🎧 #قسمت_بیستم
🕊 #هرچی_تو_بخوای
______
چشمم به پاهاشون بود....😧😥
از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...😠☝️
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....😣🔪
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...😵👈🏃
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.😥
گفتم:
_تو حرف نزن.😡
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟😡🔪
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨
داد زدم:_ کی؟😵😡
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟😡
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!😡👊
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!😳😨
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_بیستم
ساعت ۹ صبح بود...
تقریبا کار خاصی نداشتند...
موبایل معصومه زنگ خورد...
-الو سلام مامان خوبی
حدس بزن چی شده!
-سلام عزیزم چی شده؟
-مــامــــان کربلامون جور شد..
قرار شد من و طاها به عنوان پزشک راه بریم کربلا...
بابا و امیر هم با کاروانمون میان...
- وای مامان خوش به سعادتتون...
-مامان...
-جانم
-شما نمیای کربلا؟
- نمیدونم فکر نکنم...
امشب که میرم ماموریت...
شما به جای منم زیارت کنید....
- امروز میای خونه؟
-آره عزیزم کارم تموم شده میام شما رو بدرقه کنم دیگه...
-پس منتظرتیم خداحافظ
-خداحافظ عزیزم
معصومه ۳ تا بچه داشت
یه دختر و پسر دوقلو طاهره و طاها که دانشجوی سال اول پزشکی بودند...
امیر محمد که ۱۵ سالش بود...
معصومه رفت.
بقیه دخترا اما دلشون گرفته بود...
قرار بود تا مرز برن
ولی احتمال اینکه برن کربلا خیلی کم بود...
حدیث: بچهها من حالم خوب نیست بریم بهشتزهراۜ ؟
زهرا: آره منم دلم گرفته بریم...
همه موافقت کردند...
زهرا..زینب..الهه و حدیث راه افتادند سمت بهشت زهراۜ ...
تو ماشین همه ساکت بودند...
زینب رانندگی می کرد..
یه مداحی رو پلی کرد...
تِزورونی اَعاهِـدکُم
به زیارت من میآئید، با شما عهد میبندم
تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم
میدانید که من شفيع شمایم
أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم
اسامیتان را ثبت میکنم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید
وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه
قسم به دستان اباالفضل و کرامت و پرچم او
أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه
من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من میآئید
یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه
ای که جانهایتان را به بهای زیارت من به کف گرفتهاید
عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه
بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران!
تواسینی شَعائرْکُم
عزاداریهایتان به من دلداری میدهد
تْرَوّینی مَدامِعْـکُم
و اشکهایتان مرا سیراب میکند
اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم
من و زخمهایی که بر تن دارم به شما دلداری میدهیم
هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
دختر ها آروم داشتند گریه می کردند....
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞