eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
271 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدم همون زنه تو خونست، میخواستم فرار کنم که یه نفر از بیرون جلومو گرفت 👩🏾‍🎤بیهوشش کن...سریع دیگه هیچی نفهمیدم...به هوش که اومدم دیدم زنه روبه روم وایساده 👩🏾‍🎤داداشت خیلی نگرانته...از اون موقع تا حالا صد بار زنگ زده 👩🏻‍💼منکه همه چیزو بهت دادم 👩🏾‍🎤اون چیزایی که من میخواستمو ندادی 👩🏻‍💼چرا نمیفهمی من اطلاعاتی ندارم 👩🏾‍🎤به فرض که تو نداشته باشی...اون داداشت که داره 👩🏻‍💼با اون کاری نداشته باش..سوالتو بپرس من جواب میدم 👩🏾‍🎤نیروی من کجاست 👩🏻‍💼نمیدونم 👩🏾‍🎤باشه..زنگ میزنم به داداشت تا خودش بگه زنگ زد...تصویری.... 👩🏾‍🎤سلام استاد 🤓گوشی سارا دست تو چیکار میکنه 👩🏾‍🎤خودشم دست منه...بدو به رئیست بگو بیاد پیشت...اگه نگی عذابشو خواهرت تحمل میکنه.. حالا خود دانی 🤓باشه..باشه 👩🏾‍🎤اقا محمد گفته بودم که همه کاری از دستم برمیاد ولی باور نکردی 👩🏾‍🎤بیارش.... عطیه خانوم بود 👨🏻دستت بهشون بخوره... 👩🏾‍🎤نترس دستم نمیخوره...چاقوم میخوره بهشون یا گلوله‌.... 👩🏾‍🎤فردا ساعت ۵ صبح مهردادو میاری به آدرسی که بهت میگم..اگه تنها نباشی‌....یا بخوای زرنگ بازی دربیاری‌....اونوقته که... قطع کرد 👩🏾‍🎤شانس بیارین تنها بیان وگرنه خدا میدونه چه بلایی سرتون میاد پایان پارت هفتم
👱🏻‍♂️خوبی؟ 👩🏻‍💼آره 👱🏻‍♂️اوه اوه نامرد چقدر نمک رو زخمت ریخته 👩🏻‍💼مهم نیست... 👱🏻‍♂️پاشو بریم بیمارستان 👩🏻‍💼من خوبم 👱🏻‍♂️از بیحالیت معلومه خواستم پاشم که پام خالی کرد و افتادم 👱🏻‍♂️زیاد نشستی واسه همونه..پاشو 👩🏻‍💼ممنون 👱🏻‍♂️اقا محمد من خانوم حسنی رو میبرم بیمارستان بعدش میام اداره 👨🏻باشه تلفنم زنگ خورد 👩🏻‍💼سلام...داداش 🤓سلام...خوبی؟ 👩🏻‍💼آره..من خوبم 🤓تو مهسا علمی میشناسی 👩🏻‍💼اره...دوستمه 🤓جدی؟ 👩🏻‍💼اره...چطور 🤓بعد اینکه دستتو پانسمان کردی بیا اداره میفهمی 👩🏻‍💼باشه رفتیم بیمارستان و دستمو پانسمان کردیم و رفتیم اداره 👩🏻‍💼سلام استاد 🤓سلام سارا خانوم 👩🏻‍💼مهسا علمی چی بود گفتی 🤓از اون زنه که بازجویی کردن گفتش که مهرداد با یکی دیگه همه نقشه ها رو میکشه و این اونا رو عملی میکنه...اسم زنه هم مهسا علمیه 🤓چقد از این مهسا علمی شناخت داری 👩🏻‍💼خیلی 👨🏻سلام... 👩🏻‍💼🤓سلام 👨🏻خب این مهسا علمی چیشد؟ 🤓آقا هیچ سوءسابقه ای نداره...ولی دوست خواهرمه 👨🏻خانوم حسنی لطفا کامل همه چیزو درمورد این خانوم بگین 👩🏻‍💼مهسا علمی...تو یه خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شده...عموش جانبازه...نمره های خودش عالیه...رشتش تجربیه و قبلا ۲ سال ترکیه زندگی کرده....من فکر میکنم مهسا یه ربطی به مهرداد سلیمی داره 🤓چطور 👩🏻‍💼آخه مهسا قرار بود با یکی ازدواج کنه ولی شب قبل عقدش فهمید پسره خلافکاره 👨🏻چرا فکر میکنید اون مهرداد سلیمیه 👩🏻‍💼چون همه چیزایی که به من گفت با این مشخصات مهرداد سلیمی یکیه پایان پارت دهم
👨🏻شما آدرسی چیزی ازش دارین؟ 👩🏻‍💼بله...دوتا ویلا تو لواسون داره که معمولا این فصل میره اونجا...خونه خودشم نزدیک دانشگاهه 👨🏻فردا میریم سراغش باورم نمیشد رفیقم خلافکاره....فرداش رفتم خونه مهسا 👩🏼‍🦱سلام سارا خانوم...بیا تو رفتم تو 👩🏼‍🦱چه عجب از این طرفا 👩🏻‍💼تو که یه زنگ به من نمیزنی اومدم حالی ازت بپرسم...مهسا.. 👩🏼‍🦱جانم 👩🏻‍💼به جز منو تو کس دیگه ای هم هست؟ 👩🏼‍🦱چطور؟ 👩🏻‍💼جلو در یه پیراهن مردونه بود 👩🏼‍🦱خب دیگه چه خبرا 👩🏻‍💼هیچی محکم زد به دستم و گفت 👩🏼‍🦱هیچی هیچی که نمیشه خیلی دردگرفت ولی به روم نیوردم 👩🏼‍🦱درسا چطور پیش میره 👩🏻‍💼خوب 👩🏼‍🦱خداروشکر 👩🏻‍💼چیزی شده؟نگران به نظر میرسی 👩🏼‍🦱نه چیزی نیست از پشت در اقا محمدو دیدم.. 👩🏼‍🦱من برم یه شربت بیارم 👩🏻‍💼نمیخواد 👩🏼‍🦱عه تعارف نکن مهسا رفت تو آشپزخونه رسول گفت:سارا اماده باش... رفتم تو آشپزخونه 👩🏻‍💼مهسا جان یه لحظه وایسا 👩🏼‍🦱برای چی 👩🏻‍💼همینجوری 👩🏼‍🦱عه برو بابا 🤓سارا دست به کارشو مهردادو پیدا کردن 👩🏻‍💼مهسا بهت میگم وایسا 👩🏼‍🦱وااا..بیا بریم چاره ای نداشتم اسلحمو برداشتم و به سمتش گرفتم 👩🏼‍🦱عه..پس با اسلحه هم بلدی کار کنی 👩🏻‍💼مهسا میگم وایسا همینجا 👩🏼‍🦱مثلا میخوای چیکار کنی سعید از اونور اومد 👩🏼‍🦱باشه بابا...انقده خشونت خوب نیست دستبند زدیمش و بردیم تو ماشین کنارش نشسته بودم 👩🏼‍🦱فکر نمیکردم رفیقتو دستگیر کنی 👩🏻‍💼منم فکر نمیکردم سر رفیقت همچین بلا هایی بیاری پایان پارت یازدهم
رسیدیم اداره آقا محمد میخواست ازش بازجویی کنه که 👩🏻‍💼اقا محمد...میشه من برم باهاش صحبت کنم 👨🏻برای چی 👩🏻‍💼اخه مهسا دوستمه شاید به من بیشتر اعتماد کنه و همه چیزو بگه 👨🏻باشه رفتم تو اتاق 👩🏻‍💼مهسا چرا اینکارو کردی 👩🏼‍🦱منطورت اینه که ماجرا رو کامل تعریف کنم... باشه 👩🏼‍🦱همه چیز از یه حسادت ساده شروع شد... روزی که اومده بودی دانشگاه و ماجرای خودتو و آقا داوودو گفتی بهت حسودیم شد... این باند بزرگترینش من نیستم ولی از خیلی ها بزرگترم..منظورم از مقامه 👩🏻‍💼چرا حسادت 👩🏼‍🦱تو بچه زرنگ دانشگاهی... از اونور داداشت هم پلیسه... و کلا زندگیت خیلی بهتر از منه منم بهت حسودیم شد و یه روز که رفته بودم پیش پسر خالم..مهردادو میگم..بهم پیشنهاد داد که تو اون باند عضو بشم... منم چون میخواستم یکم زندگیتو خراب کنم قبول کردم.. اولش دوست نداشتم ولی بعدش خوشم اومد از اون کار و ادامه دادم... سارا...تموم بلاهایی که سر تو اومد تقصیر من بود...لطفا منو ببخش 👩🏻‍💼میدونستی با اون کارت داری به کشور آسیب میرسونی 👩🏼‍🦱نه....نه...معلومه که نه... 👩🏻‍💼مهسا درمورد رئیست یا بهتره بگم ضلع اصلی باند اطلاعاتی داری؟ 👩🏻‍💼چرا هیچی نمیگی 👩🏼‍🦱رئیس باند....کیوانه 👩🏻‍💼کیوان کیه 👩🏼‍🦱همون کسی که از ادارتون جاسوسی میکرد 👩🏻‍💼مهسا...راست میگی؟ 👩🏼‍🦱برای چی باید دروغ بگم...سارا.... دیگه هیچی از باند وجود نداره...رئیسش دستتونه از اتاق اومدم بیرون پایان پارت دوازدهم
🌺به نام خدا🌺 👩🏻‍💼داداش 🤓بله 👩🏻‍💼میگم بعد اون همه دردسر و درگیری های کار.. یه سفر بریم 🤓کجا 👩🏻‍💼خونه فیروزه بانو (یه لحظه صبر کن......من یه توضیحی راجب فیروزه بانو بدم و بعد برو بقیه رمانو بخون... فیروزه بانو مادربزرگ دنیا و داووده... منو رسول و دنیا و داوود بچگیمونو خونه فیروزه بانو گذروندیم...چون مامان من و دنیا با هم دوست بودن..البته مثل خواهر بودن...حالا وقتتونو نمیگیرم...برو ادامه داستانو بخون) 🤓اره....خوبه...نمیدونی چقد دلم واسه دستپختش تنگ شده 👩🏻‍💼شیکمو....من زنگ بزنم به خاله ببینم اونا هم میان یانه 🤓باشه تلفنو برداشتم و زنگ زدم 👩🏻‍💼الو...سلام خاله جون 🧕🏻سلام عزیزم...خوبی 👩🏻‍💼ممنونم...خاله... 🧕🏻جانم 👩🏻‍💼خیلی وقته نرفتیم خونه فیروزه بانو....خیلی هم سفر لازمیم...نظرتون چیه 🧕🏻عالیه...منم خیلی دلم واسش تنگ شده 👩🏻‍💼فردا صبح راه بیفتیم خوبه؟ 🧕🏻اره 👩🏻‍💼فردا میبینمتون...یا علی 🧕🏻علی یارت دخترم تلفنو قطع کردم 🤓خاله چی گفت 👩🏻‍💼گفتش که میان 🤓خب....تو برو چمدونا رو جمع کن منم برم ماشینو ببرم کارواش 👩🏻‍💼باشه...فقط فکر نکنی حواسم نیست کار سختا رو به من میدیا 🤓اصلا هم سخت نیس.. 👩🏻‍💼عه باشه..از کارواش که اومدی چمدونتو جمع میکنی 🤓نشد دیگه...یه خواهر همیشه باید هوای برادرشو داشته باشه 👩🏻‍💼باشه...یادم بنداز به خاله بگم 🤓چیو 👩🏻‍💼هواپیما و دنیا و... 🤓سارااااا😠 👩🏻‍💼برووو..شوخی کردم😅 🤓وقت دنیا رو میگیری با شوخیات😐😁 پایان پارت اول
اذان صبحو گفتن...نمازمونو خوندیم و رفتیم خونه خاله 👩🏻‍💼الو..خاله...ما رسیدیم..دم دریم 🧕🏻باشه..الان میایم خاله و داوود اومدن پایین...منو رسول از ماشین پیاده شدیم 👩🏻‍💼🤓سلام خاله 🧕🏻سلام... 👩🏻‍💼دنیا کو پس 🧕🏻دنیا خانومتون گفتن که کلاس دارن و فردا یا پس فردا میان 👩🏻‍💼ای بابا 👱🏻‍♂️مامان سوار شو..دیر میشه 🧕🏻باشه...سارا..شما جلوتر برین ما پشتتون میایم 👩🏻‍💼چشم خاله سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...خونه فیروزه بانو چالوس بود..یه جاده چالوسه و پیچ و خماش.... 🧕🏻الو..سارا جان...مواظب باش جاده خطرناکه اروم تر برین 👩🏻‍💼چشم خاله تو یکی از این پیچا...یه ماشین با سرعت اومد.. یه لحظه نزدیک بود باهاش تصادف کنیم... 👩🏻‍💼این چرا اینجوری بود 🤓نمیدونم بالاخره رسیدیم...در زدیم.. 🧕🏻فیروزه بانو..فیروزه بانو 🧕🏻چرا درو باز نمیکنه خاله محکم تر درو زد 🧕🏻مادرجون...مامان.... 🧕🏻یا خدا...نکنه چیزیش شده باشه..داوود بدو بپر درو باز کن 👱🏻‍♂️باشه داوود از روی در رفت و درو باز کرد در خونه باز بود... 👩🏻‍💼در چرا بازه؟ داوود جلو رفت... 👱🏻‍♂️مامان مطمئنی خونس؟ 🧕🏻اره.. 👩🏻‍💼من برم اتاقو ببینم شاید اونجا باشه در اتاقو که باز کردم پایان پارت دوم
👩🏻‍💼یا خداااااااا......داوووووووود...رسوووووول 👱🏻‍♂️🤓چیه 👩🏻‍💼اییین...ایین...چاقوعه تو پهلوش....یه کاری کنید یه دفعه فیروزه بانو چشماشو باز کرد 👵🏻😂😂😂😂😂چالش بود😂😂😂 👵🏻حسابی ترسیدیا😂😂😂 👩🏻‍💼داشتم سکته میکردم 👵🏻خب حالا خداروشکر چیزیت نشد😂 👵🏻یکی واسه مینا آبقند بیاره..رنگش پرید😂 نیم ساعت گذشت تا همه به خودشون اومدن 👵🏻خوش اومدین 🧕🏻ممنون 🤓اخ...چه بویی میاد...ناهار فسنجونه؟ 👵🏻بله استاد..یه ساعت دیگه اماده میشه..بیاین.. بیاین بشینین تعریف کنید چند وقتی که نیومده بودین چیکارا میکردین 👩🏻‍💼هیچی..درگیر کار 👵🏻هر چقدر هم درگیر باشین نباید یه سر به من بزنید 👱🏻‍♂️حق با شماست 👵🏻بله که حق با منه... 👵🏻مینا..تو نمیخوای واسه داوود زن بگیری.. موهاش داره سفید میشه هممون زدیم زیر خنده😂😂😂 🤓چند تا چند تا...یدونه کافی نیست؟😅 👵🏻خبریه؟ 🧕🏻از خبر گذشته 👵🏻اها...پس عروس گلم کو....چرا نیوردینش؟ 🧕🏻اوردیمش...کنارت نشسته 👵🏻عه...مبارک باشه 👵🏻خب..پس...اقا رسول نوبت شماست 🤓چی 👵🏻یعنی تو نفهمیدی 👩🏻‍💼داداش ما اینجور وقتا مغزش از کار میفته 🤓ساراااا 👩🏻‍💼مگه دروغ میگم 🤓خانوم جون...ناهار اماده نشد؟ 👵🏻چرا امادس...الان میارم پایان پارت سوم
ناهارو خوردیم و یه ساعت خوابیدیم...خستگیمون در رفت...حدودن ساعت ۴ بود که بیدار شدیم... 👵🏻بالاخره بیدار شدین 👩🏻‍💼انقد خسته بودیم...سریع خوابمون برد 👵🏻دنیا چرا نیومد 👩🏻‍💼گفتش درس داره فردا یا پس فردا میاد تلفن سارا زنگ خورد 👩🏻‍💼سلام دنیا خانوم 👱🏻‍♀️سلام...خوبی؟خوش میگذره؟ 👩🏻‍💼بله حسابی خوش میگذره...جات خالی ناهار فسنجون خوردیم 👱🏻‍♀️برای من نگه داشتین؟ 👩🏻‍💼نه...میخواستی بیای بخوری 👱🏻‍♀️خیلی نامردی 👩🏻‍💼نظر لطفته😅 👩🏻‍💼کلی میای 👱🏻‍♀️فردا 👩🏻‍💼مواظب باش 👱🏻‍♀️باشه..کاری نداری؟ 👩🏻‍💼نه....خدافظ 👱🏻‍♀️خدافظ 👵🏻کی بود؟ 👩🏻‍💼دنیا بود...گفت فردا میاد 🧕🏻سارا جان منو داوود میریم یکم خرید کنیم.. تونمیای؟ 👩🏻‍💼نه...خوش بگذره ......................................................................... 👩🏻‍💼خانوم جون...یادمه بچه که بودیم...یه اتاق ته حیاط بود که ما ازش میترسیدیم...خیلی کنجکاوم بدونم تو اون اتاق چیه 👵🏻اون اتاق پره از وسایل حاج علی 👩🏻‍💼میتونم برم ببینمشون؟ 👵🏻بزار باشه واسه بعد 👩🏻‍💼باشه...هرچی شما بگین پایان پارت چهارم
فرداش حدودن ظهر بود که دنیا رسید...ناهارشو خورد و رفت خوابید...منو و داوود هم رفتیم بیرون...رسول هم رفت خونه یکی از دوستاش.. ساعت ۵ دنیا زنگ زد 👱🏻‍♀️سلام سارا 👩🏻‍💼سلام چیشده 👱🏻‍♀️هیچی...فقط طوری حرف بزن که داوود نفهمه دارم گریه میکنم...خواهشن برگرد میخوام باهات حرف بزنم 👩🏻‍💼باشه 👱🏻‍♀️یه خونه قدیمی هست پشت خونه فیروزه بانو...بیا اونجا 👩🏻‍💼باشه به داوود گفتم برگردیم ...رفتم همون جایی که دنیا میگفت 👩🏻‍💼کجایی دنیا 👱🏻‍♀️اینجام... 👩🏻‍💼چیشده...چرا گریه کردی 👱🏻‍♀️سارا....خانوم جون میگفت...من بچه مامان مینا نیستم😭 👩🏻‍💼دقیق بگو خانوم جون چی گفت 👱🏻‍♀️گفتش نوزاد که بودم...یه کسی منو گذاشته تو جنگل و رفته...حاج علی و فیروزه بانو که رفته بودن جنگل قدم بزنن...منو دیدن و بردن خونشون ولی چون نمیتونستن از من نگهداری کنن..‌منو سپردن به مامان مینا 👩🏻‍💼چرا باید تو رو تو جنگل رها کنن 👱🏻‍♀️نمیدونم...کمکم میکنی..مامان بابامو پیدا کنم؟ 👩🏻‍💼اخه.... 👱🏻‍♀️سارا خواهش میکنم 👩🏻‍💼باشه 👱🏻‍♀️نمیخوام کسی بفهمه نه داوود نه رسول نه مامانم 👩🏻‍💼باشه رفتیم خونه فیروزه بانو پایان پارت پنجم
👩🏻‍💼سلام 👵🏻سلام...دنیا بهت گفت؟ 👩🏻‍💼اره 👵🏻حالا میخواین چیکار کنید؟ 👱🏻‍♀️من باید مامان بابامو پیدا کنم.... 👵🏻چجوری؟ 👱🏻‍♀️نمیدونم.... 👵🏻از مینا بپرس اون یه چیزایی میدونه خاله اومد....توقع داشتم دنیا یه جور دیگه باهاشون حرف بزنه ولی نه....مثل همیشه بود 👱🏻‍♀️مامان؟ 🧕🏻جانم 👱🏻‍♀️خانوم جون گفت شما درمورد مامان بابای واقعی من یه چیزایی میدونید 🧕🏻نه در اون حد ولی اره....خانوم جون که گفت تو رو تو جنگل پیدا کرده..منو بابات تصمیم گرفتیم که تو دختر ما بشی...اون موقع داوود خیلی کوچیک بود...داوودو میزاشتم پیش خانوم جون و میرفتم دنبالشون میگشتم... تا اینکه یکی از همسایه ها گفت یه خونواده که بچشون تازه به دنیا اومده...بچشونو گم کردن.. ولی رفتن تهران...منم رفتم تهران دنبالشون... خیلی گشتم...شاید بیشتر از ۵ ماه..روزنامه ها رو زیر و رو میکردم شاید اونجا شمارشونو پیدا کنم ولی نشد...رفتم کلانتری....اونجا ادرس خونشونو پیدا کردم...ولی میخواستن تو رو از من بگیرن..من گفتم که میخوام تو رو پیش خودم نگه دارم...اولش راضی نشدن ولی بعدش کامل راضی شون کردم...به اون آدرس هم رفتم گفتن که از اون جا رفتن 👱🏻‍♀️ینی دیگه هیچ چیزی پیدا نکردین؟ 🧕🏻نه 👱🏻‍♀️میشه اون آدرسو به من بدین 🧕🏻یادم نیست کجا گذاشتم 👱🏻‍♀️خانوم جون شما چی...هیچ ادرسی ندارین؟ 👵🏻نه متاسفانه 👩🏻‍💼دنیا اروم باش....قول میدم وقتی که برگشتیم خودم کمکت کنم پیداشون کنیم 👩🏻‍💼میدونم نمیتونی تحمل کنی تا اون موقع ولی ازت خواهش میکنم...مگه نگفتی که نمیخوای داوودو رسول بفهمن 👱🏻‍♀️باشه.... پایان پارت ششم
👩🏻‍💼کجا میری دنیا 👱🏻‍♀️میخوام تنها باشم 👵🏻مینا جان برو دنبالش 🧕🏻باشه 👵🏻خب سارا گفته بودی میخوای بدونی تو اتاق ته حیاط چه خبره...بیا بریم نشونت بدم 👵🏻نمیترسی که 👩🏻‍💼نه...ترس نداره که فیروزه بانو در اتاقو باز کرد..رفتیم تو... 👵🏻اینو میبینی...این داس بابای منه...این یکی جلیقه حاج علیه... 👩🏻‍💼تو اون صندوقچه چیه 👵🏻این صندوقچه پر از خاطرست درشو باز کرد 👵🏻این لباس عروس مادرمه که به من داده بود....این یکی البوم قدیمیه 👩🏻‍💼اون کتابه چیه 👵🏻این کتابه داستان یه افسانه قدیمیو نوشته.. 👩🏻‍💼افسانه قدیمی؟ 👵🏻اره مامانا و مادر بزرگای ما برامون تعریف میکردن...میگفتن که اگه خونه ای یه اتاق تو حیاطش داشته باشه و تو اون وسایل یه کسی باشه که مرده...روح اون تو اون اتاق هست و اگه کسی تنها بره تو اون اتاق روح اون شخص اذیت میشه...ولی نترس..این یه افسانس 👩🏻‍💼خانوم جون...اون کاغذه چیه زیر صندوقچه 👵🏻این...هیچی مطمئن بودم یه چیزی هست ولی چون میدونستم اگه پا فشاری کنم فیروزه بانو اونو پاره میکنه هیچی نگفتم...از اتاق رفتیم بیرون.. حدودن ساعت ۴ بود...موقعی که همه خواب بودن رفتم تا ببینم اون کاغذه چیه...یواشکی کلید اتاقو برداشتم و رفتم...صندوقچه رو بلند کردم و اون کاغذو برداشتم..باد میومد..در بسته شد..کاغذو برداشتم و توشو نگاه کردم هیچی نبود... 👩🏻‍💼ای بابا...الکی خودمو به دردسر انداختم رفتم تا درو باز کنم و برم بیرون 👩🏻‍💼این چرا دستگیره نداره در از داخل دستگیره نداشت کلید هم پشت در جا گذاشته بودم....یه دفعه اون افسانه یادم اومد و ترس افتاد به وجودم..داشتم دنبال یه راهی میگشتم که برم بیرون... ای خدا...حالا چیکار کنم...زنگ زدم به رسول 👩🏻‍💼الو داداش 🤓چیه بابا 👩🏻‍💼بیا تو حیاط...اتاق ته حیاط 🤓برا چی 👩🏻‍💼تو اتاق گیر کردم 🤓اومدم رسول اومدو درو باز کرد 🤓اخه اون تو چیکار میکردی 👩🏻‍💼هیچی 👩🏻‍💼دنیا هنوز نیومده 🤓نه 👩🏻‍💼من میرم دنبالش 🤓باشه رسول رفت تا بخوابه پایان پارت هفتم
برگشتم که ببینم کیه.... زینب:سلام...ببخشید من دنبال یه دوست بی معرفت میگشتم..خانوم سارا حسنی... شما میشناسیشون؟ من:سلااااام...واای خوبی زینب...میدونی چند وقته ندیدمت؟....دلم واست تنگ شده بود.... زینب:بله که میدونم....چه خبرا... من:خبر مهم تر از اینکه رفیقمو بعد مدتها دیدم زینب:عین قبلنا دیوونه ای من:نظر لطفته😂 زینب:عکساتو بگیر که کلی حرف دارم... من:گرفتم بریم یه جای خوب زینب:کجا؟ من:بیا سوار شو خودت میفهمی رسیدیم همونجا زینب:اینجا همون پارکیه که باهم میومدیم😍 من:اره😊 نشستیم رو صندلی... من:خب بگو تو این مدت که نبودی چیکارا میکردی...کجا بودی زینب:درس میخوندیم...کار میکردیم... تو چیکار میکردی؟ من:منم درسم که تموم شد رفتم سرکار.. حالا دکتر چی شدی؟ زینب:فعلا عمومی تلفنم زنگ خورد اقا محمد بود.... پایان پارت اول