.. چه غلطی داری میکنی؟؟؟ زبونم بند اومده بود.. از ترس اشک می ریختم.. وقتی عصبانی میشد.. خیلی وحشتناک بود... سینا تیغ کشید.. اومد به سمتم... ° باشههه... میگم... ◇ برو اون ور... کشیده ای نشست رو صورتم... ◇ حالا دیگه تو روی من وایمیستی؟؟؟ یاد تو رفته.. من از خیابون جمعت کردم... همینجا خاکت میکنم... دهن باز کن... بگو چته... ° رسول اومد سراغم... میخواست منو بخره... اسلحه زیر میز کشید... اون دختره رفیق ویشکاهم باهاش بود... سرم داد کشید... ترسیده بودم😫.. مگه من چقدر تحمل دارم... میترسم... از تو..از اونا... از سینا.. از همه... ♤ اشغال... بهت گفتم به خودم بگو.... انقدر تو سر و صورتم زد که داشتم بیهوش میشدم... بلندم کرد... پرتم کرد رو کاناپه.. تیغی گرفت زیر گلوم.. ♤ گوشاتو باز کن... ببین چی میگم... مو به موی کارایی رو که میگم انجام میدی... این اخرین فرصتته... فرصت دیگه ای درکار نیست... این دفعه بخوای در بری.. فرار کنی .. یا هر .... هوووو.. سینا.. یه لیوان اب بده دستش... اگه حالش بد بود ببرش بیمارستان.. من رفتم... در ضمن... گوشیتونو خاموش نمیکنید... جواب گوشی رو هم میدید...